۱۳۹۶ آذر ۷, سه‌شنبه

وحدت و مبارزه خدایان سه گانه (۱۱۲)


فروغ فرخزاد
(۱۳۱۳ ـ ۱۳۴۵)
(1934 ـ 1966)
عصیان
(۱۳۳۶)

ویرایش و تحلیل
از
مسعود بهبودی

۱
خود پرستی
تو
خدایا،
خود پرستی
تو
کفر می گویم، تو خارم کن تو خاکم کن
 
با هزاران ننگ، آلودی مرا،
اما
گر خدایی، در دلم بنشین و پاکم کن

عصیان
همین است:
 
فروغ جوان
نخست به خدا حمله می برد و رجز می خواند،
بعد
تسلیم می شود و عقب نشینی می کند.
 
کسی 
که 
با 
کفرگویی 
پیه خار و خاک گشتن را بر تن مالیده بود،
معلقی جانانه می زند 
و
از خدای منفور می خواهد که در دلش بنشیند و پارسایی از او بسازد.
 
عصیان
یکی از مهم ترین مفاهیم فئودالی است.
 
این مفهوم در اوپرای کوراوغلی مرکزیت کسب کرده است.
 
جنبش های بردگان و دهقانان
عمدتا
مبتنی بر عصیان بوده اند.
 
برای اینکه بردگان و دهقانان
سوبژکت تاریخ نبوده اند
و
در انتظار ظهور  سوبژکت تاریخ (منجی موعود)  بوده اند.
 
دلیل روی آوردن توده برده و رعیت به عصیان،
همین بی فردایی و بی دورنمایی 
و
فقدان سوبژکتیویته 
 است.
 
پیش شرط عصیان
پر شدن جای خالی شعور با شور 
و
جای خالی عقل با غریزه 
است.
 
عصیان نتیجه فرمانفرمایی غریزه و شوق و شور
در
خطه اندام است.
 
توده عاصی
به
غولی شباهت کسب می کند 
که
سر 
ندارد.
 
سر
به دو معنی:
 
الف
توان تفکر، تشکل، برنامه ریزی، سازماندهی و عمل سنجیده و اندیشیده
 
ب
سردار و سازمان و حزب خاص خود.

۲
خود پرستی
تو
خدایا،
خود پرستی
تو
کفر می گویم، تو خارم کن تو خاکم کن
 
با هزاران ننگ، آلودی مرا،
اما
گر خدایی، در دلم بنشین و پاکم کن
 
از این بند شعر عصیان فروغ
معلوم می شود
که
فروغ
وجود خدا
را
هنوز به رسمیت می شناسد.
 
فروغ جوان
خیال می کند
که
خدایی وجود دارد.
 
خدایی
که
او را به هزار ننگ آلوده است
و
قادر به نشستن در دل او و تطهیر او ست.
 
حالا
باید خری آورد و خورجینی مملو از تخیل آورد
و
نشستن خدای کذایی در دل و تطهیر دل را تصور کرد.
 
مذهب
همین است.
 
مذهب
اعضای جامعه
را
از خویشتن خویش متنفر و منزجر می سازد.
 
فروغ نوجوان
خیال می کند که دلش الوده به ننگ است.
کثیف است.
 
این آلودگی را فروغ توطئه طبقه حاکمه ـ خدا می داند.
 
منظور فروغ از آلودگی دل
به احتمال قوی
تشکیل هوس و امیال مبتنی بر حوایج غریزی 
در درون آدمی است.
 
به همین دلیل
سیاوش کسرایی 
در شعری در سوگ فروغ
نابغه بی همتای جهان
را
دختر عاصي و زيباي گناه
می نامد.
 
 
آي گل هاي فراموشي باغ،
مرگ از باغچه خلوت ما مي گذرد
داس به دست
و
گلي چون لبخند
مي برد از بر ما

سبب اين بود
 آري

راه
 را
گر گره افتاده به پاي

باد
 را
گر نفس خوشبو در سينه شكست

آب
 را 
اشك اگر آمد در چشم زلال
 
گل يخ
 را
 پرها ريخت، اگر
 
در تك روزي 
آري
روشنايي مي مرد
 
شبنمي 
ـ با همه جان ـ
مي شد، آه
 
اختران
 را 
با هم
پچ پچي بود شب پيش كه مي ديدم، من
 
ابرها 
ـ با تشويش ـ
هودجي را در تاريكي ها مي بردند
و
 دعاهايي چون شعله و دود
از نهانگاه زمين بر مي شد
 
شاعري 
دست نوازشگر از پشت جهان بر مي داشت
 
زشتي از بند رها مي گرديد
 
دختر عاصي و زيباي گناه
ماند با سنگ صبورش، تنها
 
او نخواهد آمد
«او نخواهد آمد»،
 اينك آن آوازي است
كه بيابان را در بر دارد
 
«او نخواهد آمد»،
عطر تنهايي دارد با خويش
همره قافله شاد بهار
كه به دروازه رسيده است، كنون.
 
او نخواهد آمد
و
 در اين بزم كه چتري زده، يادش بر ما
باده اي نيست كه بتواند شستن از ياد
داغ اين سرخ ترين سرخگل فرياد
 
كودكي 
را 
كه 
در اين مه سوي صحرا رفته است
تا كه تاجي بنشاند از گل بر زلفان
يا كه بر گيرد پروانه رنگيني از بيشه غم
با چه نقل سخني
بفريبيمش، آيا
بكشانيمش تا آبادي؟
 
پاي گهواره خالي 
چه عبث خواهد بود
پس از اين لالايي
خواب او سنگين است
و 
شما
 اي همه مرغان جهان 
در غوغا 
آزاديد
 
شعر در پنجه مهتابي
گريه سر داد و غريبانه نشست
 
پایان
ویرایش
از
تارنمای دایرة المعارف روشنگری 
 
ادامه دارد.
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر