محمد زهری
آشوب
(محمد زهری، تهران - ۹ تیر ۱۳۳۲)
خشم بگرفت و برفت از سر ناز
گفت:
«دیگر نسپارم به تو راز
در میان من و تو هر چه گذشت
سایه ای بود گریزا كه گذشت»
من به جا ماندم و انبوه نیاز
بوسه ای مرده و آغوشی باز
تن تبداری در راه دراز
در نهادم گل آشوب شكفت
عقل پندی و دل افسونی گفت.
گفت:
«دیگر نسپارم به تو راز
در میان من و تو هر چه گذشت
سایه ای بود گریزا كه گذشت»
من به جا ماندم و انبوه نیاز
بوسه ای مرده و آغوشی باز
تن تبداری در راه دراز
در نهادم گل آشوب شكفت
عقل پندی و دل افسونی گفت.
دل نهیبم زد و گفتا:
«برخیز،
دامنش گیر و به پایش، آویز
به رهش اشك نگونساری ریز
تا به رحم آید و دل بازد، باز »
عقل گفت ام (به من گفت) كه سراب است، سراب
آنچه پنداری، سرچشمه ی آب
مكن اندر طلبش هیچ شتاب
اتشش میرد و با سوز، بساز.
گقت چشم ام (به من گفت):
«چه اثر داری از او؟»
گفت گوش ام (به من گفت):
«چه خبر داری از او؟»
پای پرسید:
«رهش كی پویم؟»
دست پرسید:
«برش (بر او را) كی جویم؟»
گر ره عقل بگیرم در پیش
چكنم با دل دیوانه ی خویش؟
تار و پودم همه او را طلبند
دلم از ریشه ی جان كرده، پسند
همه اویم و فارغ از خویش
نهراسم دگر از زحمت نیش
نپذیرم دگر از ناصح، پند
پایان
ویرایش از تارنمای دایرة المعارف روشنگری
ویرایش از تارنمای دایرة المعارف روشنگری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر