۱۳۹۴ خرداد ۲۷, چهارشنبه

سیری در جهان بینی حکیم ابوالقاسم فردوسی (35)


جمشید 
یکی از پادشاهان اسطوره ‌ای ایرانی ‌است
  قدمتی بس کهن دارد.
نام او در اوستا و متون پهلوی و اسلامی آمده‌ا ست.
در اساطیر ایرانی کارهایی سخت بزرگ به او نسبت داده شده ‌است.
در شاهنامه، جمشید، فرزند طهمورث و شاهی فره‌ مند است که سرانجام به خاطر خودبینی و غرور فرّه ایزدی را ازدست می ‌دهد و به دست ضحاک کشته می ‌شود.


 (320 ـ 398) 
(942 ـ 1020)
تحلیلی از شین میم شین
 
مقوله فلسفی «هنر»
در فلسفه فردوسی

چنین سال پنجه برنجید نیز
ندید از هنر بر خرد بسته چیز

پنجه 
مخفف پنجاه

·        در اولین بخش شاهنامه نیز به مفهوم «هنر» برمی خوریم.
·         
·        برای تأمل روی این مفهوم بهتر است نظری به کل شعر بیندازیم
·        تا در پرتو خود شعر، به جای ارزیابی سوبژکتیو و انتزاعی و کلی، تحلیل عینی از آن صورت گیرد.  

بخش اول
جمشید

گرانمایه جمشید فرزند او
کمر بست یکدل پر از پند او

برآمد برآن تخت فرخ پدر
به رسم کیان بر سرش تاج زر

کمر بست با فر شاهنشهی
جهان گشت سرتاسر او را رهی

زمانه بر آسود از داوری
به فرمان او دیو و مرغ و پری

جهان را فزوده بدو آبروی
فروزان شده تخت شاهی بدوی

«منم»  
گفت:  
«با فرهٔ ایزدی
همم شهریاری، همم موبدی

بدان را ز بد، دست کوته کنم
روان را سوی روشنی ره کنم.»

نخست آلت جنگ را دست برد
در نام جستن به گردان سپرد

به فر کی ئی نرم کرد آهنا
چو خود و زره کرد و چون جوشنا

چو خفتان و تیغ و چو برگستوان
همه کرد پیدا به روشن روان

بدین اندرون سال پنجاه رنج
ببرد و از این چند، بنهاد گنج

دگر پنجه، اندیشهٔ جامه کرد
که پوشند هنگام ننگ و نبرد

ز کتان و ابریشم و موی قز
قصب کرد، پرمایه دیبا و خز

بیاموخت شان رشتن و تافتن
به تار اندرون پود را بافتن

چو شد بافته، شستن و دوختن
گرفتند از او یکسر آموختن

چو این کرده شد، ساز دیگر نهاد
زمانه بدو شاد و او نیز شاد

ز هر انجمن پیشه ‌ور گرد کرد
بدین اندرون نیز پنجاه خورد

گروهی که کاتوزیان خوانی ‌اش
به رسم پرستندگان دانی‌ اش

جدا کردشان از میان گروه
پرستنده را جایگه کرد کوه

بدان تا پرستش بود کارشان
نوان پیش روشن جهاندار شان

صفی بر دگر دست بنشاندند
همی نام نیساریان خواندند

کجا شیر مردان جنگ آورند
فروزندهٔ لشکر و کشورند

کز ایشان بود، تخت شاهی به جای
وز ایشان بود نام مردی به پای

بسودی سه دیگر گره را شناس
کجا نیست از کس بر ایشان سپاس؟

بکارند و ورزند و خود بدروند
به گاه خورش سرزنش نشنوند

ز فرمان، تن ‌آزاده و ژنده‌ پوش
ز آواز پیغاره، آسوده گوش

تن آزاد و آباد گیتی بر اوی
بر آسوده از داور و گفتگوی

چه گفت آن سخنگوی آزاده مرد
که آزاده را کاهلی بنده کرد

چهارم که خوانند اهتو خوشی
همان دست ‌ورزان ابا سرکشی

کجا کارشان همگنان پیشه بود
روان شان همیشه پراندیشه بود

بدین اندرون سال پنجاه نیز
بخورد و بورزید و بخشید چیز

از این هر یکی را یکی پایگاه
سزاوار بگزید و بنمود راه

که تا هر کس اندازهٔ خویش را
ببیند، بداند کم و بیش را

بفرمود پس دیو ناپاک را
به آب اندر آمیختن خاک را

هر انچ از گل آمد چو بشناختند
سبک خشک را کالبد ساختند

به سنگ و به گچ دیو دیوار کرد
نخست از برش هندسی کار کرد

چو گرمابه و کاخ های بلند
چو ایوان که باشد پناه از گزند

ز خارا گهر جست یک روزگار
همی کرد از او روشنی خواستار

به چنگ آمدش چند گونه گهر
چو یاقوت و بیجاده و سیم و زر

ز خارا به افسون برون آورید
شد آراسته بند ها را کلید

دگر بوی های خوش آورد، باز
که دارند مردم به بویش نیاز

چو بان و چو کافور و چون مشک ناب
چو عود و چو عنبر، چو روشن گلاب

پزشکی و درمان هر دردمند
در تندرستی و راه گزند

همان رازها کرد نیز آشکار
جهان را نیامد چنو خواستار

گذر کرد ازان پس، به کشتی برآب
ز کشور به کشور، گرفتی شتاب

چنین سال پنجه برنجید نیز
ندید از هنر بر خرد بسته چیز

همه کردنی ها چو آمد به جای
ز جای مهی برتر آورد پای

به فر کیانی یکی تخت ساخت
چه مایه بدو گوهر اندر شناخت

که چون خواستی، دیو برداشتی
ز هامون به گردون برافراشتی

چو خورشید تابان میان هوا
نشسته بر او شاه فرمانروا

جهان انجمن شد بر آن تخت او
شگفتی فرومانده از بخت او

به جمشید بر، گوهر افشاندند
مر آن روز را روز نو خواندند

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر