اثری
از
گاف
نون
قصه
ای دریافتی
·
بعد از خوردن شام با داداش به مسجد شالی می رویم.
·
«داداش، میرزا قوت چطور آدمی است؟»
·
در راه می پرسم.
·
«مادرش آدم خوبی است.»
·
داداش می گوید.
·
«اگر کسی مادرش، آدم خوبی باشد، خودش هم آدم خوبی می
شود؟»
·
می پرسم.
·
«نه.»
·
داداش می گوید.
·
«آدم خوب که آخوند نمی
شود.»
·
میرزا قوت از قم آمده است.
·
آخوند عقاب آباد میرزا رضا ست.
·
داداش می گوید:
·
«میرزا رضا انسان شریفی
است.
·
استثناء است.»
·
میرزا قوت اهل «دلیجان» ـ یکی از دهات عقاب آباد ـ است.
·
پشت سرش همه با هم نماز می خوانیم.
·
معلوم نیست که داداش کجا ست.
·
حتما نمی خواهد که پشت سر او نماز بخواند و رفته گوشه ای نشسته
و قرآن کریم را می خواند.
·
مردم به حیرت تماشایم می کنند.
·
دیدن آدمک سنگی مؤمن و متدین، برای شان جالب است.
·
بعد از نماز چای می آورند.
·
من عاشق قند چایم.
·
قند قلمبه را می گذارم روی زبانم و بعد چای داغ را می
ریزم رویش.
·
شیره ی شیرین قند می زند، بیرون و من می مکم و لذت می برم.
·
جلوی جلو، در دو قدمی منبر نشسته ام تا سخنان میرزا قوت
را به دقت گوش کنم.
·
میرزا قوت عاشق دلباخته دیل
کارنگی است و آیین دوست یابی او را ازبر کرده است و مو به مو توضیح می دهد:
·
اولین ترفند برای دوست یابی، کشف نام فامیلی دوست بالقوه
است.
·
دومین ترفند به نام فامیلی نامیدن او ست.
·
مثلا آقای صبحگاهی.
·
میرزا قوت اما دشمن داروین است.
·
من نمی دانم داروین کیست.
·
نقی هم نمی داند.
·
داداش هم حتی نمی داند.
·
هیچکس در عقاب آباد داروین را ندیده است و نمی شناسد.
·
میرزا قوت اما داروین را می شناسد.
·
میرزا قوت می گوید که داروین به خلقت آدم و حوا ایمان
ندارد و انسان را زاده میمون می داند.
·
میرزا قوت از دست داروین که قرآن کریم را نخوانده و از ماجرای
خلقت آدم و حوا خبر ندارد، خیلی عصبانی است.
·
من نمی دانم داروین کجا ست.
·
میرزا قوت اما با دهن کف آلودی بر س داروین داد می کشد:
·
«آقای داروین، میمون
خودتی.
·
میمون جد و آبادت اند.»
·
دلم می خواهد، بدانم، چرا میرزا قوت با داروین دوست نمی
شود.
·
او که آیین دوست یابی را از بر می داند و همه فوت و فنون
دوست یابی را بلد است، چرا با داروین دوست نمی شود تا قرآن کریم را برایش بخواند و
از ماجرای خلقت باخبرش سازد.
·
بعد به خودم می گویم:
·
« میرزا قوت شاید نام
فامیلی داروین را بلد نیست و کسی هم نیست که از او بپرسد و با نامیدن داروین به
نام فامیلی اش، طرح دوستی با او بریزد و به راه راست هدایتش کند.»
·
میرزا قوت اما سر آشتی با داروین ندارد.
·
با تمام قوت بر سر داروین داد می کشد:
·
«آقای داروین، انسان اشرف
مخلوقات است.
·
میمون خودتی.
·
انسان همان مخلوق الهی است که خدا حتی ملائکه مقرب را به سجده در برابرش فراخوانده است و
فتبارک الله احسن الخالقین گفته است.»
·
اهالی جنوب عقاب آباد از شنیدن مواعظ میرزا قوت، کیف خر
می کنند و در گوشی به یکدیگر می گویند:
·
«عجب عالم با سوادی است،
این آخوند دلیجانی.
·
میرزا رضا کجا، میرزا قوت کجا!
·
خیلی انقلابی است!»
·
میرزا قوت پس از فحش باران کردن داروین از مصائب آل عبا می
گوید و من دلم کباب می شود و تمام بغض خود را می گریم.
·
و مردم با تماشای گریه های من از حیرت می ترکند.
·
ناگهان غرش عزاداران شمال مثل سیل خروشانی وارد مسجد می
شود.
·
در و دیوار به لرزه می افتد.
·
تجار شریف زیر لب دشنام می دهند:
·
«اوباش قلدر و دزد و راهزن
آمدند!»
·
پا می شوم و در صف سینه زن ها جایی کوچک برای خود دست و
پا می کنم.
·
زیر چشمی نگاهم می کنند و هیچ نمی گویند.
·
ناگهان آرنجی برصورتم می خورد، پرت می شوم زمین و توبه می
کنم که یکبار دیگر وارد صف عزاران بدتر از شمرشمال شوم.
·
وقتی حضرات به اندازهً کافی خودنمائی کردند، مسجد را ترک
می گویند.
·
آنگاه دستهً سوگواران محله چایچی ها وارد مسجد می شود.
·
پا می شوم، وارد صف عزاداران می شوم.
·
زیرچشمی می بینم که دخترها از لای نرده های بخش زنان با
اشتیاق فراوان، دیوانه وار تماشا می کنند و من برای خودنمائی چنان بر سینه ام می
کوبم که تا هفته ها سینه درد دارم.
·
بوی عرق تن جوانان فضای مسجد تنگ و کوچک را پر کرده است
و زنان عقاب آباد، مست از عطر مستی بخش به خود می پیچند، نرده ها را گاز می گیرند
و صداهای عجیب و غریب در می آورند.
·
چشم عزاداران خودنما همه به بالا دوخته شده، ظاهرا خدا
را در ملکوت آسمان می جویند.
·
ولی در واقع دنبال چیزی زمینی پشت نرده های طبقه بالای
مسجد شالی می گردند.
·
داداش موقع برگشت به خانه متوجه می شود که صدایم گرفته
است و می گوید:
·
«باید دستت را محکم بیاری، ولی یواش بکوبی.
·
کی می خواهی آدم بشی!»
·
می گویم:
·
«یا با خلوص نیت سینه می زنم و یا برای خودنمائی اصلا پا
نمی شوم، چه رسد به سینه زنی.»
·
داداش خوشش می آید.
·
از فرصت استفاده می کنم و می گویم که برایم پیرهن سیاه و
زنجیر بخرد.
·
داداش انگار بطور ناگهانی کر می شود و زبان مرا نمی
فهمد.
·
دوباره تکرار می کنم.
·
با عصبانیت می گوید که زنجیر زدن خلاف شرع اسلام است و
من منطقم بکلی مات می شود.
·
از مردم این خراب آباد، اصلا سر در نمی آورم.
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر