اثری
از
گاف
نون
قصه
ای دریافتی
این چه روند و
روالی است، تارانتا بوبو؟
(ناظم حکمت)
ادامه
·
ظهر عاشورا ست.
·
عقاب آباد بدتر از کربلا ست.
·
خورشید در وسط آسمان ایستاده و بسان اژدهایی آتش می دمد.
·
کلافه از گرما و تشنگی و گرسنگی با
اعصابی خرد و خراب بسان توله سگی به خانه می روم.
·
از در که پا
داخل خانه می گذارم، پرخاش بی دلیل و بی
مهار انه شروع می شود:
·
«چی می خواهی در خانه؟
·
حتما انتظار داری که برایت ناهار هم بپزم.
·
نمی توانی بفهمی که امروز غذا پختن گناه کبیره است؟
·
برو بیرون از خانه.»
·
ترس و تشنگی و گرسنگی از یادم می رود.
·
خانه را ترک می کنم.
·
اشک از چشمانم بی وقفه می جوشد.
·
این بار نه به یاد فاجعه کربلا، بلکه به حال و روز غم
انگیز خودم می گریم.
·
انه زیر و رو شده است و باز شناختنش محال است.
·
حس می کنم یکی پشت سرم بی سرو صدا می آید.
·
برمی گردم و تنهائی و بی کسی و بی پناهی ام را فراموش می
کنم.
·
خودش است.
·
چه خوب.
·
با پشت دست اشک هایم را پاک می کنم.
·
«کجا بودی، اینهمه مدت؟»
·
آزرده و غمزده می پرسم.
·
«سایه
هیچ کس هرگز از او جدا نمی شود.
·
بختیاری مرا باش که سایه سرخود و
سرکش و خوداندیش و خودمختاری به نصیب برده ام و سؤال همیشه بر لبم این است که او
سایه من است و یا من سایه او هستم.»
·
«انداختت از خانه بیرون؟»
·
می پرسد.
·
«چو دانی و پرسی، سؤالت خطا ست.»
·
می گویم.
·
احساس می کنم که سایه ام، نه سایه
ام، بلکه باب الحوایجم است.
·
اعجوبه ای است که نفس حضورش از همه
چیز و همه کس بی نیازم می کند.
·
«می خواهی بروی ناهار گدائی
کنی؟
·
خانهً کاظیم عمی آش می دهند.
·
آش نخود که دوست داری.»
·
به طعنه می گوید.
·
«دیگر احساس گرسنگی نمی کنم.»
·
می گویم و از شیر آب دم در
بیمارستان سیر دل آب می نوشم و مشتی آب به سر و صورتم می زنم.
·
«فقط می خواهم بدانم، چی برسر انه آمده که هار
شده.»
·
دست خیسم را به سر و گردنم می مالم.
·
ترسم از آن است که سایه از ریختم
حالش به هم بخورد و برود و برنگردد.
·
«هاهاها، هاهاها!»
·
می زند زیر خنده.
·
بلند بلند می خندد و به هراسم می اندازد.
·
«شرم نمی کنی؟
·
امروز روز عزا ست.
·
در همین هنگام هفتاد و دو تن شهید شده
اند و تو مثل لامذهبی می خندی.»
·
به پرخاش سرشته به ترس و احتیاط می
گویم.
·
«کلافه که همیشه بوده ای، حالا
علاوه بر آن خنگ و گیج هم شده ای.»
·
به طعنه و تمسخر می گوید.
·
«خیال
کردی سایه ها خرند و با طناب خرافه به چاه زندگی اندر می شوند!»
·
«من
که از تو یکی سر در نمی آورم.»
·
در نهایت استیصال می گویم.
·
«تو ظاهرا
سایه منی، ولی به همه کس و همه چیز شباهت داری، مگر به سایه ای.
·
گاهی دلم می خواهد ورق برگردد و من
سایه تو باشم و تو به ذلت زیست من تن در دهی.»
·
«با
خودت داری، حرف می زنی؟»
·
عثمان به استهزاء می پرسد.
·
معلوم نیست که از کی مرا تحت نظر
گرفته است.
·
چپ چپ نگاهش می کنم و می فهمد که
از دستش خیلی خیلی عصبانی ام.
·
اول صبح به سراغم می آید و پیشنهاد
صیغه برادری می کند و بعد در مهلکه شاخسی ـ واخسی تنهایم می گذارد و می رود.
·
عثمان گورش را گم می کند و من دلم به سایه ام تنگ می
شود.
·
با وحشت از خود می پرسم:
·
«کجا
ست؟»
·
تشنه ام است.
·
برای رفع تشنگی به سوی شیر آب می
شتابم.
·
در نهایت حیرت می بینم که دهانش را
چسبانده به شیر آب و شر و شر آب می خورد.
·
·
«مسخره
کردی خودت را!»
·
با شادی کودکانه ای می پرسم.
·
«از کی تا حالا سایه ها آب می
خورند.»
·
سیر دل آب می نوشم و مشتی آب سرد
بر سر و صورتم می زنم.
·
می بینم که تکیه داده به دیوار
سفید بیمارستان و کر و کر می خندد.
·
«برای چه می خندی؟»
·
می پرسم.
·
دلم از گرسنگی قار و قور راه
انداخته.
·
دم دیوار بیمارستان می نشینم.
·
دیگر توان ایستادن حتی ندارم.
·
«نگفتی، چرا انه سگ هاری
شده است؟»
·
می پرسم.
·
«انه افتاده دنبال کفن
پوشان.
·
مرد دیده، نعره شنیده، خون دیده، غول غریزه در اندامش بیدار
شده و به اصل خود برگشته است.»
·
می گوید.
·
«اصل انه چه بوده؟»
·
می پرسم.
·
«اصل خودت چه بوده؟»
·
می پرسد.
·
«اصل
من سنگ بوده.»
·
در جوابش می گویم.
·
«آدم
ها قبلا جزو جانوران بوده اند.
·
هنوز هم نیمه آدم ـ نیمه جانورند.
·
همیشه هم همین خواهند بود.
·
انسان موجودی طبیعی است.
·
همیشه امکان سقوطش به قهقرای توحش
وجود دارد.»
·
می گوید.
·
«تو از کجا اینهمه می دانی؟»
·
در نهایت حیرت ـ به عبث ـ می پرسم.
·
سایه در طرفة العینی محو می شود.
·
همیشه از همین قرار است.
·
هر وقت سؤال می کنم، محو می شود.
·
ناگهان داداش را می بینم که راهی
خانه است.
·
به دنبالش می دوم.
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر