• یکی بود، یکی نبود.
• پادشاهی بود که در حسرت شادی بود.
• روزی حکیمان کشور خویش را فرا خواند تا دلیل اندوه او را بیابند.
• حکیمی گفت:
• «پادشاها، دلیل اندوه شما این است که خوشبخت نیستید.
• باید آدم خوشبختی را پیدا کنید و پیراهن او را بپوشید تا خوشبخت و بعد شاد شوید!»
• آورده اند که پادشاه عزم سفر کرد تا در سراسر ملک خویش، بلکه خوشبختی بیابد.
• به افراد بیشماری با مشاغل مختلف برخورد کرد و هیچ کدام از آنان اذعان نکردند که خوشبختند.
• تا اینکه ....
• در پایان سفر دهقانی را دید که شاد و راضی در راه بود
• پادشاه جویای حالش شد و آخر سر از او پرسید:
• «خوشبختی؟»
• دهقان جواب داد:
• «آری. خیلی خوشبختم!»
• پادشاه گفت:
• «چه خوب.
• من سراسر کشور را به دنبال خوشبختی می گشتم تا پیراهنش را بگیرم، بپوشم و خوشبخت و خوشحال شوم.»
پادشاه اما ـ بسان خیلی از پادشاهان ماضی و مضارع ـ خیلی نزدیک بین تشریف داشت
و گرنه می دید که دهقان، لخت و عور است و پیراهنی حتی در بر ندارد.
و گرنه می دید که دهقان، لخت و عور است و پیراهنی حتی در بر ندارد.
پایان
ویرایش مجدد از تارنمای دایرة المعارف روشنگری
ویرایش مجدد از تارنمای دایرة المعارف روشنگری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر