۱۳۹۴ فروردین ۳۱, دوشنبه

اما چرا؟

محمد زهری
اما چرا؟
(۱۳۳۶)

اینجا همان جا ست
من هم همانم،
اما چرا آواز اندوهی نمی خوانم؟
پیشانی تبدار را بر شیشه های پنجره دیگر نمی سایم؟

ابر بهار چشم بیدارم، نمی بارد
دیگر نمی مانم به آن مردی که می گریید، می خندید،
می افتاد، بر می خاست.

اینجا همان جا ست
آنجا که بر دیوار آن آویخته تصویر
آیینه اش را روی٘ پوشیده، غبار روزگار پیر
در بسترش بوی تن لولی وشان مست مانده در شبان تیره، بی تدبیر
از پنجره بیرون، سکوت روشن شبگیر

من هم، همانم
آن بی دل رسوای خوش سودای بد رفتار
سوداگر چشم سیاه و گیسوان تار
فرمانگزار سینهٔ آشفتهٔ بیمار

اینجا، همان جا ست
من هم، همانم
اما چرا آواز اندوهی نمی خوانم؟
دیگر نمی مانم به آن مردی که می گریید، می خندید،
می افتاد، بر می خاست؟

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر