محمد زهری
کبوترِ
پاک
(خرداد 1336)
با سپاس از
مسعود
·
مرا به خویش رها می کنی،
·
نمی دانی،
·
که رنجه از نفسِ ناشناسِ خویشتنم.
·
اگر دریچهٔ زنهارِ خویش نگشایی،
·
کسِ دگر نشناسد که
·
این غریب،
·
منم.
·
مرا ز خلوت آغوش تو،
·
گریزی نیست،
·
به هر کجا که گریزم،
·
حصارِ خانهٔ تو ست.
·
نوازش از دل بیمار من،
·
دریغ مدار،
·
دلم لبالب پیمان جاودانهٔ تو ست.
·
چه روز ها و
·
چه شب ها
·
که در شکست نیاز،
·
وجود خستهٔ من
·
در لهیب حسرت سوخت.
·
من از تو باز نگردم،
·
که چشم بیدارت،
·
به من حکایت شب های عاشقی آموخت.
·
گمان مدار که
·
بر خویشتن فریفته ام،
·
به هر دیار که باشم،
·
تو آشنای منی.
·
من آن شوم که
·
تو از روزگار می خواهی،
·
اگر چه راهِ درازی است،
·
پا به پای منی.
·
خراب باده اگر نیستم،
·
دریغی نیست،
·
که از شراب نگاه تو،
·
مست مستم من.
·
به هر چه از تو به جانم رسد،
·
نیندیشم،
·
که من ز خویش جدا هستم و
·
«تو» هستم
من.
·
گذشته را به دمِ بادِ سرد دادم و باز،
·
چو آن کبوتر از هر گناهِ دل پاکم.
·
مرا به خویش رها، گر کنی،
·
گنه کاری،
·
که بی تو گر گلِ مهتاب هم شوم،
·
خاکم.
·
ترانه سازِ دلِ هیچ کس نخواهم شد،
·
که با زبان کسی،
·
گفت و گوی نتوانم.
·
برای تو ست که
·
می خوانم این همه آواز
·
اگر تو هم نپسندی،
·
خموش می مانم!
ویرایش از تارنمای دایرة المعارف روشنگری
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر