ادعای
دیالک تیک و بی طرفی در جنگ سوریه
سرچشمه:
نوید نو
تحلیلی از
ربابه
نون
٨
و سرانجام اینکه یک
تحلیل دیالکتیکی همواره باید
(در) مد نظر داشته
باشد که
آموزگاران مارکسیسم،
اهمیت آموزه های
فلسفی را
در آن می دانستند که بتواند تفسیری از جهان ارائه دهد
که در خدمت تغییر جهان قرار گیرد.
·
برای روشن تر شدن حواس پرتی مسعود
امیدی و پرت بودنش از مرحله، کلام قصار مارکس در پایان «تزهائی راجع به فویرباخ»
را مورد بررسی قرار می دهیم تا در فرصتی دیگر بقیه تز های مارکس را هم ترجمه و
تحلیل کنیم:
1
فلاسفه
جهان را فقط به طرق مختلف تفسير كرده اند.
هنر
اما تغيير جهان است.
·
مسعود امیدی از این کلام قصار
مارکس طنزپرداز به نتیجه زیر می رسد:
آموزگاران مارکسیسم،
اهمیت آموزه های
فلسفی را
در آن می دانستند که
بتواند تفسیری از جهان ارائه دهد
که در خدمت تغییر جهان قرار گیرد.
·
کلام قصار مارکس اصلا ربطی به این
جفنگ مسعود امیدی ندارد.
2
فلاسفه
جهان را فقط به طرق مختلف تفسير كرده اند.
هنر
اما تغيير جهان است.
·
فلاسفه از دید مارکس، هر کدام از
موضع طبقاتی خویش و بسته به بضاعت فکری خویش، جهان را توضیح داده اند.
·
هنر اما تغییر جهان است.
·
می توان گفت که مارکس دیالک تیک
تئوری و پراتیک را به شکل دیالک تیک تفسیر و تغییر بسط و تعمیم می دهد و نقش تعیین
کننده را از آن پراتیک (تغییر) می داند.
·
همان پراتیکی که کاشفش خود مارکس
است.
·
پراتیک از دید مارکس دو فونکسیون
مهم دارد:
الف
·
پراتیک زادگاه تئوری است.
·
به برکت کار، در اثر کار و در حین
کار است که میمون قادر به تفکر و تکلم شده و آدم شده است.
ب
·
پراتیک محک عینی برای تعیین صحت و
سقم تئوری است.
·
صحت و سقم نظر در عمل به محک زده
می شود و تعیین می شود.
·
خواجه شیراز هم به این فونکسیون
پراتیک تاحدودی واقف بوده است:
خوش بود، گر محک تجربه (پراتیک) آید به میان
تا سیه روی شود، هر که (و هر چه) در او (و در آن) غش باشد.
3
فلاسفه
جهان را فقط به طرق مختلف تفسير كرده اند.
هنر
اما تغيير جهان است.
·
دیالک تیک تئوری و پراتیک را باید
درست فهمید:
·
اگرچه نقش تعیین کننده در این
دیالک تیک از آن پراتیک است، اگرچه زادگاه تئوری، پراتیک است، این اما بدان معنی
نیست که تئوری هیچ واره و هیچکاره است.
·
بدون تئوری، بدون اندیشه، بدون مدل
فکری در کاسه سر، نمی توان به انجام پراتیک نایل آمد.
·
دستکم گرفتن تئوری ـ چه تئوری
انقلابی و چه تئوری ارتجاعی، چه تئوری علمی و چه تئوری خرافی ـ خطای خطیری است.
·
ضرورت پیگیری و قاطعیت در مبارزه
ایده ئولوژیکی هم همین جا ست.
4
فلاسفه
جهان را فقط به طرق مختلف تفسير كرده اند.
هنر
اما تغيير جهان است.
·
مارکس در چالش نظری با هگل و
حواریون هگل (هگلیانیسم و نئوهگلیانیسم)،
که دیالک تیک تئوری و پراتیک را وارونه می ساختند و نقش تعیین کننده را از آن
تئوری می دانستند، اثبات کرده است که تئوری به تنهائی، یعنی بدون پراتیک، نمی
تواند شق القمر کند.
·
با انتقاد از مذهب و خریت و خرافه،
آب حتی از آب تکان نمی خورد، چه رسد به تغییر جامعه.
·
تئوری باید در توده نفوذ کند تا به
قوه مادی استحاله یابد و جامعه را زیر و رو کند.
·
بدون قوه مادی توده های مولد و
زحمتکش نمی توان جامعه را، مناسبات تولیدی حاکم بر جامعه را تحول بخشید.
·
هر قهر و قوه مادی فقط به وسیله قهر و قوه مادی
قابل تغییر است.
5
مدل روبرت اون
راجع به جامعه سوسیایلستی
فلاسفه
جهان را فقط به طرق مختلف تفسير كرده اند.
هنر
اما تغيير جهان است.
·
برخی از عنقلابیون قلابی فئودالی ـ
امپریالیستی از این کلام قصار مارکس نتیجه می گیرند که فلاسفه ماقبل مارکس، کاری
جز تفسیر جهان نداشته اند.
·
در این کلام مارکس اصلا حرفی با
این محتوا زده نمی شود.
·
فلاسفه ماقبل مارکس و انگلس، کم
زحمت نکشیده اند.
·
نمایندگان سوسیالیسم اوتوپیکی از
قبیل هنری مور، فوریه و اون، سن سیمون و غیره، کلی تلاش عملی به خرج داده اند.
·
سخن مارکس در «تزهائی راجع به
فویرباخ» چیز بکلی دیگری است.
6
فلاسفه
جهان را فقط به طرق مختلف تفسير كرده اند.
هنر
اما تغيير جهان است.
·
از همان اولین تز این اثر مارکس معلوم
می شود که سخن او بر سر چیست:
·
مارکس در این تزها، حساب فلسفه
مارکسیستی (ماتریالیسم دیالک تیکی، ماتریالیسم تاریخی، تئوری شناخت مارکسیستی) را
از حساب ماتریالیسم مکانیکی و بویژه متافیزیکی فویرباخ جدا می کند:
الف
·
ماتریالیسم مکانیکی (قرن هجدهم در
فرانسه) و ماتریالیسم متافیزیکی (فویرباخ) و ماتریالیسم های علم الاشیائی و غیره،
همه از دم، ماتریالیسم های مرده و منفعل و تماشگر اند.
·
در حالی که فلسفه مارکسیستی، فلسفه
ماتریالیستی فعال، مداخله گر و رزمنده است.
ب
·
ماتریالیسم مکانیکی (قرن هجدهم در
فرانسه) و ماتریالیسم متافیزیکی (انتروپولوژیکی فویرباخ) و ماتریالیسم های علم
الاشیائی و غیره، میان پدیده های طبیعی و پدیده های اجتماعی، علامت تساوی می
گذارند.
·
از دید ماتریالیسم ماقبل مارکس،
همانطور که در طبیعت بارش باران، وزش باد و توفان، رویش گیاهان و غیره، پدیده های
خودپو و بی سوبژکت اند، در جامعه هم تحولات اجتماعی، خودپو و بی سوبژکت اند.
پ
·
فلسفه مارکسیستی (ـ لنینیستی) اما
میان پدیده های طبیعی و پدیده های اجتماعی، تفاوت عظیمی می بیند:
·
پدیده های اجتماعی در فلسفه
مارکسیستی ـ لنینیستی، نه خودپو، بلکه سوبژکت مند اند.
·
جامعه و یا تاریخ، سازنده (سوبژکت)
دارد.
·
به همین دلیل، فلسفه مارکسیستی ـ
لنینیستی، فلسفه رزمنده است و نه منفعل و تماشاگر.
·
تفاوت عظیم فلسفه مارکسیستی ـ
لنینیستی با فلسفه های ماتریالیستی ماقبل همین جا ست.
·
یکی از وظایف اثر مارکس تحت عنوان
«تزهائی راجع به فویرباخ» مرزبندی میان فلسفه مارکسیستی و ماتریالیسم ماقبل است.
·
سوبژکتیویته (سازنده داشتن جامعه و
تاریخ) یکی از مهمترین کشفیات کلاسیک های مارکسیسم است.
·
نقش ارزنده لنینیسم ضمنا در این
زمینه است.
·
مراجعه کنید به دایرة المعارف
فلسفه بورژوائی واپسین در تارنمای دایرة المعارف روشنگری
ت
·
ماتریالیسم ماقبل مارکس و انگلس،
فقط در زمینه طبیعت، سمتگیری و سنگر ماتریالیستی دارد.
·
ماتریالیسم ماقبل مارکس و انگلس،
در جامعه، سمتگیری و سنگر ایدئالیستی دارد.
·
فلسفه مارکسیستی، نماینده
ماتریالیسم پیگیر، قاطع و از سرتاپا علمی و عملی است.
ث
·
مارکس و انگلس، کشف بمراتب مهمتری
داشته اند که احتمالا در همین اثر مارکس، مطرح شده است:
·
مارکس و انگلس، کاشف سوبژکت جامعه
سرمایه داری اند:
·
مارکس و انگلس کاشف پرولتاریا به
مثابه سوبژکت تاریخ در مرحله توسعه کاپیتالیستی جامعه بشری اند.
·
تفاوت فلاسفه ماقبل مارکس و انگلس
در همین مورد نیز چشمگیر است.
·
مراجعه کنید به سوبژکت، سوبژکت
تاریخ، دیالک تیک سوبژکت ـ اوبژکت، سوسیالیسم اوتوپیکی، ماتریالیسم، ایدئالیسم،
دایرة المعارف فلسفه بورژوائی واپسین در تارنمای دایرة المعارف روشنگری
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر