محمد زهری
در خانه ی من
دیری است که بیهوده، چو مرغان خموش ام
از یاد فراموش ام و با خلق نجوشم
در نم نم باران بهاران، نگریزم
یک جام ننوشیدم و یک جام ننوشم
شب خفتم و با مرغ شب، آواز نکردم
با همنفسی عقده ی دل ، باز نکردم
یاران کهن را به ره خویش سپردم
از دام، رها بودم و پرواز نکردم
در گوشه ای افتادم و رخساره نهفتم
چون لاله ی کوهی، به نهانگاه شکفتم
از خویش، دو صد طعنه ی جانسوز شنفتم
رنجیدم و اما، سخن ِ سرد نگفتم
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر