۱۳۹۴ خرداد ۸, جمعه

پینوتیو در عقاب آباد (33)


اثری از
گاف نون
قصه ای دریافتی

·        در باغ را می بندیم و راه می افتیم.

·        با انه وارد خیابان می شویم.

·        ماشین که می آید در گرد و غبار گم می شویم و مدت ها طول می کشد تا دوباره گوسفندها را ببینیم.

·        بند بزغاله را در دستم گرفته ام.

·        انه چادرش را با دندان چنان گرفته که فقط سوراخی برای چشم راستش باقی است.

·        حیرت انگیز اما این است که او از این روزنهً کوچک همهً چهره ها را از نظر می گذراند.

·        از کنار قهوه خانه احمد عمو می گذریم.

·        مردم پای دیوار قهوه خانه ادرار کرده اند.
·        بوی آمونیاک در فضا ست.

·        یکی از پشت سرم با لحن سرشته به انزجار می گوید:
·        «تندتر برو!
·        آمونیاک سم اعصاب است!»
·         از صدایش می شناسم.

·        دست می گیرم جلوی بینی ام و تند می گذرم.

·        سگ ها در پشت بام حمام افتاده اند به جان دیگر و معرکه بر پا ست.

·        سگ های لاغر استخوانی که مثل خودم و انه و داداش تجسم گرسنگی محض اند.

·        صدای اذان می آید و با غرش توفانی دستهً عزاداران شمال می آمیزد.

·        انه بی تابی ام را می بیند و می گوید:
·        «بدو برو تماشا کن.
·        دیگر تا خانه راهی نیست.»

·        بند بزغاله را می دهم دستش و می دوم.
·        عثمان هم بدنبالم می دود.

·        «پینوتیو، فردا مدرسه تعطیل است.
·        فردا عاشورا ست.»
·        می گوید.

·        موهایش بور است.
·        چشمانش برنگ زیتون.
·        لاغر اندام و بلند قامت و نترس.

·        زنجیرزن ها را تماشا می کنم و متوجه می شوم که عثمان غیبش زده است.

·        به دور وبرم نگاه می کنم و می بینم که پشت دختر بچه ها ایستاده است.

·        «داداش، عاشورا یعنی چی؟»  

·        موقع شام می پرسم.

·        داداش مشغول خرد کردن نان در آبگوشتش است.
·        نگاهم می کند و لبخند می زند:
·        «در این کلهً کوچک، چقدر سؤال مگر جا می گیرد؟»
·        و با انگشتانش به آرامی می زند به سرم.

·        خوشم می آید.

·        «نمی دانم.
·        سؤال ها انگار همزاد منند.
·        ولم نمی کنند.
·        مثل اژدهایی دهن باز کرده اند و پاسخ می طلبند.
·        ولی مسئله این جا ست که هر پاسخی، سؤالی تازه می زاید و به جانم می اندازد.»
·        می گویم و آه ی کشم.

·        دست می کشد به سرم.

·        «پرسیدن هنر بزرگی است، پینوتیو!
·        کسی که نپرسد، یاد نمی گیرد.
·        سؤال، کلید در گنج علم است.
·        سقراط حکیم فقط می پرسید و با سؤال، بغرنج ترین مسایل زمان خود را به شاگردانش توضیح می داد.»
·        داداش می گوید.
    
     
·        دلم می خواهد متقابلا از داداش بپرسم که اینهمه دانش را چگونه کسب کرده و حفظ کرده است.

·        «بالاخره میگی،عاشورا یعنی چی؟» می پرسم.

·        حوصلهً روده درازی ندارم.
·        ذهنم پر است از سؤال و باید برای شان پاسخ پیدا کنم.

·        «عاشورا، یعنی روز دهم ماه محرم.
·        در ظهر عاشورا امام و یارانش شهید شده اند.»
·        می گوید و مروارید اشکی از چشمانش به صورتش می غلطد و در انبوهه ریش هایش گم می شود، مثل قطرهً درشت باران که در گندمزاری.

·        «مدرسه چطور بود.»
·        بعد از ستردن اشکش می پرسد.  

·        «بد نبود.»
·        در جوابش می گویم.
·        «داداش، برای چی در مدرسه به زبان فارسی درس می دهند؟
·        ما که زبان مان فارسی نیست.»

·        قیافه ام جدی است.
·        نمی توانم جدی نباشم.
·        وقتی آدم در کورهً خشم می سوزد، نمی تواند جدی نباشد.


·        داداش گوشت چربی را در لقمه اش می گیرد و در دهن بی دندانش می گذارد.

·        آب در دهانم راه افتاده.

·        انه به ما فقط آب گوشت رقیقی می دهد و یک کمی لپه و گوشت بی چربی.

·        دلم می خواهد بپرسم، چگونه بدون دندان از عهدهً لقمهً به این بزرگی برمی آید.


·        پس از بلعیدن لقمه اش، می گوید:
·        «همیشه این طوری نبوده.
·        در زمان حکومت فرقه نه تنها در مدارس به زبان خودمان درس می دادند، بلکه در ادارات هم زبان رسمی آذری بود.
·        حتی نامه ها را هم به زبان خودمان می نوشتیم و پست می کردیم. »

·        می خواهم بپرسم فرقه یعنی چه.
·        ولی از کثرت سؤال کلافه ام.

·        «از فرقه خوشم می آید.
·        چرا دیگر فرقه نیست؟»

·        «فرقه با روس ها آمد و با روس ها رفت.»

·        داداش با تأسف می گوید.

·        انه ناگهان پابرهنه می پرد وسط صحبت ما.

·        این زن بیمارگونهً کم حرف طبع شاعری اش گل کرده:

پیشه وری دوز دوروپ
یانینده بیر قیز دوروپ
قارقا سیچیب چینینه
ده ییر به اولدوز دوروپ

(پیشه وری سرراست ایستاده
و در کنارش دختری ایستاده است.
کلاغ ریده روی شانه اش
فکر می کند که ستاره است.)

·        داداش می گوید:
·        «پیشه وری را هم استالین کشت.»

·        سرم گیج می خورد.
·        نه از دنیا سر در می آورم و نه از مردم دنیا.
·        همه چیز قر و قاطی است.

·        «بالاخره نگفتی، چرا به فارسی تدریس می شود.»
·        می گویم.

·        داداش صدایش را آهسته می کند و می گوید:
·        «حضرت اجل ادعا می کند، که آذری هم لهجه ای از فارسی است.
·        ولی حواست باشد، سؤال نابجا نکنی وگرنه سرمان بر باد می رود.»

·        دلم می خواهد سایه ام بیاید و مرا از این سر در گمی نجات دهد.
·        ولی چه کنم که آمد و رفت او دست من نیست.

·        «سؤال نابجا؟»
·        آهسته با خود می گویم.

·        پس سؤال ها هم به خوب و بد، به بجا و نابجا تقسیم می شوند.
·        سؤال روا و سؤال ناروا؟
·        سؤال مجاز و سؤال ممنوع؟

·        ترس مثل هیولائی نامرئی دوباره پیدایش می شود.
·        ترس!
·        چیزی که همه جا هست و هیچ جا نیست.
·        چیزی نامرئی، ولی همچنان و همیشه و همه جا موجود و مؤثر.
·        درست مثل روح، مثل خیال، مثل خدا.

·        داداش می بیند که من در چنگ هراسی بیرحمم و می گوید:
·        «پا شو، نمازت را بخوان.
·        نماز آرامش می دهد و ترست می ریزد.»

·        راست می گوید.

·        بعد از نماز آرام می گیرم و ترسم می ریزد.

·        ولی نمی شد، خدا دنیائی بی ترس و مطمئن خلق کند؟

ادامه دارد.

۲ نظر:

  1. اگر آمنه سوا سیاسی واجتماعی میداشت پینو تیو دا آگاه ب مساٌل میکرد گرفتاری داداش بیدندون کم میشد بسیاریاز بچهای محروم کنجکاو واز هر موضوعی میخواهند سر در آرند این بچها در نهایت روزی میرسد کهشاعر با نویسنده وبامحقق از کار در میآیندتا ببینیم پینیوتیو چه از آب در میآید

    پاسخحذف