۱۳۹۴ اردیبهشت ۴, جمعه

پینوتیو در عقاب آباد (۴)


اثری از 
گاف نون
قصه دریافتی
 

باران که بند آمد، ایستادیم به تماشا.

سیل سهمگین پیش می تاخت، مثل گله خروشان فیل ها و هرچه بر سر راه می یافت، درهم می کوفت و با خود می برد.

باغ ها ویران می شدند، کشتزارها و خانه ها نیز.
گاوها و گوسفندها و خرگوش ها نیز اسیر سیل گل آلود خروشان بودند.
ویرانی جاری!

طبیعت به جنگ با بشریت برخاسته بود و حاصل کار پر زحمت مردم را در یک چشم بهم زدن نابود می ساخت.

 انسان ـ علیل و ذلیل و ناتوان ـ فرار می کرد، دست بر سر و رو می کوفت و جز ضجه سردادن  کاری از دستش بر نمی آمد.

جوانی لاغراندام و قدکوتاه  پیش آمد و آهسته پرسید:
«نقی این دیگه کیه؟»

«این؟ جن کوچولو ست»، نقی در پاسخش گفت و جوان، دیگر چیزی نگفت و به تماشای سیل ادامه داد.

انگار جن در عقاب آباد، معمولی ترین موجود جهان است.

«فردا میریم، شاید عسل پیدا کردیم.
میگن خانه حاج حسن را سیل گرفته و کوزه های عسل را با خود برده.
عسل دوست داری؟»، نقی صورتش را بالا کرده بود و به من می گفت.

«بذار منو زمین. 
دیگه بارون بند اومده!»

دستم را گرفت و مثل دو برادر راه افتادیم.

«اسم هم داری؟
اجنه هم باید بالاخره اسمی داشته باشند و گرنه...»

«اسم؟
حتما باید آدم اسم داشته باشه؟» گفتم.
«ضمنا نقی، من جن نیستم. 
من هم مثل تو آدمم.
من از سنگم و تو ...»

نقی سخنم را با عجله قیچی کرد.
«حتما می خواهی، بگی که من از خاکم.»

«از خاک؟!
عجب چیزهایی به ذهن تو می رسد»، طلبکارانه و حق به جانب پرسیدم و رگ های سنگی گردنم به هم برآمدند.

«مگه حوا و آدم را خدا از خاک خلق نکرده؟»، نقی با اعتماد به نفس بی خللی پرسید و قیافه ای هراس انگیز به خود گرفت.

چه می توانستم بگویم.
گفتم:
«حوا و آدم را من نمی شناسم.
خود من اما از سنگم.»

با بی باوری سرشته به شیطنت نگاهم کرد و لبخندی برلبانش شکفت:
«کلک نزن، کوچولو! 
من خر نیستم.
جن می تونه به هر شکلی ظاهر بشه.»

بحث کردن فایده نداشت.

«اینجا کجاس؟» پرسیدم.

نقی اشاره به تابلوئی در کنار خیابان کرد و بلند بلند خواند: 
«به عقاب آباد خوش آمدید!»

«عقاب آباد؟» شگفت زده پرسیدم.
«عقاب آباد دیگه کجاس؟»

«عقاب آباد قصبه ای است، در آذربایجان»، نقی گفت.

«آذربایجان؟» گفتم.
«تا حالا نمی دونستم که یک همچو کشوری وجود داره؟»

«آذربایجان، کشور نیست.
آذربایجان، قلب کشوری به نام ایران است و ایران درختی است کهنسال با ریشه های تاریخی پنج هزار ساله»، نقی به جای سخن گفتن بسان آدمیزاد، عربده می کشید. 

انگار داشت سوار بر ابرها پرواز می کرد، مسحور از جادوی نهفته در کلمه ی «ایران»

«ایران؟
از ایران هم تا به حال چیزی نشنیده ام»، عمدا گفتم.

می خواستم عصبانی اش بکنم و نمی دانستم چرا.

«می دونم.
آدم بیسواد بدتر از خره!» نقی با تبخترو خشم و کین گفت.

«بیسواد بودن که ننگ نیست.
خیلی از پادشاها و رییس جمهورا بیسوادند.»

«من که  نگفتم، بیسواد نمی تونه پادشاه یا رییس جمهور بشه.
من فقط گفتم که بیسواد بدتر از خره!»

«آره، اما معنی گفته تو این است که خر می تونه پادشاه بشه، رییس جمهور بشه!»، داد زدم سرش.

تنها و ویلان و بیکس و بی پناه بودنم بس نبود، حالا باید بخاطر بیسوادی هم سرزنش می شدم.

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر