جلالالدین محمد بلخی
معروف به مولوی
(۶۰۴ ـ ۶۷۲ ه. ق)
ویرایش و تحلیل
از
شین میم شین
بردن پادشاه آن طبیب را بر بیمار تا حال او را ببیند.
مولوی
مثنوی معنوی
دفتر اول
قصهٔ رنجور و رنجوری بخواند
بعد از آن در پیش رنجورش نشاند
رنگ روی و نبض و قاروره (ادرار) بدید
هم علاماتش، هم اسبابش شنید
گفت:
«هر دارو که ایشان کرده اند
آن عمارت نیست ویران کرده اند
بی خبر بودند از حال درون
استعیذ الله مما یفترون»
دید رنج و کشف شد بر وی، نهفت
لیک پنهان کرد وبا سلطان نگفت
رنجش از صفرا و از سودا نبود
بوی هر هیزم، پدید آید ز دود
دید از زاریش (زاری اش) کاو زار دل است
تن خوش است و او گرفتار دل است
عاشقی پیدا ست از زاری دل
نیست بیماری (مرضی) چو بیماری دل
علت عاشق ز علت ها جدا ست
عشق اصطرلاب اسرار خدا ست
عاشقی گر زین (از این) سر و گر زان سر است
عاقبت ما را بدان سر، رهبر است
هرچه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم، خجل باشم از آن (از آن گفته ام)
گرچه تفسیر زبان روشنگر است
لیک عشق بی زبان روشنتر است
چون قلم اندر نوشتن می شتافت
چون به عشق آمد، قلم بر خود شکافت
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت
شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت
آفتاب آمد دلیل آفتاب
گر دلیلت باید از وی رو متاب
از وی ار سایه نشانی می دهد
شمس هر دم نور جانی می دهد
سایه خواب آرد تو را همچون سمر (تاریکی)
چون برآید شمس انشق القمر
خود غریبی در جهان چون شمس نیست
شمس جان باقی است کاو را امس (زوال) نیست
شمس در خارج اگر چه هست فرد
می توان هم مثل او تصویر کرد
شمس جان کاو خارج آمد از اثیر
نبودش در ذهن و در خارج نظیر
در تصور ذات او را گنج کو (گو؟)
تا در آید در تصور مثل او
چون حدیث روی شمس الدین رسید
شمس چارم آسمان سر در کشید
واجب آید چونک آمد نام او
شرح کردن رمزی از انعام (بخشش) او
این نفس جان دامنم بر تافته است
بوی پیراهان یوسف یافته است
کز برای حق صحبت سال ها
بازگو حالی از آن خوش حال ها
تا زمین و آسمان خندان شود
عقل و روح و دیده صد چندان شود
لاتکلفنی فانی فی الفنا
کلت افهامی فلا احصی ثنا
کل شئ قاله غیرالمفیق
ان تکلف او تصلف لا یلیق
من چه گویم، یک رگم هشیار نیست
شرح آن یاری که او را یار نیست
شرح این هجران و این خون جگر
این زمان بگذار تا وقت دگر
قال اطعمنی فانی جائع
واعتجل فالوقت سیف قاطع
صوفی ابن الوقت باشد ای رفیق
نیست فردا گفتن از شرط طریق
تو مگر خود مرد صوفی نیستی
هست را از نسیه خیزد نیستی
گفتمش پوشیده خوشتر سر (راز) یار
خود تو در ضمن حکایت گوش دار
خوشتر آن باشد که سر (راز) دلبران
گفته آید در حدیث دیگران
گفت مکشوف و برهنه بی غلول (بی قید)
بازگو دفعم مده، ای بوالفضول (یاوه سرا)
پرده بردار و برهنه گو که من
می نخسپم با صنم با پیرهن
گفتم:
«ار عریان شود او در عیان
نه تو مانی، نه کنارت، نه میان
آرزو می خواه، لیک اندازه خواه
بر نتابد کوه را یک برگ کاه
آفتابی کز وی این عالم فروخت
اندکی گر پیش آید، جمله سوخت
فتنه و آشوب و خونریزی مجوی
بیش از این از شمس تبریزی مگوی
این ندارد آخر،
از آغاز، گوی
رو (برو) تمام این حکایت بازگوی»
پایان
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر