۱۳۹۱ اردیبهشت ۳۰, شنبه

سیری در جهان بینی شاملو (6)

احمد شاملو (1304 ـ 1379)
شاعر، نویسنده، پژوهشگر و مترجم
تحلیل از شین میم شین
پیشکش به پدرم گاگیک که تکرار نازلی در پله ای دیگر بود!

• نازلی!
• بهارخنده زد و ارغوان شکفت
• در خانه ـ زیر پنجره ـ گل داد یاس پیر
• دست از گمان بدار!
• با مرگ نحس پنجه میفکن!
• بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار...

• نازلی سخن نگفت،
• سر افراز
• دندان خشم بر جگر خسته بست و رفت

*****
• نازلی!
• سخن بگو!
• مرغ سکوت، جوجه مرگی فجیع را
• در آشیان به بیضه نشسته ست!

• نازلی سخن نگفت
• چو خورشید
• از تیرگی بر آمد و در خون نشست و رفت

*****
• نازلی سخن نگفت
• نازلی ستاره بود:
• یک دم در این ظلام درخشید و جست و رفت

• نازلی سخن نگفت
• نازلی بنفشه بود:
• گل داد و
• مژده داد و زمستان شکست و رفت...

تلاشی برای تحلیل شعر
مرگ نازلی

• این شعر مختصر و موجز از احساس و عشق و عاطفه لبریز است.
• در این شعر کوتاه ـ کوتاه تر ازعمر نازلی حتی ـ هومانیسمی زلال و رخشنده موج می زند، هومانیسمی نادر و کمیاب، هومانیسمی آلوده به اشک، آلوده به درد، آلوده به رنج.
• هومانیسمی از جنس خنجر براق و برنده که در روح فرو می رود و به فریادش وامی دارد.
• چگونه می توان به تحلیل چنین شعری نشست!

حکم اول
نازلی!
بهارخنده زد و ارغوان شکفت
در خانه ـ زیر پنجره ـ گل داد یاس پیر
دست از گمان بدار!
با مرگ نحس پنجه میفکن!
بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار...

• در این حکم، صحنه بازجوئی از نازلی تصویر می شود.
• مبارز جوان زیر زجر و شکنجه قرار دارد، تا آدرس چاپخانه مخفی حزب و نام و نشان و چند و چون همرزمان خود را بالا بیاورد.
• او باید برای رهائی از درد طاقت فرسا به تقسیم درد تن در دهد.
• او باید درد خود را با یارانش تقسیم کند، دردی که تنها سرمایه خصوصی او ست.
• ژان لافیت در شاهکارش تحت عنوان «آنها که زنده اند»، از قول سربازان فاشیسم می گوید که «کمونیست ها همه چیز را با دیگران تقسیم می کنند.»
• این بدان معنی است که نفس تازه کردن و نجات از مرگ ـ تنها ـ به ازای زجر یاران میسر است.
• این بدان معنی است که از مرگ ـ تنها ـ به ازای تقسیم زجر با یاران خویش می توان نجات یافت.
• این اما ـ در عین حال ـ به معنی تخریب عزت انسانی خویش است.
• نازلی باید بلحاظ انسانی بمیرد، تا بلحاظ تفاله ای انسانواره زنده بماند.

• این شعر ـ احتمالا ـ پس از کودتای 28 مرداد سروده شده است.
• در «فصل بد، آنگاه که غرور گدائی می کرد.»
• آنگاه که برای حفظ نظامی قرون وسطائی، تمام گشتاورهای هومانیسم، رنسانس و روشنگری تار و مار می گردید و شریف ترین فرزندان خلق ـ بلحاظ جسمی و روحی ـ تخریب می شدند.
• نازلی نوجوان، یکی از آنها ست.

• ثریا در خاطراتش از جو وحشت و هراس در دربار حکایت ها دارد.
• حضرات هر آن از کابوس وقوع کودتائی از خواب می پرند و مثل بیدی به خود می لرزند.
• آنتی کمونیسم شمشیری دو لبه است.
• عوامفریبان که توده ها را از کمونیسم به هراس می افکنند، خود نیز به دام خود می افتند و به خود می لرزند.
• عوامفریبی ـ همیشه و همه جا ـ در عین حال، قرین ناگزیر خودفریبی است.

• کودتا با هیچ مقاومتی روبرو نشده است.
• طراح آمریکائی کودتا نیز از کمخرج و بی دردسر بودن کودتا حیرت می کند.
• اما همین آسانی انجام کودتا هراس دربار را دو چندان می کند و هراس رژیم غیر قانونی هرچه بیشتر باشد، کسب اطلاعات از گردان های خلق به همان اندازه بیشتر کسب اهمیت می کند.
• نازلی یکی از بیشماران است که زجر می بیند، تا به سخن در آید.
• جنگ طبقاتی هزاران فرم دارد.
• دیالک تیک بازجو و مبارز نیز یکی از این فرم ها ست.
• مبارز اسیر در چنگ دستگاه دولتی، در نهایت تنهائی خویش به تعالی شگرفی دست می یابد.
• مبارز تنها و بی کس و بی پناه و بظاهر حقیر و خرد و خراب ـ بناگهان ـ تجسم دیالک تیک جزء و کل می شود، تجسم دیالک تیک فرد و همبود می شود، تجسم دیالک تیک عضو و حزب می شود.
• جزء فقط تا زمانی که در داربست دیالک تیک جزء و کل قرار دارد، جزء است و تابع کل و تقریبا هیچکاره در برابر قدر قدرتی بلامنارع کل.
• بازداشت مبارز و کشیدن او به بازجوئی همان و تعالی او از درجه نازل هیچکارگی به همه کارگی همان، تعالی او به درجه کل غول آسا همان.
• در همین جا ست که مبارزه ای درونی و برونی ـ بطور همزمان و لاینقطع ـ آغاز می شود:
• مبارز بی پناه و بی سلاح ـ در آن واحد ـ در دو جبهه می جنگد، در دو جبهه به هم پیوسته و در هم رونده.
• از سوئی شکنجه گر با ضرب و شتم و زجر و آزار و تحقیر و توهین در صدد شکستن صلابت جسمی و روحی نازلی است و از سوی دیگر نیروی نیرومندی به نام «غریزه حفظ نفس» با او در گفت و گوی مدام است:
• حیات عالی ترین دارائی هرکسی است و باید به هر قیمتی حفظ شود.
• غریزه حفظ نفس به اشکال مختلف در کار است، تا نازلی را به شکست سکوت وادارد و زندگی اش را نجات دهد:
• بهار است، فصل گل دادن ارغوان ها و یاس ها ست.
• بهار است، فصل کوچه های سیراب از عطر مستی بخش گلها، آواز پرنده ها و سمفونی شبانه روزی حشرات است.
• بهار است، فصل مستی، فصل زندگی، لذت و سرخوشی است.
• چگونه می توان در چنین فصلی دست به انتحار زد!
• حتی شخص شخیص شکسپیر وارد شکنجه گاه شده است:
• بودن و یا نبودن، مسئله اصلی حیات همین است.
• بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار!

حکم دوم
نازلی!
سخن بگو!
مرغ سکوت، جوجه مرگی فجیع را
در آشیان به بیضه نشسته ست!

• اکنون بازجو ست که به تهدید دست می زند.
• سکوت مکافاتی به نام مرگ دارد.
• شگفتا!
• جامعه و جهانی سرتاپا وارونه!
• جامعه و جهانی سرتاپا متضاد در درون و برون!
• رژیمی که به زور توپ و تانک و تفنگ فرمان سکوت و خاموشباش مدام می دهد و از جامعه گورستان می سازد، اکنون در شکست سکوت نوشداروی خود را می یابد.
• در برون از شکنجه گاه فرمان سکوت از بلندگوهای مرئی و نامرئی به هزار زبان در طنین مدام است و در درون شکنجه گاه فرمان شکست سکوت به ضرب شلاق و فحش و پرخاش.
• شاعر با چیره دستی خاصی تریاد «تز و آنتی تز و سنتیز» هگل را به شکل تریاد مرغ و بیضه و جوجه بسط و تعمیم می دهد.
• احتمالا شاملو در مکتب شهیدی به نام ژرژ پولیتسر، این تریاد را فراگرفته است.
• روی بیضه نشستن مرغ سکوت (ستیز دیالک تیکی تز و آنتی تز) سنتزی به نام جوجه مرگ به دنبال خواهد داشت.
• نازلی بر سر دو راهی ایستاده است.
• آلترناتیو سومی در کار نیست:
• یا سکوت و مرگ
• و یا شکست سکوت و زندگی.

• نازلی چه می تواند کرد؟
• نازلی نوجوانی است از جنس انسان و نه از جنس خدایان اسطوره ای.
• اگر او سکوت را بشکند، قبل از همه، خود خویشتن خویش را خوار خواهد شمرد.
• پیشاهنگ حق ندارد دیالک تیک فرد و همبود را وارونه کند.
• در دیالک تیک فرد و همبود نقش تعیین کننده از آن همبود است و پیشاهنگ باید به نفع همبود، از روی جنازه خویش بگذرد.
• این حکم دیرآشنای هر همبود در هر جا ست.
• صحت و سقم این حکم در حوصله و توان این تحلیل نیست.

• اما ایکاش درد فقط همین بود.
• انسان ـ به هر حال ـ می تواند برای حفظ نفس به تحمل هر خواری تن در دهد، می تواند به خودفریبی نایل آید.
• هیچکس بدهکار کسی نیست.
• وقتی میلیون ها نفر سودائی جز سود و آسودگی خویش ندارند، چرا باید نوجوانی برای خاطر آنها از روی جنازه خویش بگذرد؟
• اگر نازلی سکوت را بشکند، همبود او را بمثابه خائن به آرمان مولدین محکوم و طرد خواهد کرد.
• بی رحمی و قساوت همبود را باش!
• منطقشکنی کورکورانه همبود را باش!
• جبر بی سؤال و جواب و بی چون و چرای همبود است، این.
• فرد باید ـ بی اعتنا به منطق و عقل و فراست ـ فدای همبود شود، اگر هدف حفظ همبود است.
• فرد باید بمیرد، تا هستی همبود استمرار یابد.
• فرد باید در همبود ادامه حیات دهد.
• اگر این جبر رعایت نمی شد، همبود بشری فرو می پاشید.
• اگر این جبر رعایت نمی شد، هر سیستم سیبرنتیکی محو و نابود می گردید.
• حتی درخت ها (به مثابه سیستم های سیبرنتیکی) در کویر به وقت قحط باران و آب، شاخه های خود را (اجزاء خود را) خشک می کنند و می اندازند، تا هستی درخت را (هستی کل را) حفظ کنند.

• ولی این نیز هنوز تمامت درد نیست.
• اگر نازلی سکوت را بشکند، حتی بازجو از او متنفر خواهد شد و به تحقیر در او خواهد نگریست.
• بازجو هم معیارهای عام همبود را از آن خود کرده است.
• منطق جلاد هم چیزی جز منطق جاری در جامعه طبقاتی نیست:
• حق با کسی است که می رزمد.

• به زانو در آمدن نازلی، به معنی پیروزی جلاد است و به معنی شکست نازلی.
• شکست سکوت به معنی شکست نازلی است.
• نازلی باید این پیکار تن به تن را برنده شود، اگر خواهان سرافرازی است.

• پل ها ـ همه ـ پشت سر او خراب شده اند.
• برای نازلی راه برگشتی متصور نیست، همه درها و پنجره ها به رویش بسته اند، به جز دروازه نحس مرگ.
• نازلی باید بمیرد، تا در شعر و سرود و اشک و آه ابدیت یابد.

• لحظه مرگ نازلی، لحظه زایش دردناک قهرمان است.
• دیالک تیک حیات و ممات در هیچ کجای جهان، چنین به وضوح خودنمائی نمی کند.

حکم سوم
نازلی سخن نگفت،
سر افراز
دندان خشم بر جگر خسته بست و رفت!

• نازلی ایستاده می میرد و روح سلحشورش در هیئت شاعری آشفته و پریشان و بی خویش از شکنجه گاه بدر می زند و گزارش نبرد تن به تن در شکنجه گاه را در کوچه و برزن به گوش مولدین می رساند:
• نازلی سخن نگفت!
• سرافراز، دندان خشم بر جگر خسته بست و رفت!

• موجزتر، فشرده تر و تغلیظ یافته تر از این نمی توان ماجرا را تبیین کرد.
• طرز تصویر ماجرا از سوی شاعر ستایش انگیز است.
• اینجا سخن از مرگ نازلی نیست.
• اینجا سخن از سماجت غولی کوچک است در برابر غول شکنجه و غول غریزه!
• اینجا خبر از غلبه غولی کوچک بر دو غول هیولا ست.
• اینجا خبر از تولدی دیگر است.
• تولد قهرمانی در دل شکنجه گاه و ادامه نبرد رهائی بخش در هیئت و فرمی دیگر.
• همه چیز این شعر بوی شکسپیر می دهد.
• روح شهید از شکنجه گاه، سرافراز و مغرور برون می زند و در هیئت روحی شکست ناپذیر به روح سیستم حاکم هجوم می برد.
• نبرد ایدئولوژیکی به زره عاطفه و احساس و عشق مجهز می شود.
• راز شکست ناپذیری حزب نازلی همین جا ست.
• اینجا سخن از ققنوس نیست که از خاکسترش در هیئت جوجه ها برون آید.
• اینجا سخن از روح سلحشور رها شده از جسم است که ارواح مولدین را شیفته و تسخیر می کند.
• مرگ نازلی زندگی حزب و همبود او ست.
• انرژی لایزال نازلی اکنون از کانال پچ پچ مرموز در روح تک تک مولدین نفوذ می کند و مادیت می یابد، به قهر مادی بدل می شود، به چیزی همتراز صخره و سنگ.
• ما اینجا نه با شعور نظری، بلکه با شعور عاطفی سر و کار داریم.
• حتی تمامی دلایل قوی و معنوی (سعدی) جهان دیگر نمی تواند کسانی را که گوش هوش به گزارش شاعر سپرده اند، از ایده نازلی منصرف کند.
• به قول ایدئولوگ های سرمایه، نسل طویلی از سوبژکت های بتن واره تشکیل می شود، انسان هائی از جنس بتون، صخره و سنگ، «کله شق، سمج، رودار، کله خر، حرف نفهم»، «اصلاح ناپذیر»، آهنین، حتی در قامت گاگیک پیر، در معرض تمسخر و تحقیر و توهین جلادان بی همه چیز!
• مرگ گاگیک و امثال او تکرار مکرر مرگ نازلی است، برای زایشی دیگر، برای رهائی ارواح سلحشور دیگر از بند جسم و جاری شدن در جان مولدین.
• با روئین تنی حزب نازلی دیگر نمی توان کاری کرد.

• دلیل مرگ نازلی وارونه دلیل مرگ حلاج است:
• حلاج به دلیل شکست سکوت بر دار می شود و نازلی به دلیل سکوت.

حکم چهارم
نازلی سخن نگفت
چو خورشید
از تیرگی بر آمد و در خون نشست و رفت

• شاعر ژولیده دردمند، پس از ابلاغ پایان نبرد تن به تن، به توصیف قهرمان می پردازد:
• نازلی بسان خورشیدی از تیرگی در آمد و در خون نشست و رفت.
• طلوع خورشید از قلب ظلمت و غروب غم انگیز زودرسش در طشت خون.
• نازلی مظهر روشنائی اهورائی است.
• نازلی مظهر زندگی و زیبائی است.
• نازلی منبع انرژی لایزال است، بسان خورشید.

حکم پنجم
نازلی سخن نگفت
نازلی ستاره بود:
یک دم در این ظلام درخشید و جست و رفت

• نازلی ستاره است.
• ستاره مظهر زیبائی است.
• ستاره مظهر امید است.
• ستاره نور کوچک کمسوئی است که جرئت و جسارت ستیز با ظلمتی قیرگون و فراگیر دارد.
• نازلی بسان ستاره کوتاهزی است.
• نازلی خنجر نوری است بر سینه ستبر تیرگی.
• همین و بس.

حکم ششم
نازلی سخن نگفت
نازلی بنفشه بود:
گل داد و
مژده داد و زمستان شکست و رفت...

• چرا بنفشه؟
• آیا شاعر آگاهانه بنفشه را برگزیده است؟
• ماجرای اساطیری بنفشه از چه قرار است که شاعر را به گزینش بنفشه وامی دارد؟
• نام انگلیسی و آلمانی بنفشه «فراموشم مکن» است.
• آیا شاعر سودای ابلاغ پیامی را در سر دارد؟
• آیا منظور او این است که مولدین نازلی خود را نباید فراموش کنند؟
• بنفشه آفریقائی اما گلی است که در تمام طول سال گل می دهد.
• آیا منظور شاعر، ابدیت جوانی نازلی است؟
• جوانمرگ ها هرگز پیر نمی شوند و در یاد توده ها همیشه جوان می مانند.
• در باره بنفشه اما اساطیری در فرهنگ آلمانی وجود دارد:
• خدا گویا روزی به نامگذاری گل ها مشغول بود.
• او ـ ظاهرا ـ گل لاغر کوچکی را نمی بیند، تا برای او هم نامی تعیین کند.
• گل لاغر کوچک داد می زند: «خدا! فراموشم مکن!»
• و خدا می گوید: «نام تو «فراموشم مکن» خواهد بود!»

• ولی من فکر می کنم که شاعر با توجه به اسطوره دیگری بنفشه را برگزیده است.
• نازلی ارمنی است و بنفشه با مسیحکودک و مریم مادر در مذهب مسیح در پیوند اساطیری قرا دارد:
• روزی به روایتی، مسیحکودک در دامن مریم مادر نشسته بود.
• گفت:
• «دلم می خواهد که نسل های آینده نیز چشمان تو را ببینند.»
• آنگاه دست به چشمان مریم مادر می کشد و بعد دستش را بر فراز خاک به حرکت موجوار در می آورد.
• آنگاه بنفشه ها می رویند و نام فراموشم مکن از همین رو ست.

• شاعر اما برای بنفشه رسالت دیگری تعیین می کند:
• بنفشه گل می دهد، مژده بهار می دهد، زمستان می شکند و می رود.
• مرگ نازلی در هر صورت نه پایان زندگی، بلکه آغاز رویش و حیات است.

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر