ایمان بیاوریم
به آغاز فصل سرد
ایمان
بیارویم.
1352
فروغ فرخزاد
(1313
ـ 1345)
(1934
ـ 1966)
ویرایش و تحلیل از
شین میم شین
ایمان بیاوریم
به آغاز فصل سرد
ادامه
انسان پوک
انسان پوک پر از اعتماد
انسان پوک پر از اعتماد
نگاه کن که دندان هایش
چگونه
چگونه
ـ وقت جویدن ـ
سرود می خواند
و
و
چشم هایش
چگونه
چگونه
ـ وقت خیره شدن ـ
می درند
و
می درند
و
او چگونه از کنار درختان خیس می گذرد :
صبور
سنگین
سرگردان
صبور
سنگین
سرگردان
در ساعت چهار
در لحظه ای که رشته های آبی رگ هایش
ـ مانند مارهای مرده ـ
ـ مانند مارهای مرده ـ
از دو سوی گلوگاهش
بالا خزیده اند
بالا خزیده اند
و
در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را تکرار می کنند:
«سلام»
«سلام »
«سلام»
«سلام »
آیا
تو هرگز آن چهار لاله ی آبی را
بوییده ای؟
بوییده ای؟
زمان گذشت
زمان گذشت
و
شب روی شاخه های لخت اقاقی افتاد
شب پشت شیشه های پنجره سر می خورد
و
و
با زبان سردش
ته مانده های روز رفته را به درون می کشید
ته مانده های روز رفته را به درون می کشید
من از کجا می آیم؟
من از کجا می آیم،
که این چنین به بوی شب آغشته ام؟
هنوز خاک مزارش تازه است
مزار آن دو دست سبز جوان را می گویم
مزار آن دو دست سبز جوان را می گویم
چه مهربان بودی، ای یار
ای یگانه ترین یار
چه مهربان بودی، وقتی دروغ می گفتی
چه مهربان بودی، وقتی که پلک های آینه ها را می بستی
و
چلچراغ ها را
از ساقه های سیمی می چیدی
و
از ساقه های سیمی می چیدی
و
در سیاهی ظالم
مرا به سوی چراگاه عشق می بردی
تا آن بخار گیج که دنباله ی حریق عطش بود
بر چمن خواب می نشست
و آن ستاره های مقوایی
به گرد لایتناهی می چرخیدند
و آن ستاره های مقوایی
به گرد لایتناهی می چرخیدند
چرا
کلام را به صدا گفتند؟
چرا
نگاه را به خانه ی دیدار، میهمان کردند!
چرا
نوازش را
به حجب گیسوان باکرگی بردند؟
به حجب گیسوان باکرگی بردند؟
نگاه کن که در اینجا
چگونه جان آن کسی که
چگونه جان آن کسی که
با کلام، سخن گفت
و
و
با نگاه، نواخت
و
و
با نوازش از رمیدن، آرمید
به تیرهای توهّم
مصلوب گشته است ؟
به تیرهای توهّم
مصلوب گشته است ؟
و
جای پنج شاخه ی انگشت های تو
که مثل پنج حرف حقیقت بودند
چگونه روی گونه او مانده است؟
که مثل پنج حرف حقیقت بودند
چگونه روی گونه او مانده است؟
سکوت چیست، چیست، چیست،
ای یگانه ترین یار؟
سکوت چیست
به جز حرف های نا گفته
من از گفتن می مانم
اما زبان گنجشکان
زبان زندگی جمله های جاری جشن طبیعت است
زبان زندگی جمله های جاری جشن طبیعت است
زبان گنجشکان
یعنی
بهار.
برگ.
بهار
زبان گنجشکان
یعنی
نسیم .
عطر.
نسیم
زبان گنجشکان در کارخانه می میرد .
این کیست،
این کسی که روی جاده ی ابدیت
به سوی لحظه ی توحید می رود
و
به سوی لحظه ی توحید می رود
و
ساعت همیشگی اش را
با منطق ریاضی تفریق ها و تفرقه ها کوک می کند؟
با منطق ریاضی تفریق ها و تفرقه ها کوک می کند؟
این کیست،
این کسی که بانگ خروسان را
آغاز قلب روز نمی داند ،
آغاز بوی ناشتایی می داند؟
آغاز قلب روز نمی داند ،
آغاز بوی ناشتایی می داند؟
این کیست،
این کسی که تاج عشق به سر دارد
و
و
در میان جامه های عروسی، پوسیده است؟
ادامه دارد.
ویرایش از تارنمای دایرة المعارف روشنگری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر