باقی قایل زاده
(1298 ـ 1340)
شاعر نابینای افغانستان
نازم آن مشتی که مغز زور مندان بشکند
تف بر آن دستی که دل های ضعیفان بشکند
پنبه را هر دختری زیر لگد خواهد شکست
دارد آن پا قدر، کاو خار مغیلان بشکند
شیشه بشکستن نباشد افتخار سنگ سخت
سنگ اگر مرد است، جای شیشه، سندان بشکند
تیغ اگر مویی بُرد از ناتوانایی او ست
قدرت شمشیر آن باشد که سوهان بشکند
بینوایان را دریدن سینه، نبود کار خوب
هر که با غیرت بود، پهلوی گُردان بشکند
خفت کلک است پیچیده به مویی ناتوان
قوت آن باشد که سر زنجیر پیلان بشکند
آن دلی کز نوک مژگان بشکند نالایق است
جان دهم از بهر آن قلبی که پیکان بشکند
تند باد ار لانه ی بلبل کند ویران چه فخر
آفرین بادش اگر تخت سلیمان بشکند
کلبه ی درویش را هر کس توان سازد خراب
خادم آنم که درب کاخ خاقان بشکند
من بلاگردان نیروی جوانانی شوم
کاستخوان گردن گردنفرازان بشکند
مردم با عزم، دایم لایق تحسین بود
لعنت و نفرین نثار هر که پیمان بشکند
پیش دانش، سحر و جادو زود افتد بر سجود
معرفت آخر طلسم و رمز شیطان بشکند
سفله ای صاحب قدر هرگز سبک نتوان نمود
نی ستان کی ارزش رنگ گلستان بشکند
داغ ها دارم ز استبداد و شادم عاقبت
شوخی شمع مزار ما چراغان بشکند
نور وحدت هر کجا تابنده شد، پاینده ماند
پف نیارد گرمی خورشید تابان بشکند
مصرع «بیدل» شده مشاطه ی چنگال باز
«هر که بشناسد ز دل یک حقه، مرجان بشکند!»
در قیام مردمی پیروز «باقی» قانعم
می رسد روزی که مردم فرق سلطان بشکند
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر