جینا روک پاکو
برگردان میم حجری
·
وقتی گل های بزرگ و زرد آفتابگردان
می شکوفند، جادوگر کوچک به قدم زدن در مزارع گل
های آفتابگردان می پردازد و احساس شادی و خوشبختی می کند.
·
روزی از روزها که جادوگر کوچک
ترانه بر لب به گردش مشغول بود، به فیلی برخورد
کرد.
·
«سلام!»، جادوگر کوچک گفت.
·
«اهل کجائی؟»
·
«علیک السلام!»، فیل در
جوابش گفت.
·
«من ـ راستش را بخواهی ـ اهل آفریقا هستم.
·
و حالا ـ احتمالا ـ راهم را گم کرده ام و از اینجا سر در
آورده ام!»
·
چون جادوگر کوچک و فیل از یکدیگر خوش شان می آید، با هم دوست می شوند.
·
هر روز با هم در طول خیابان راه می روند و وقتی جادوگر کوچک خسته می شود، سوار خرطوم فیل می شود.
·
اما متاسفانه فیل بسیار غول آسا ست و جادوگر کوچک دچار مشکل می شود.
·
وقتی آندو به روستائی می رسند، که قصد اقامت در آن داشته
اند، فیل تشنه می شود و آب استخر ده را تا قطره
آخرمی نوشد.
·
از این رو، مردم عصبانی می شوند و به جادوگر کوچک بد و بیراه می گویند و از ده بیرونش می
کنند.
·
فیل به دنبال جادوگر کوچک
به راه می افتد.
·
فیل در روستای بعدی، گل های یاسمن را می خورد و در روستای
دیگر کرت های سبزی را لگدکوب و خراب می کند و در جای دیگر، درخت گلابی را از ریشه
می کند.
·
جادوگر کوچک از نردبامی بالا می رود و چشم در چشم فیل می دوزد.
·
«این که رسم و راه زندگی نیست!»، جادوگر کوچک به فیل می گوید.
·
«تو باید خودت را اصلاح کنی!»
·
«من فکر می کنم»، فیل می
گوید.
·
«من فکر می کنم که من برای این سامان بیش از حد بزرگم!»
·
«شاید بهتر آن باشد»، جادوگر
کوچک می اندیشد و می گوید.
·
«که تو به آفریقا برگردی!»
·
«من اما راه برگشت را دیگر بلد نیستم»، فیل می گوید و با خرطومش، قطره اشکی را از چشم چپش پاک
می کند.
·
جادوگر کوچک ـ از این رو ـ تصمیم می گیرد که فیل را به نیروی جادو به آفریقا برگرداند.
·
«اول او را به نیروی جادو به هوا می برم»، جادوگر کوچک با خود می گوید.
·
«بعد به ارتعاشی او را به آفریقای دور می فرستم.»
·
اما او به غول آسائی و سنگینی
فیل نمی اندیشد.
·
«اجی مجی لا ترجی!»، می گوید و فیل ناگهان بر روی چناری
قرار می گیرد.
·
جادوگر کوچک اما هر تلاشی هم که به خرج می دهد، نمی تواند، فیل را بالاتر ببرد.
·
از این رو، فیل را دو
باره ـ به زور جادو ـ پائین می آورد.
·
آنگاه تلاش تازه ای را آزمایش می کند.
·
«اجی مجی لا ترجی!»، جادوگر
کوچک می گوید.
·
و فیل مثل بادکنکی غول
آسا در هوا به پرواز در می آید.
·
با ورد سوم ـ حتی ـ به ابر سپید کوچکی تبدیل می شود.
·
جادوگر کوچک ـ اما ـ متوجه می شود که این کارها نمی توانند
کارساز باشند.
·
«تو باید با قطار بروی!»، جادوگر
کوچک به فیل می گوید و او را به ایستگاه
راه آهن می برد.
·
«یک فیل به مقصد
آفریقا!»، جادوگر کوچک به بلیط فروش می گوید.
·
«ما فیل حمل و نقل نمی
کنیم»، بلیط فروش می گوید.
·
«می دانم!»، جادوگر کوچک
می گوید.
·
«اما این فیل، فیل
معمولی نیست.
·
این فیل، فیل غمزده ای
است!»
·
بلیط فروش از روی عینکش به فیل می
نگرد و اندوهمندی فیل را به چشم خود می بیند و
فوری بلیطی به دست جادوگر کوچک می دهد.
·
چون کمتر کسی حاضر می شود، که فیل غمزده ای را در ایستگاه راه آهن تنها و
سرگردان به حال خود رها کند.
·
بدین طریق ـ دو باره ـ همه چیز رو به راه می شود.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر