اثری از
گاف نون
قصه
دریافتی
به ضرب ضرباتی بیدار شدم.
«هی! جن کوچولو! پاشو! چقدر می خواهی بخوابی؟»
بزحمت چشم باز کردم و جوانی را بالای سرم دیدم.
لاغراندام بود، با نگاهی تیز و بالبخندی گنگ.
«اگه گشنه ای، پا شو!»
پا شدم.
چشمانم را با انگشت سبابه مالیدم و چاهکن ها را
دیدم که سرسفره نشسته اند.
نقی کمکم کرد و مرا سر سفره نشاند.
نان لواش بیات بود و تکه ای پنیر.
لقمه ای ساختم و بکمک فنجانی چای غورتش دادم.
«لذت غذا را فقط کسی می فهمد که گرسنگی کشیده
باشد!» با خود گفتم.
پیرمرد با نگاهی به زلالی آب، مهربانانه نگاهم
کرد و حرفی نزد.
بعد چپقش را از جیب کتش در آورد.
فوتش کرد.
بعد کیسه توتونش را ازجیب دیگرش بیرون آورد و
توتون در چپقش پرکرد.
بعد چوبی شعله ور از اجاق برداشت، چپقش را روشن کرد
و با لذتی غیرقابل تصور، مشغول کشیدن شد.
سکوت مطلق حکمفرما بود و هیچکس حرفی برای گفتن
نداشت.
ساعت ها گذشت.
ناگهان هوا تار و تیره شد.
سپاه سیاهپوش ابرها آسمان را فراگرفت و خورشید که
لحظه ای پیش، حکمران بی رقیب جهان بود، ازهر طرف به توپ بسته شد.
جرقه ها و غرش انفجارهای پیاپی دنیا را به لرزه
در افکند.
خورشید، مثل اژدهایی وحشت زده، به لانه خود خزید
و رگباری بی امان آغاز شد.
چاهکن ها فوری کار را تعطیل کردند.
غرشی از شمال ـ آنجا که عقابکوه باوقار و سهمگین
ایستاده بود ـ برخاست.
«سیل! سیل!»
نقی بر آشفته گفت و بی سخنی بلندم کرد و برکولش
نشاند. از پاهایم محکم گرفته بود و من با هردو دست سنگی ام از کله اش گرفته بودم و
می دوید.
خیس باران بودیم.
ادامه
دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر