الیزابت رویتر (متولد 1931)
نوینسده، نقاش، طراح، ژورنالیست، مؤلف کتاب مصور کودکان
مؤلف آثار بیشمار، از جمله
کریستیان
بهترین دوستان
برگردان پ
با حمایت دورادور سعیده شیری
• مادر در خانه، کریستیان را نوازش کرده بود و گفته بود:
• «متأسفانه بسیاری از آدم ها از بیماری های سرطانی ترس دارند.
• برای اینکه آنها چیز زیادی راجع به این بیماری ها نمی دانند و فکر می کنند که مسری اند.
• بهتر این است که ما ینز، دانیال و مادر و پدرشان را دعوت کنیم.
• آنگاه، تو در باره لوی کمی ات نقل می کنی، تا آنها دقیقا بدانند که قضیه از چه قرار است و لازم نیست که بترسند.»
• دوستان کریستیان هم واقعا با مادر و پدرشان آمده بودند و پس از آن ینز و دانیال ـ مثل سابق ـ با او بازی کرده بودند.
• او فقط با ریکه اغلب دعوا و مرافعه داشت.
• برای اینکه او می بایستی همیشه کریستیان را ملاحظه کند.
• کریستیان استراحت لازم داشت و هر روز ظهر می بایستی بخوابد.
• علاوه بر این، کریستیان نمی بایستی خود را تحت فشار قرار دهد و به دیگران کمک کند.
• روزی از روزها، ریکه به تنگ آمد و با خشم فریاد زد:
• «شما کریستیان را بیشتر از من دوست دارید.
• او می تواند مرتبا چیزهائی بخورد که برای من ممنوع است و من همیشه باید از او مراقبت به عمل آورم.
• ایکاش من هم مثل او مریض می شدم تا شما ملاحظه مرا هم بکنید!»
• مادر را ترس برداشته بود.
• ریکه را بغل کرده بود و گفته بود:
• «بابایت و من تو را مثل کریستیان دوست داریم و ما خوشحالیم که تو تندرست هستی.
• اما اما در هفته های اخیر خیلی نگران کریستیان بودیم.
• به این دلیل نتوانستیم بیشتر به تو بپردازیم.
• البته، این کار ما اشتباه بود.»
• «اما حالا بالاخره باید مرا هم در نظر بگیرید»، ریکه با خشم گفته بود.
• «من هم دلم می خواهد دوباره با تو به تنهائی وقت بگذرانم.»
• «من ایده ای دارم»، مادر گفته بود.
• «ما دو تا یک برنامه تدوین می کنیم و می نویسیم که تو و من با هم چه کارهائی می توانیم انجام دهیم و یا تو با بابا چه کارهائی می توانی انجام دهی.»
• ریکه خشمش فرو نشسته بود.
• البته کریستیان هم می خواست که یک برنامه داشته باشد.
• بدین طریق، هر سه صفحه کاغذ بزرگی برداشته بودند و روی آن هر انتظاری از یکدیگر داشتند، هر کاری که با هم می خواستند انجام دهند و هر کاری را که جدا از یکدیگر می خواستند، انجام دهند، نقاشی کرده بودند.
• موهای کریستیان بلند شده بود و او دوباره به کودکستان می رفت.
• کریستیان از فرارسیدن تعطیلات بزرگ خوشحال بود و قرار بود که تعطیلات را با بابا، مادر و ریکه در یک خانه دهقانی بگذرانند.
• اما کریستیان دوباره بیمار شده بود.
• او تب بالا داشت و سرفه می کرد و احساس ضعف و خستگی می کرد.
• «ما باید دوباره به بیمارستان برویم»، مادر گفته بود.
• «تعطیلات را به بعد موکول می کنیم.»
• کریستیان اما دلش نمی خواست که به بیمارستان برود.
• او می خواست به خانه دهقانی برود.
• قرار بود که بعد از پنج هفته به بیمارستان برود.
• در برنامه معالجه چنین نوشته شده بود.
• مادر علیرغم آن به بیمارستان تلفن کرد.
• دکتر گفت که بهتر است که کریستیان دوباره به بیمارستان برود.
• ریکه اسباب سفر را با دلخوری از کوله پشتی کوچک خود بیرون آورد و بابا به دلداری دادن او پرداخت.
• مادر با کریستیان به بیمارستان رفت.
• سر و کله سلول های لوی کمی دوباره در خون کریستیان پیدا شده بود.
• کریستیان بسیار خشمگین بود.
• او در تخت دراز کشیده بود، ماکس کوچولویش را در بغل گرفته بود و حوصله شنیدن هیچ چیز را نداشت.
• در تختی که قبلا سون دراز کشیده بود، اکنون پسر دیگری خوابیده بود.
• کریستیان لحاف را بر سر کشیده بود و حتی با مادر و بابا نمی خواست، حرف بزند.
• خانم دکتر کریستیان آمده بود.
• «تو باید دوباره بیدار باشی»، دکتر گفته بود.
• «تو باید با سلول های لوی کمی مبارزه کنی.
• من هم از برگشت بیماری ناراحتم.
• یک همچو چیزی بندرت اتفاق می افتد، ولی امکانش هست.
• من می دانم که سرم و تزریق آمپول خوشایند نیست.
• دارو اما به این طریق سریعتر تأثیر می گذارد.
• معالجات همگی لازم اند.
• دارو متأسفانه چنان قوی است که موهای تو دوباره خواهند ریخت.»
• «من اما سرم نمی خواهم و معالجه هم نمی خواهم»، کریستیان داد زده بود و بر هر چه دور و برش بود، مشت کوفته بود.
• «من دیگر دوا نمی خواهم.
• من این بیماری را نمی خواهم.
• من ترجیح می دهم که بیماری دیگری داشته باشم.»
• کریستیان به چیزهای دور و برش لگد کوبیده بود و خیلی وحشی شده بود.
• خانم دکتر گذاشته بود که کریستیان با مشت و لگد حرصش را خالی کند.
• بعد، وقتی که کریستیان فقط گریه می کرد، دکتر نوازشش کرده بود و گفته بود:
• «من فکر می کنم که تو بهتر است که به بیماری لوی کمی لگد بزنی و از خود دورش کنی.»
• کریستیان با تکان سر نظر دکتر را تأیید کرده بود، ولی هنوز نمی توانست حرف بزند.
• «من می دانم که تو ترجیح می دهی که بیماری دیگری داشته باشی.
• ولی در تمام دنیا بیماری ئی نیست که خوشایند باشد.
• خشم تو خیلی خوب است.
• خشم تو به من نشان می دهد که تو چقدر نیرومندی.
• تو و من بر ضد بیماری لوی کمی مبارزه خواهیم کرد، تا برای همیشه گورش را گم کند.
• تو حالا می دانی که دوباره می توانی تندرست گردی.»
• کریستیان برای اولین بار لبخند زده بود.
• «خوب اگر بر ضد لوی کمی مبارزه باید کرد، پس من هم سعی خود را خواهم کرد.»، کریستیان گفته بود.
• کریستیان مبارزه بر ضد بیماری خود را از نو شروع کرده بود.
• وقتی که سرم را به رگش وصل کرده بودند، کریستیان تصور کرده بود که با هر قطره سرم، کریستیانی وارد خون می شود و به بیرون راندن سلول های بیمار از خون می پردازد.
• وقتی که سرم جدیدی می آوردند و یا آمپولی به کریستیان می زدند، او نفس عمیقی می کشید و هوا را تا اعماق شکم خود می فرستاد.
• آنگاه تزریق آمپول درد زیادی ایجاد نمی کرد.
• علاوه بر این، او می توانست موقع آمپول زدن پرستار را نیشگون بگیرد، آندو با هم چنین قرار گذاشته بودند.
• کریستیان وقتی که تورم داشت، خودش دهنش را رنگ آبی می زد و نقش دلقک بازی می کرد.
• رفته رفته حال کریستیان بهتر شده بود.
• بعضی از روزهای آخر هفته می توانست به خانه برود.
• کریستیان دوباره به اتاق بازی می رفت.
• حالا بهترین دوستش در بیمارستان سونیا نام داشت.
• آندو بیشتر وقت ها با هم بازی و درد دل می کردند.
• «شاید بیماری های بدتر از بیماری ما وجود دارد»، سونیا روزی به کریستیان گفته بود.
• «تصورش را بکن که چشمانت کور بودند و نمی توانستی ببینی!
• من در هر حال، خیلی خوشحالم که می توانم ببینم.»
• کریستیان خندیده بود و سونیا را بغل کرده بود.
• اما بعد کریستیان دیگر نتوانسته بود، بیشتر وقت ها با سونیا بازی کند.
• حال سونیا خیلی بد شده بود و بی حال و ضعیف روی تخت دراز کشیده بود.
• سونیا حالا اتاق مخصوص به خود داشت و مادر و یا پدرش شب ها نزدش می خوابیدند.
• بعضی وقت ها، وقتی که در اتاق سونیا باز بود، کریستیان برایش دست تکان می داد.
• صبح یکی از روزها، وقتی که بابا آمد، کریستیان لحاف را بر سر خود کشیده بود.
• «چی شده؟»، بابا هراس زده پرسیده بود.
• بعد کریستیان را از زیر لحاف بیرون آورده بود و در بغل گرفته بود.
• کریستیان پس از چندی گفته بود:
• «سونیا امشب مرده است.
• ما همه می دانیم که سونیا هم لوی کمی داشت.
• من هم مثل او خواهم مرد؟»
• پدرش گفته بود:
• «تو هم می دانی که همه انسان ها روزی خواهند مرد.
• و حالا سونیا مرده است، اگرچه هنوز بچه کوچکی بود.
• اینکه مرگ در واقع چیست، کسی در دنیا نمی داند، من هم نمی دانم.
• من فکر می کنم که مهمترین بخش سونیا هنوز در این دنیا ست.
• این بخش مهم او را ما نمی توانیم ببینیم.
• اما تو و من در اعماق خود می توانیم با سونیا صحبت کنیم.
• از این رو، نمی توان گفت که او کاملا از میان ما رفته است.
• یک چیز دیگر هم باید به تو بگویم»، بابای کریستیان گفته بود.
• «تو نیروی عظیمی برای مبارزه بر ضد لوی کمی داری.
• بیماری تو خیلی ضعیف شده.
• بیماری سونیا اما چنان بزرگ بود، که او را خسته و وامانده کرده بود.»
• «سونیا همه اش می خواست که بخوابد»، کریستیان گفته بود.
• «من اما اصلا خسته نیستم.
• بابا نگاه کن، من عکسی از سونیا دارم.
• آن را مادر او به من هدیه کرده است.
• من هر وقت به سونیا می اندیشم، می توانم عکسش را تماشا کنم.»
• «سونیا را حس می کنی؟»، بابای کریستیان پرسیده بود.
• کریستیان سرش به علامت «آری»، تکان داده بود.
• بعد عکس را نگاه کرده و گفته بود:
• «سونیا، من خیلی دلم می خواست که با تو به بازی ادامه دهم.»
• «کریستیان می تواند برای همیشه به خانه برود»، روزی خانم دکتر گفته بود.
• همه خوشحال شده بودند و مادر و بابا به سراغ کریستیان آمده بودند و او را به خانه برده بودند.
• کریستیان مادر و پدرش را بغل کرده بود و گفته بود:
• «لوی کمی شکست خورد!
• می دانید چرا لوی کمی مجبور به فرار شد؟»
• مادر و پدر به نشانه «نه»، سرشان را تکان داده بودند.
• «من اما می دانم، چرا؟»، کریستیان گفته بود.
• «من بر ضد لوی کمی چنان جنگیدم که از دست من خسته و وامانده شد و از پا در آمد.
• حالا بیماری من خسته و وامانده شده و به به خانه رفته تا استراحت کند.»
• «ما هم همگی به خانه برمی گردیم تا استراحت کنیم»، بابای کریستیان گفته بود.
• «ما حالا می رویم ایستگاه قطار، موافقی؟»
• کریستیان شادمان شده بود.
• مادر و پدر کریستیان را در میان گرفته بودند.
• ریکه بیرون از بیمارستان منتظر بود.
• ریکه از بهبود حال برادر کوچکش شادمان بود.
• او اتاق کریستیان را رنگارنگ و دلگشا آرایش کرده بود.
• ینز و دانیال هم دم در خانه آنها ایستاده بودند.
• آنها کیک شکلادی بزرگی در دست داشتند.
این کیک را همسایه ها به مناسبت سلامتی کریستیان تهیه کرده بودند.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر