۱۳۹۴ مهر ۲۷, دوشنبه

جهان بینی محمد زهری در آئینه آن و این (168)


محمد زهری
( ۱۳۰۵ ـ ۱۳۷۳)
تحلیلی از
ربابه نون

این که اقلیم دلم را کس نجُست،
حاصل پروای بی گاه من است.
دشت یخبندان خاموشی من،
راه بندِ راهِ درگاهِ من است.

·        معنی تحت اللفظی:
·        دلیل اینکه کسی به جست و جوی خطه دل من اقدام نکرده، بیم و بی تابی بی هنگام من است.
·        خاموشی من، سدی در راه ورود به درگاه من است.

·        محمد زهری در این بند شعر، دیالک تیک پروا و خموشی را توسعه می دهد:
·        این دو قطب دیالک تیکی همدیگر را متقابلا هم مشروط می سازند و هم تقویت می کنند.
·        بیم و بی تابی حاملین احتیاط اند و احتیاط مهر سکوت بر لب می زند.
·        هر چه بیم بیشتر باشد، احتیاط بیشتر می گردد و با تشدید احتیاط، سکوت مسلط می شود.

·        سؤال ولی این است که دلیل بیم و بی تابی چیست؟

1
این که اقلیم دلم را کس نجُست،
حاصل پروای بی گاه من است.

·        یکی از دلایل بی تابی، این است که به ضرورت انجام کاری پی ببری، ولی به دلیل بسته بودن دست و پایت، بسان گوسفندی فتاده در مذبح، دست و پا بزنی.

·        برای درک دلیل این دست و پا زدن های مذبوحانه، باید دیالک تیک تئوری و پراتیک را به خاطر آورد:
·        وقتی تئوری در اختیار کسی باشد، مادیت بخشی بدان، یعنی جامه عمل پوشاندن بدان به آرزوی سوزانی بدل می شود.
·        بسته بودن دست و پا این آرزو را نقش بر آب می سازد و سوبژکت آرزومند را به بی تابی می کشد.
·        می توان گفت که شرایط ناهنجار میان تئوری و پراتیک، میان اندیشه و عمل دیوار می کشد و روح و روان سوبژکت را دستخوش آشوب می سازد.  
·        فاجعه اما مهیب تر از این است:

2
دشت یخبندان خاموشی من،
راه بندِ راهِ درگاهِ من است.

·        سوبژکت صاحب تئوری، صاحبنظر، اندیشنده، حتی امکان تبیین ندارد، چه رسد به امکان تنویر، امکان عمل پیشکش.

·        شاعر برای پرده برداری ازاین فاجعه، از مفهوم «یخبندان خاموشی» بهره برمی گیرد.
·        این به معنی سیطره اختناق است.
·        این به معنی فقدان آزادی بیان است.
·        تحت سیطره همین اختناق دیرمان است که شخصیت های انسانی سلب انسانیت می شوند.
·        سلب سوبژکتیویته می شوند.
·        آن سان که چه بسا حتی عاجز از تبیین عواطف و احساسات عادی خود می گردند.

3
گر مرا بشناسی، از دیدار دل،
دانی از من صورتی جز درد نیست.
گرچه گرمی،
بر تنم خاموش ماند،
سینه ام از آتش دل،
سرد نیست.

·        اگر دل مرا ببینی و بر اساس شناخت دل من، به شناخت من نایل آیی، آنگاه در می یابی که من صورتی از دردم.
·        آتش تن من اگرچه خاموش است، سینه ام به سبب آتش دل گرم است.

·        محمد زهری  در این بند شعر برای تشریح حال خویش از  مفاهیم دل، صورت، تن و سینه بهره برمی گیرد:
·        او دیالک تیک داخلی و خارجی را به شکل دیالک تیک دل و سینه، دیالک تیک دل و صورت و دل تن بسط و تعمیم می دهد:

4
گر مرا بشناسی، از دیدار دل،
دانی از من صورتی جز درد نیست.

·        محمد زهری فرم نمودین خود را صورتی از درد تصور و تصویر می کند:
·        بدین طریق، میان دل دردمند و صورت درد، رابطه مبتنی بر انعکاس برقرار می شود:
·        دل دردمند در آئینه صورت منعکس می شود.
·        در نتیجه صورت تجلیگاه دل می گردد، یعنی صورتی از درد تشکیل می شود.
·        یعنی دیالک تیک نمود و ماهیت به شکل دیالک تیک صورت درد و دل دردمند بسط و تعمیم می یابد و نقش تعیین کننده از آن ماهیت (ذات، دل) قلمداد می شود.
·        در نتیجه، برون به عنوان آئینه درون تصور و تصویر می شود.

5
گرچه گرمی،
بر تنم خاموش ماند،
سینه ام از آتش دل،
سرد نیست.

·        محمد زهری در این بند شعر جسم خود را قابل قیاس با کره زمین تصویر می کند:
·        زمین دیالک تیکی از اقطاب و استوا و یا دیالک تیک از مناطق سرد و گرم است.
·        جسم شاعر نیز دیالکی تیک از تن سرد و سینه گرم است.
·        سینه شاعر استوای جسم سرد او ست.

6
گرچه گرمی،
بر تنم خاموش ماند،
سینه ام از آتش دل،
سرد نیست.

·        شاعر ضمنا میان دل و سینه رابطه محتوا و فرم برقرار می کند:
·        آن سان که آتش دل به گرمی قالب آن، یعنی سینه منجر می شود.
·        در نتیجه، تمام بدن شاعر سرد می ماند، ولی سینه او گرم.

·        ایراد بینشی شاعر این است که قلب را در سنت کلاسیک های قرون وسطی، منبع و مرکز احساس و عاطفه و عشق و شور تصور می کند.
·        فونکسیون قلب اما پمپاژ خون است و نه پمپاژ عشق و عاطفه و احساس و شور.
·        مرکز عواطف و احساسات همه از دم، مغز است.

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر