۱۳۹۴ خرداد ۴, دوشنبه

پینوتیو در عقاب آباد (30)


اثری از
گاف نون
قصه ای دریافتی

·        بعد از خوردن شام با داداش به مسجد شالی می رویم. 

·        «داداش، میرزا قوت چطور آدمی است؟»
·        در راه می پرسم.

·        «مادرش آدم خوبی است.»
·        داداش می گوید.

·        «اگر کسی مادرش، آدم خوبی باشد، خودش هم آدم خوبی می شود؟»
·         می پرسم.

·        «نه.»
·        داداش می گوید.
·        «آدم خوب که آخوند نمی شود.»

·        میرزا قوت از قم آمده است.

·        آخوند عقاب آباد میرزا رضا ست.

·        داداش می گوید:
·        «میرزا رضا انسان شریفی است.
·        استثناء است.»

·        میرزا قوت اهل «دلیجان» ـ یکی از دهات عقاب آباد ـ است.

·        پشت سرش همه با هم نماز می خوانیم.
·        معلوم نیست که داداش کجا ست.
·        حتما نمی خواهد  که پشت سر او نماز بخواند و رفته گوشه ای نشسته و قرآن کریم را می خواند.

·        مردم به حیرت تماشایم می کنند.
·        دیدن آدمک سنگی مؤمن و متدین، برای شان جالب است.

·        بعد از نماز چای می آورند.
·        من عاشق قند چایم.

·        قند قلمبه را می گذارم روی زبانم و بعد چای داغ را می ریزم رویش.
·        شیره ی شیرین قند می زند، بیرون و من می مکم و لذت می برم.

·        جلوی جلو، در دو قدمی منبر نشسته ام تا سخنان میرزا قوت را به دقت گوش کنم.


·         میرزا قوت عاشق دلباخته دیل کارنگی است و آیین دوست یابی او را ازبر کرده است و مو به مو توضیح می دهد:
·        اولین ترفند برای دوست یابی، کشف نام فامیلی دوست بالقوه است.
·        دومین ترفند به نام فامیلی نامیدن او ست.
·        مثلا آقای صبحگاهی.


·        میرزا قوت اما دشمن داروین است.
·        من نمی دانم داروین کیست.
·        نقی هم نمی داند.
·        داداش هم حتی نمی داند.
·        هیچکس در عقاب آباد داروین را ندیده است و نمی شناسد.

·        میرزا قوت اما داروین را می شناسد.

·        میرزا قوت می گوید که داروین به خلقت آدم و حوا ایمان ندارد و انسان را زاده میمون می داند.

·        میرزا قوت از دست داروین که قرآن کریم را نخوانده و از ماجرای خلقت آدم و حوا خبر ندارد، خیلی عصبانی است.

·        من نمی دانم داروین کجا ست.
·        میرزا قوت اما با دهن کف آلودی بر س داروین داد می کشد:
·        «آقای داروین، میمون خودتی.
·        میمون جد و آبادت اند.»

·        دلم می خواهد، بدانم، چرا میرزا قوت با داروین دوست نمی شود.

·        او که آیین دوست یابی را از بر می داند و همه فوت و فنون دوست یابی را بلد است، چرا با داروین دوست نمی شود تا قرآن کریم را برایش بخواند و از ماجرای  خلقت باخبرش سازد.

·        بعد به خودم می گویم:
·        « میرزا قوت شاید نام فامیلی داروین را بلد نیست و کسی هم نیست که از او بپرسد و با نامیدن داروین به نام فامیلی اش، طرح دوستی با او بریزد و به راه راست هدایتش کند.»

·        میرزا قوت اما سر آشتی با داروین ندارد.

·        با تمام قوت بر سر داروین داد می کشد:
·        «آقای داروین، انسان اشرف مخلوقات است.
·        میمون خودتی.
·        انسان همان مخلوق الهی است که خدا حتی ملائکه  مقرب را به سجده در برابرش فراخوانده است و فتبارک الله احسن الخالقین گفته است.»

·        اهالی جنوب عقاب آباد از شنیدن مواعظ میرزا قوت، کیف خر می کنند و در گوشی به یکدیگر می گویند:
·        «عجب عالم با سوادی است، این آخوند دلیجانی.
·        میرزا رضا کجا، میرزا قوت کجا!
·        خیلی انقلابی است!»

·        میرزا قوت پس از فحش باران کردن داروین از مصائب آل عبا می گوید و من دلم کباب می شود و تمام بغض خود را می گریم.
·        و مردم با تماشای گریه های من از حیرت می ترکند.

·        ناگهان غرش عزاداران شمال مثل سیل خروشانی وارد مسجد می شود.
·        در و دیوار به لرزه می افتد.

·        تجار شریف زیر لب دشنام می دهند:
·        «اوباش قلدر و دزد و راهزن آمدند!»

·        پا می شوم و در صف سینه زن ها جایی کوچک برای خود دست و پا می کنم.
·        زیر چشمی نگاهم می کنند و هیچ نمی گویند.

·        ناگهان آرنجی برصورتم می خورد، پرت می شوم زمین و توبه می کنم که یکبار دیگر وارد صف عزاران بدتر از شمرشمال شوم.

·        وقتی حضرات به اندازهً کافی خودنمائی کردند، مسجد را ترک می گویند.

·        آنگاه دستهً سوگواران محله چایچی ها وارد مسجد می شود.
·        پا می شوم، وارد صف عزاداران می شوم.

·        زیرچشمی می بینم که دخترها از لای نرده های بخش زنان با اشتیاق فراوان، دیوانه وار تماشا می کنند و من برای خودنمائی چنان بر سینه ام می کوبم که تا هفته ها سینه درد دارم.

·        بوی عرق تن جوانان فضای مسجد تنگ و کوچک را پر کرده است و زنان عقاب آباد، مست از عطر مستی بخش به خود می پیچند، نرده ها را گاز می گیرند و صداهای عجیب و غریب در می آورند.

·        چشم عزاداران خودنما همه به بالا دوخته شده، ظاهرا خدا را در ملکوت آسمان می جویند.
·        ولی در واقع دنبال چیزی زمینی پشت نرده های طبقه بالای مسجد شالی می گردند.

·        داداش موقع برگشت به خانه متوجه می شود که صدایم گرفته است و می گوید:
·        «باید دستت را محکم بیاری، ولی یواش بکوبی.
·        کی می خواهی آدم بشی!»

·        می گویم:
·        «یا با خلوص نیت سینه می زنم و یا برای خودنمائی اصلا پا نمی شوم، چه رسد به سینه زنی.»

·        داداش خوشش می آید.

·        از فرصت استفاده می کنم و می گویم که برایم پیرهن سیاه و زنجیر بخرد.

·        داداش انگار بطور ناگهانی کر می شود و زبان مرا نمی فهمد.

·        دوباره تکرار می کنم.

·        با عصبانیت می گوید که زنجیر زدن خلاف شرع اسلام است و من منطقم بکلی مات می شود. 

·        از مردم این خراب آباد، اصلا سر در نمی آورم.
 
ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر