۱۳۹۴ مرداد ۱۲, دوشنبه

جهان بینی محمد زهری در آئینه آن و این (133)


محمد زهری
( ۱۳۰۵ ـ ۱۳۷۳)
تحلیلی از
ربابه نون

محمود کیانوش

و در‌ شعر«از دو چشم»
از کشف الاسرار میبدی‌
که‌ در آن آمده است:
از ما به وی نگر، نه از وی به‌ ما

و در شعر«از پشت در»
از غزالی‌
که در کتاب سوانح‌ می ‌گوید:
عاشق با عشق آشنا ست، با مـعشوق‌ هـیچ‌ آشنایی ندارد.

اگر در این اواخر چنین نسب‌ جویی ها از زهری نمی ‌بینیم،
دلیل بریدن نسب‌ از‌ آن سرچشمه ‌های معانی نیست،
دلیل کهنه‌ شدن‌ و ماندن نسب است.

زهری‌ به وزن و قافیه‌ دلبستگی‌ ویژه ‌ای دارد،
چنانکه احمد شاملو به قدرت و آهنگ  کلمات،
چنانکه نـادرپور بـه نرمی و هـمرنگی‌ و همنوایی کلمات،
و چنانکه اخوان ثالث به‌ دشخواری‌ و پهلوان‌ نمایی‌ و قافیه ‌زایی‌ و روایت‌ افزایی کلمات.

این‌ دلبستگی که زهری به موسیقی و زیـبایی کلام دارد،
موجب شده است که او همواره در‌ وادی‌ تجربه سیر کند.

این در تـجربه سـیر‌ کـردن‌
برای‌ شاعر‌ سعادتی‌ است،
وگرنه چنان در‌ چهار‌ مضرابی گیر می ‌کرد که دل می‌آزرد
و بار خاطر می ‌شد،
به همان ترتیب کـه ‌ ‌بـعضی از شاعران‌ معاصر‌ شده‌ اند‌ و باور نمی ‌کنند.

هنگامی که زهری در‌ تجربه‌ اش‌ خود‌ را‌ می ‌کاود‌
 و دل به گرایش های طـبیعی خـود مـی ‌سپارد، ره‌آوردی دلنشین دارد:

بی‌تو ماندم تا حسرت را
دمسازی باشم

تلخ و زهرآلوده دردی را
آوازی باشم

تا در گوش شب، مویم (زاری کنم)،
گویم:
«غم هستم
خاموشی را همدم هستم.

بـاغی بودم
باغی با فرشی از گل،
پربار.
اینک خاکی هستم خوار،

این را از تو دارم
از بی‌ تو بودن

شهری بودم
شهری‌ با‌ ابـری از نور
پرشور
اینک دشتی هستم کور

ایـن را از تـو دارم
از بی ‌تو بودن
                                    
باز روحم پروازی داشت
می ‌پنداشت
در باز است
از خاک
تا افلاک
راهی‌ نیست.

هان، بینایان، این آن باز است
با چشمی بسته، پر بشکسته
بی ‌پروازی، حتی از خاک
بر خاک
-         نه تا افلاک

اینک غم هستم
خاموشی را همدم هستم

حسرت‌ را دمسازم
یادی را آوازم
اینها‌ را از تو دارم
از بی‌تو بودن.»

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر