جینا روک پاکو
جینا
روک پاکو با سه گربه در
کوهی مسکن دارد.
او می خواست
مربی حیوانات باشد.
از این رو ـ
قبل از همه ـ با سگی به تمرین این کار پرداخت.
سگ ـ اما ـ
حاضر نشد بفرمان او، روی دو پای عقبی اش بایستد.
مربی حیوانات
شدن کار دشواری بود.
اما آرزوی
دیدن رقص شیران و شنیدن صدای شیپور اسبان از سر جینا روک
پاکو بیرون نرفت.
از این رو بود
که او قصه نویسی پیشه کرد.
قصه نویسی
شباهت غریبی به جادوگری دارد.
در قصه ها
درخت ها به راه می افتند و به گردش می روند و فیل ها مثل بادکنک ها به پرواز در می
آیند.
اکنون، وقتی
که دیگران در خواب اند،
جینا روک پاکو پشت میز
تحریرش نشسته و به قصه تازه ای می اندیشد.
قصه های نگهبان کوچک باغ وحش
جینا روک پاکو
برگردان میم حجری
·
روزی از روزها رئیس باغ وحش دنبال نگهبان جدیدی برای باغ
وحش می گشت.
·
نگهبان پیر باغ وحش با طوطی گستاخ دعوا کرده بود و قهر
کرده بود و رفته بود.
·
مردهای بیشماری می خواستند که نگهبان باغ وحش باشند.
·
رئیس باغ وحش همه آنها را دعوت کرد.
·
بعد همه آنها در دایره ای ایستادند و جانوران به تماشای
آنان پرداختند.
·
«من زورمندتر از بقیه هستم»، یکی از مردها گفت.
·
«من می توانم شیری را بر پشتم بنشانم و حمل کنم.»
·
«من چاقتر از بقیه هستم»، یکی دیگر از مردها گفت.
·
«حتی خرس هم نمی تواند مرا بر زمین زند.»
·
«من چابکتر از بقیه هستم»، مرد سوم گفت.
·
«حتی اسب وحشی نمی تواند به گرد من برسد.»
·
چهارمی خود را شجاعتر از بقیه می دانست.
·
پنجمی خود را وقت شناس تر از بقیه می دانست.
·
ششمی گوش هایش سنگین بود و
نمی شنید و می گفت:
·
«زوزه گرگ ها برای من مسئله ای نیست!»
·
رئیس باغ وحش نمی دانست که کدام یک را باید استخدام کند.
·
جانوران اما می غریدند، جیغ می زدند و سوت می زدند.
·
معلوم بود که چیزی برای گفتن دارند.
·
«اینها می خواهند که من نگهبان باغ وحش باشم!»، یک نفر
از پشت سر گفت و رئیس باغ وحش سر برگرداند و مرد کوچکی را پشت سر خود دید.
·
«تو؟»، بقیه خطاب به مرد کوچک گفتند و زدند زیر خنده.
·
«تو تاب تحمل فوت شپشی را ـ حتی ـ نداری!»
·
«تو کوچک تر از بقیه هستی!»، رئیس باغ وحش گفت.
·
«چی از دستت برمی آید؟»
·
«من زبان جانوران را بلدم!»، مرد کوچک گفت و صورتش از شرم
سرخ شد.
·
هیچکس نمی توانست باور کند که او زبان جانوران را بلد
باشد.
·
«اگر راست می گوید، باید ادعای خود را اثبات کند»،
غرغرکنان گفتند.
·
«او باید ادعای خود را اثبات کند!»
·
مرد کوچک دستش را به پشت گوشش برد و گوش داد.
·
«ببر خاری به پا دارد!»، مرد کوچک گفت.
·
«ببر می خواهد که من خار را از پایش بیرون کشم!»
·
«ببر می خواهد به جای صبحانه، تو را میل کند!»، مردی که
خود را شجاع تر از همه جا زده بود، گفت.
·
مرد کوچک اما در نهایت آرامش وارد قفس ببر شد.
·
فاصله دو چشم طلائی ببر را با ظرافت تمام خاراند.
·
بعد خم شد و خار از پای ببر بیرون کشید.
·
«خیلی ممنون!»، ببر گفت.
·
«خواهش می کنم!»، مرد کوچک در جوابش گفت.
·
«کاری که نکردم!»
·
«نه خیر!»، مردها داد زدند.
·
«این یک مورد تصادفی بود.
·
او باید بگوید که سگ دریائی چی برای گفتن دارد!»
·
سگ دریائی بی تاب بود، نعره می کشید و خود را به اینور و
آنور می انداخت.
·
«سگ دریائی توپ می خواهد!»، مرد کوچک گفت و توپی از جیب
در آورد و به سوی سگ دریائی انداخت.
·
سگ دریائی توپ را روی دماغش گرفت و شروع به بازی با آن
پرداخت و شاد و خشنود گردید.
·
طوطی رنگارنگ که قبلا بد اخلاق بود، پرید و روی شانه مرد
کوچک نشست.
·
«قدمت روی چشم، خوش آمدی، صفا آوردی!»، طوطی رنگارنگ به
مرد کوچک گفت.
·
«جانوران در مورد نگهبان باغ وحش تصمیم خود را گرفته
اند!»، رئیس باغ وحش گفت و مردهای دیگر را مرخص کرد.
·
مرد کوچک کلاه از سر برداشت و به جانوران تعظیم کرد.
·
گرگ ها به احترام او ـ مثل سربازها ـ دست بالا بردند و پاس دادند.
·
زرافه ها تعظیم سه باره کردند.
·
خرس قطبی درختی را به احترام او برانداخت.
·
و خر هر چهار پایش را به هوا بلند کرد.
·
«دلم می خواهد بدانم که تو چگونه زبان جانوران را یاد
گرفته ای؟»، رئیس باغ وحش پرسید و دسته گلی را به مناسبت شروع به کار تقدیم مرد
کوچک کرد.
·
«دلیلش این است که من جانوران را دوست دارم و هرکس کسی
را واقعا دوست داشته باشد، منظورش را بهتر از دیگران می فهمد»، مرد کوچک در جواب
رئیس باغ وحش گفت و بعد کلاهش را مرتب کرد و آغاز به کار کرد.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر