۱۳۹۱ دی ۱۲, سه‌شنبه

جهان و جهان بینی فروغ فرخزاد (9)

فروغ فرخزاد (1313 ـ 1345) 
(1934 ـ 1966)   
آخرین نامه فروغ فرخزاد به فریدون فرخزاد 
نمی دانی چقدر غصه دار هستم و قلبم چقدر گرفته. 
ممکن است تا آمدن شماها من خفه شده باشم،
فایده اش چیست، فایده تمام این کارها چیست؟ 
تا حالا من خوشحال بودم، که اقلا تو از انجا راضی هستی و کار می کنی و کارت این همه موفقیت پیدا کرده. 
حالا تو برمی گردی و تمام نصایح من در تو اثری نداشته، حیف .... 
اینجا تو باید میان کسانی زندگی کنی که تمام زندگی مرا خرد و نابود کردند. 
اینها هیچ هستند، هیچ هستند، هیچ هستند... 
آنهائی که امروز صد دفعه عکس تو را توی مجلا ت شان چاپ می کنند و به زور به خورد آن بقیه می دهند و فردا هیچ کاری ندارند غیر از آنکه هرجا می نشینند از تو بد بگویند و هرجا می نویسند از تو بد بنویسند... 
من نمی دانم قدرت تحمل تو تا چه اندازه است. 
من میان اینها زندگی کرده ام، میان اینها مرده ام تا توانسته ام خودم باشم ، ولی تو...؟ 
منم مثل تو عاشق گرد و خاک کوچه مان و بچه گداهای خیابان امیریه و کبوترها و سگ ها و گل های آفتابگردان هستم، ولی تو برای که می خواهی اینها را تعریف کنی؟ 
تو از سادگی ات و از احساسات پاک و بچه گانه ات زندگی می کنی و این ها با مسخره کردن همین احساسات تو نان خواهند خورد. 
من به این عادت کرده ام و این دلقک ها را خوب می شناسم. 
تو هم بیا تا آنها را بهتر بشناسی.
منتظر آمدن تو و اینای عزیزم هستم.
به هر جهت اولین کسی که در فامیل ما می میرد، من هستم و بعد از من نوبت تو است.
من این را می دانم.    
فروغ فرخزاد

·        این نامه فروغ به برادرش از چندین نظر حاوی اهمیت چشمگیر است و ما را چاره ای جز تحلیل اوبژکتیف آن نیست، تا هم با جهان بینی فروغ، هم با جهان فروغ و هم با روانشناسی اجتماعی طبقات اجتماعی ایران بیشتر آشنا شویم.
·        این آخرین نامه فروغ به برادر خویش است و به احتمال قوی در سال های بلوغ فکری ایشان به رشته تحریر در آمده است.

فروغ فرخزاد    
نمی دانی چقدر غصه دار هستم و قلبم چقدر گرفته.   

·        فروغ در این جمله، از وضع و حال روحی و روانی خویش پرده برمی دارد.

·        او انگار در شعر کوتاه ماندگاری به توضیح همه جانبه تر همین جمله کمر بسته است:

 پرنده مردنی است      
فروغ فرخزاد   
دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ایوان می روم و انگشتانم را
بر پوست کشیده ی شب می کشم
چراغ های رابطه تاریکند
چراغ های رابطه تاریکند
کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد
پرواز را بخاطر بسپار
پرنده مردنی ست.

·        عنوان این شعر اوتوبیوگرافیکی را فروغ «پرنده مردنی است!»  نام داده است.

·        چرا و به چه دلیل؟

·        باید مفهوم «پرنده» را در اشعار فروغ پی جوئی کرد و به نقش و فونکسیون آن پی برد.

·        حدس ما این است که فروغ تشابه خاصی میان خود و پرنده ـ بطور کلی ـ احساس می کند.
·        در این شعر نیز با اعلام خونسردانه فنای پرنده از فنای خویشتن سخن می گوید.
·        عجیب است که زن جوان بلحاظ جمال و کمال، بی نهایت زیبا، در آستانه سی سالگی به مرگ می اندیشد و حتمیت آن را بر زبان می راند.

·        چرا و به چه دلیل؟

1

·        علت طبقاتی این سمتگیری و طرز تفکر می تواند وابستگی به طبقات واپسین باشد.
·        همه نمایندگان طبقات واپسین ـ خواه طبقه برده دار واپسین، خواه طبقه فئودال واپسین و خواه طبقه بورژوازی واپسین ـ به دلیل فقدان رسالت تاریخی، به دلیل بی دورنمائی و بی فردائی طبقاتی خویش، از یأس و پوچی و اندوه و نتیجتا از اشتیاق به مرگ سرشارند.

2

·        این سمتگیری و طرز تفکر اما می تواند علت جهان بینانه و معرفتی ـ نظری نیز داشته باشد.
·        ما از خاستگاه و پایگاه طبقاتی فروغ اطلاعی نداریم.
·        احتمال این نیز می رود که فروغ تحت تأثیر ایدئولوژی بورژوازی واپسین قرار گرفته باشد و مسموم شده باشد.


·        علاوه بر اینکه فروغ به اروپا نیز سفر کرده و با مکاتب فلسفی مد روز آن زمان آشنا شده، دربار نیز به توصیه مستشاران یانکی به ترجمه و ترویج وسیع این ایدئولوژی امپریالیستی مبادرت می ورزد.

·        سال های پس از جنگ جهانی دوم، اگزیستانسیالیسم فرانسه ـ برعکس فلسفه حیات آلمانی که طرفدار سینه چاک فاشیسم و جنگ و کشتار بود ـ به طرفداری از صلح، حقوق زنان و حتی سوسیالیسم با دبدبه و کبکبه گوشخراش تظاهر می کند.


·        سارتر و دار و دسته اش پرچم رویزیونیسم برمی افرازند، سودای تکمیل آنتروپولوژیکی مارکسیسم ـ لنینیسم را در میادین پاریس و دیگر مترپول های سرمایه داری عربده می کشند، به جنبش چریکی در امریکای لاتین سمپاتی نشان می دهند، به ملاقات چه گوارا و فیدل کاسترو می شتابند، «جنگ شکر» بی محتوا در کوبا می نویسند و دربار به عنوان کتاب مارکسیستی «خیلی خیلی خطرناک» وارد محافل دانشجوئی می سازد.
·        آثار و افکار آلبرکامو، سارتر غیره بوفور ترجمه و تبلیغ می شوند.

 فروغ فرخزاد    
دلم گرفته است 
دلم گرفته است

·        این همان جمله اول فروغ در نامه به فریدون است.
·        این اما جمله تیپیک و نمونه وار اعضای طبقات واپسین از هر نوع است.
·        ایدئولوژی طبقات واپسین قبل از اینکه تئوریزه شود، زیسته می شود.
·        وجود اجتماعی بر شعور اجتماعی همیشه تقدم دارد.
·        اعضای طبقات واپسین در زندگی روزمره خود از یأس، پوچی، تنهائی، اندوه بی دلیل و مبهم و موهوم و نا شناخته و غیرقابل شناخت و نتیجتا از اشتیاق به مرگ سرشارند.
·        با آشنائی با اعضای طبقات واپسین به آسانی می توان شاهد دیالک تیک تراژدی وجود و شعور گشت.
·        در هر گفتگوئی با این تیپ ها، جمله همیشه همان فروغ را می توان شنید:
·        «دلم گرفته است!»
·         
·        وقتی به حریفی گفته می شود که صفحه فیس بوکش اصلا خوشایند نیست.
·        چون تمامت محتوای آن غم انگیز است.
·         
·        در پاسخ می گوید:
·        «خوب خودمم غمگینم .

·        نمی تونم غیر از این باشم.»
·         
·        غم به مثابه سرنوشت طبقاتی تغییرناپذیر!

 فروغ فرخزاد    
به ایوان می روم و انگشتانم را 
بر پوست کشیده ی شب می کشم

·        فروغ برای رهائی از اندوه مبهم و موهوم و نا شناخته به ایوان می رود و بر پوست کشیده شب دست می کشد.
·        یاد کافکا به خیر!
·        همه چیز انگار در ظلمتی قیرگون برای ابد مدفون شده است.
·        سیطره مطلق پوچی، فساد، تعفن و مرگ!

فروغ فرخزاد    
چراغ های رابطه تاریکند 
چراغ های رابطه تاریکند

·        فروغ اکنون از تنهائی مطلق خویش پرده برمی دارد.
·        چراغ های رابطه همه خاموش اند.
·        انسان متعلق به طبقات واپسین محکوم به تنهائی است.
·        شاملو خواهد سرود که هیچ چیز اقناعش نمی کند.
·        نه سکس، نه تریاک، نه هروئین و نه چیزهای غریزی دیگر.

فروغ فرخزاد    
کسی مرا به آفتاب 
معرفی نخواهد کرد

·        چراغ های رابطه همه خاموشند، ظلمت مسلط مطلق است و کمترین  امیدی به دیدار آفتاب نیست.
·        دلیل این نومیدی چاره ناپذیر فقدان سوبژکت رهائی بخش است:
·        کسی نیست تا فروغ را به آفتاب معرفی کند و لذا چاره ای جز قطع امید نیست.
·        این اگر به معنی محکوم کردن داوطلبانه خویش به انفعال و توجیه کودکانه تسلیم به انفعال نیست، پس چیست؟

·        یأس انسان متعلق به طبقات واپسین را بهتر از این نمی توان به تبیین نشست.

فروغ فرخزاد    
کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد

·        در این مصراع فروغ نیز از فقدان مطلق سوبژکت سخن در میان است.
·        فروغ محکوم به تنهائی است و قادر به حضور در میهمانی گنجشک ها نیست، نه به این دلیل که گنجشکی نیست، بل به این دلیل که واسطه ای نیست، سوبژکتی نیست.
·        این همان انفعال فلج کننده طبقاتی واپسین است و بس.

فروغ فرخزاد    
پرواز را بخاطر بسپار 
پرنده مردنی ست.

·        نتیجه نهائی دلگرفتگی، سیطره مطلق ظلمت، خموشی چراغ های رابطه، عدم دستیابی به آفتاب و عدم شرکت در میهمانی گنجشک ها، تسلیم شدن به عفریت مرگ است.
·        فروغ برای توجیه این لختی و کرحتی طبقاتی واپسین، مرگ پرنده را مطلق می کند و پرواز انتزاعی پرنده را ایدئالیزه.

·        این همان نیهلیسم، ستایش از مرگ، تحقیر زیست و زندگی و زندگان است، که جامه حریرین شعر می پوشد و دهن به دهن، سینه به سینه و نسل به نسل منتقل می شود و هر چه بر سر راه می یابد، تخریب می کند و می گذرد.

·   در تحلیل ایدئولوژی طبقات واپسین، خواه و ناخواه به ایدئولوژی آوانتوریسم چپ (چریکیسم) و آوانتوریسم راست (فاشیسم، فوندامنتالیسم) می رسیم.

ادامه دارد

۵ نظر:

  1. در تحلیل ایدیًولوژی شعر فروغ بنتیجه ایدیًو لوژی طبقات واپسین که آوانوریسم چپ که همان چریکسیم و یا راست همان فاشیسم است رسید ید آیا چریکها ایدیًولوی طبقات واپسین را دارند رادارند منظورم چریک های خلق است اگر اینطور ست رابطه شان با ما رکسیسم مخدوسش است ایا درست فهمیدم یا اشتباه میکنم؟و اما فرو غ تفکرغمزده اش تاشی از سرخورد گیش از رفتار خانواده وبعد جامعه باتفکر طبقات واپسین نبوده است من اینطورمیفهمم ولی درک من کجا وشما کجا توضیح میخواهم ممنونوبادرود

    پاسخحذف
  2. خیلی ممنون ناهید عزیز
    مقوله طبقات واپسین ظاهرا مرزهای فرماسیونی را در می نوردد و طبقات واپسین همه فرماسیون ها را به هم نزدیک می سازد و چه بسا حتی به موضع ایدئولوژیکی واحدی سوق می دهد.
    ما اخیرا به این مقوله رسیده ایم و باید روی ان کار کنیم.
    آنچه بی تردید وجود دارد، تشابه ایدئولوژیکی طبقه برده دار واپسین با طبقه فئودال واپسین و طبقه بورژوازی واپسین است.
    در این تردید نیست.
    شما خطوط اصلی در فلسفه مثلا نیچه و دیگر فلاسفه فاشیسم و امپریالیسم (اگزیستانسیالیسم، قلسفه حیات) را با فلاسفه فئودالیسم واپسین مقایسه کنید، به خطوط ماهوی یکسان می رسید.
    تحقیر زندگی، پوچی زندگی، تجلیل از مرگ، ستایش دیوانه وار از انتحار، طبقه بندی دوئالیستی همه چیز به عالی و پست، مثلا ابربشر و آشغالبشر (نیچه، شاملو، حافظ، هدایت، هیتلر...)، تئوری نخبگان (ستایش افراطی از شخصیت ها، روشنفکران، قهرمانان، رهبران، زبدگان)، عوامفریبی بی شرمانه (سوسیالیست نامیدن خود از سوی فاشیست ها، طرفدار مستضعفین نامیدن خود از سوی فوندامنتالیست ها)و غیره
    این مسئله ولی با بغرنجی و پیچیدگی خارق العاده ای همراه است.
    باید روی آن کار عرقریز صورت بگیرد.
    با تشکر از همراهی و هماندیشی



    پاسخحذف
  3. هیچ خودت فهمیدی چی گفتی؟!!!!!

    پاسخحذف
  4. این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.

    پاسخحذف
  5. چو بشنوی سخن اهل"فکر" مگو که خطاست
    سخن شناس نه ای جان من خطا اینجاست

    پاسخحذف