جینا روک پاکو
برگردان میم حجری
· روزی از روزها کاروان سیرکی به شهر آمد.
· واگن رنگارنگ جلوئی سیرک را اسب کوچکی با یال های
وحشی طبیعی می کشید و از پشت میله های قفسی، شیری به بیرون می نگریست.
· در آخرین واگن کاروان سیرک، فیلی با بچه فیلی
قرار داشتند.
· و بر روی فیل کوچک، میمون بچه ای نشسته بود.
· «دوت دوت تارا!»، رئیس سیرک با شیپور می زد.
· «سیرک آمده است به شهر!»
· میمون با شنیدن صدای شیپور سر حال آمد.
· از پشت فیل بچه پائین پرید و در شهر به راه
افتاد.
· «میمون را بگیرید!»، مردم داد می زدند و به
دنبالش می دویدند.
· میمون بچه اما از نردبامی بالا رفت و خود را به
پشت بام ها رساند.
· «حالا دیگر از دست ما کاری ساخته نیست.
· تنها کسی که می تواند ـ اکنون ـ کاری بکند، دودکش
پاک کن کوچک است و بس!»، مردم گفتند و به سراغ دودکش پاک کن کوچک رفتند.
· «او فقط از چند و چون پشت بام ها خبر دارد!»
· دودکش پاک کن کوچک نشسته بود و با قاشق چایخوری
مربای آلبالو می خورد.
· دودکش پاک کن کوچک وقتی از ماجرا با خبر شد، فورا
لبه دارش را بر سر گذاشت و با مردم به راه افتاد.
· دودکش پاک کن کوچک به پشت بام ها رفت و جستجو
آغاز شد.
· اما از میمون بچه اثری نیافت.
· «میمون بچه!»، دودکش پاک کن کوچک ـ بالاخره ـ داد
زد.
· «میمون بچه کجائی؟»
· «اینجا هستم!»، میمون بچه از پشت دودکشی جواب
داد.
· «مرا بگیر!»
· دودکش پاک کن کوچک با گام های بلند به سویش دوید،
ولی میمون بچه تندتر از او می دوید.
· «مرا بگیر!»، میمونبچه از لبه بامی داد زد.
· دودکش پاک کن کوچک روی زمین نشست و به سوی او لیز
خورد.
· ولی وقتی آنجا رسید، میمونبچه جای دیگری پریده
بود.
· دودکش پاک کن کوچک به دور و بر خود نگاه کرد و
دید که میمونبچه روی آنتن تلویزیون نشسته است.
· «مرا بگیر!»، میمونبچه به دودکش پاک کن کوچک گفت.
· دودکش پاک کن کوچک بالا می رفت، می دوید، لیز می
خورد، ولی نمی توانست میمونبچه را بگیرد.
· میمونبچه از بامی به بامی می پرید و دودکش پاک کن
کوچک به دشواری می توانست، خود را به او برساند.
· هوا گرگ و میش شد و شب ـ آرام آرام ـ پرده سیاهش
را بر روی شهر گسترد.
· دودکش پاک کن کوچک را خستگی از پا در انداخت.
· اما او نمی خواست که بدون میمونبچه از پشت بام
پائین رود.
· از این رو، در گوشه بامی نشست و به دیواره دودکشی
تکیه کرد و خوابش برد.
· «می گیرمت!»، در خواب می گفت.
· «بالاخره می گیرمت!»
· میمونبچه هم خوابش می گرفت.
· ولی باد شبانه سردی بر پشت بام ها وزیدن داشت و
میمونبچه یخ می زد از سرما.
· میمونبچه خود را ـ با احتیاط ـ به دودکش پاک کن
کوچک رساند و وقتی دید که دودکش پاک کن کوچک خوابیده است، در بغل او برای خود جائی
باز کرد و به زودی خوابش برد.
· وقتی جغد گشت شبانه اش را انجام می داد، از دیدن
آندو حیرت کرد.
· دودکش پاک کن کوچک صبح روز بعد نمی توانست به آنچه
که می دید، باور کند.
· او فکر می کرد که شب در خواب به گرفتن میمونبچه
موفق شده است.
· دودکش پاک کن کوچک میمونبچه را به رئیس سیرک
برگرداند و او چندان شاد شد که نمایش خاصی را برای مردم عرضه کرد و ورود مجانی همه
را به سیرک اعلام کرد.
· و برای دودکش پاک کن کوچک جائی روی مبلی در ردیف
اول اختصاص داد.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر