۱۳۹۱ فروردین ۱۱, جمعه

سیری در شعری از احمد حیدر بیگی (8)

احمد حیدربیگی (1318 ـ 1386)
شاعرو نویسنده معاصرایرانی
همرنگ
تحلیل واره ای از
میم حجری

• برهنه پای
• با انبوه بردگان در راه ام
• پای مان در زنجیر

• و تازیانه ها
• خون های مان را به هم می آمیزند.

• مشتم را می فشارم
• همراهان دستم را فرو می کشند

• می ایستم،
• مرا با خویش می برند

• فریاد می زنم!
• فرزانه نگاهم می کنند.

• با آنان از یک خاک روییده ام
• ـ چون صنوبری در تاکستان ـ

• برخاک رها شده اند
• و جدالم را با باد
• و سایه ام را با خویش
• برنمی تابند

• در راه ام
• با آونگ دست هایم در انبوه بردگان:
• با مریدان زنجیر
• و ستایشگران تازیانه ی خونین
• برهنه پای،
• بی تاب،
• و خاموش

پایان

ادامه تلاش در جهت تحلیل شعر «همرنگ»


حکم هشتم
با آنان از یک خاک روییده ام
چون صنوبری در تاکستان

• برده شاعر در این حکم به مقایسه خود با انبوه بردگان می پردازد.
• او عملا دیالک تیک جزء و کل را به شکل دیالک تیک برده شاعر و انبوه بردگان و یا دقیقتر به شکل دیالک تیک صنوبر و تاکستان بسط و تعمیم می دهد و به نفع خود وارونه می سازد.

• چرا و به چه دلیل ما به این نتیجه می رسیم؟

• در دیالک تیک جزء و کل همیشه و همه جا نقش تعیین کننده از آن کل (انبوه بردگان، تاکستان) است.

• برده شاعر اما خود را به صنوبری تشبیه می کند که در تاکستان روییده است و بی نیاز از صراحت کلام میان خود و توده برده مرزبندی می کند:

• او خود را به صنوبر و توده برده را به تاکستان تشبیه می کند.

• این ـ اگر برداشت ما درست باشد ـ به معنی خودستائی ژرف و تحقیر توده های برده است.


• تاک درختی سر به زیر است و چه بسا لگدکوب دد و دام!

• صنوبر اما درختی مستحکم و سربلند است و سر بر ابر می ساید.

• تنها وجه مشترکی را که شاعر میان خود و توده برده به رسمیت می شناسد، «روییدن از یک خاک» است و بس.

حکم نهم
برخاک رها شده اند

• کلام برده شاعر، اکنون صراحت بیشتری کسب می کند:
• او برده ها را به تاک ها تشبیه می کند که در خاک رها شده اند و لگدمال این و آن می گردند.

• تحقیر همزنجیران خویش در این حکم به اوج می رسد و نسبیتی شگرف وارد محتوای بند آغازین شعر می گردد.


• اکنون در ذهن خواننده «پای در زنجیر داشتن برده شاعر با انبوه بردگان و تازیانه برده داران که خون آنان را به هم می آمیخت» و نتیجتا وحدت آنان را با برده شاعر تحکیم می کرد، رنگ می بازد و تصوری از نوعی تصادف جای ضرورت را در مخیله خواننده و یا شنونده شعر می گیرد:
• برده شاعر اکنون دیگر اصلا به برده شباهت ندارد.
• او به آزادمردی می ماند که تصادفا و احیانا اشتباها زنجیر بر پایش نهاده اند و تازیانه بر پشتش فرود می آورند و خون پاکش تصادفا با خون کثیف برده ها به هم می آمیزد.

حکم دهم
و جدالم را با باد
و سایه ام را با خویش
برنمی تابند

• لحن برده شاعر اکنون بکلی دگرگون می شود.
• او میان خود و انبوه بردگان، دیواری به عظمت دیوار چین می کشد.
• آن سان که تضاد میان او و برده ها ملتهب تر و سوزان تر از تضاد میان او و برده داران جلوه می کند.
• برده شاعر در این بند شعر کمترین شباهتی به برده ندارد و از خصومت و انزجار و نفرت نسبت به انبوه بردگان سرشار است.
• اکنون او را دیگر سخنی از برده داران تازیانه به دست نیست.

• انگار تضاد او با برده داران حل شده و جای خود را به آشتی و صلح و هارمونی داده است!

• انگار برده شاعر جبهه عوض کرده و رو در روی توده بردگان قرار گرفته است:
• خصومت اکنون دو سویه است:
• اکنون نه برده داران، بلکه برده ها هستند که «جدال صنوبرانه او را با باد و سایه صنوبروار او را با خویش برنمی تابند!»

• روانشناسی دیرآشنائی است که آدمی را به یاد امیر پرویز پویان و اعوان و انصارش و بیشک به یاد اکثریت آوانتوریست های خود برتربین توده گریز توده ستیز می اندازد، موجوداتی از جنس «از ما بهتران!»
• به قول حمید اشرف، انسان هائی «با سرشتی ویژه!»

• با احتیاطی آلوده به ترس می توان گفت که این ادعا همان ادعای دیرآشنای نجبا و اشراف برده دار و فئودال و سرمایه دار مبنی بر امتیازات مبتنی بر خون و اصل و تبار است.

• فرم ها دیگرگونه اند، بهانه ها نیز!
• ماهیت ها اما همان اند که بوده اند!

• هنر کشف ماهیات از ورای گرد و خاک عوامفریب فرم ها و بهانه ها ست!

• هنر کشف ماهیت برده داری ـ فئودالی ـ بورژوائی چریک کذائی از ورای گرد و خاک خشم و خشونت و خون است!

حکم یازدهم
در راه ام
با آونگ دست هایم در انبوه بردگان:
با مریدان زنجیر
و ستایشگران تازیانه ی خونین
برهنه پای،
بی تاب،
و خاموش

• شاعر در این بند واپسین شعر، سنگ تمام می گذارد و لحن کلامش به لحن امیر پرویز پویان شباهت غریبی پیدا می کند:
• او اگرچه با «آونگ دست هایش در انبوه بردگان» در راه است، ولی از خصومت و تحقیر و انزجار و نفرت به آنان لبریز است!

• او اکنون دیالک تیک برده و برده دار را از نو تعریف می کند و عملا تحریف می کند:

• به زعم او در این بند واپسین شعر، مناسبات بردگی خصلت تحمیلی و مبتنی بر زور عریان خود را از دست می دهد.
• اکنون دیگر برده داران نیستند که به زور زنجیرو تازیانه، توده بردگان را سلب حقوق و حتی انسانیت کرده اند، بلکه خود برده ها هستند که داوطلبانه و آگاهانه تن به زنجیر و تازیانه سپرده اند:
• این برده ها هستند که «مرید زنجیر و ستایشگر تازیانه خونین» اند.

• این ادعای برده شاعر نه انعکاس راستین واقعیت عینی، بلکه تحریف بیمارگونه حقایق اجتماعی است.


• این باور برده شاعر از باور به ابدیت نظام برده داری آب می خورد.


• به زعم او، بشریت بطور لدنی و جبلی و مادر زادی به دو دسته تقسیم می شوند:

• ابربشرهای برده دار و نوکربشرهای برده وار ویا به قول شاعر، «مریدان خرفت زنجیر و ستایشگران بی شعور تازیانه خونین!»

• این به معنی جبهه عوض کردن برده شاعر است!

• این به معنی پیوستن او به طبقات برده دار است!

• به قول برتولت برشت، «آدم آدم است!»

• آدم می تواند در شرایط اوبژکتیف و سوبژکتیف معینی به همه چیز استحاله یابد!

• دستگاه های امنیتی، شکنجه گران خود را چه بسا از میان قربانیان شکنجه برمی گزینند!

• این استحاله ایدئولوژیکی برده شاعر پدیده پسیکولوژیکی دیرآشنائی است که محمود دولت آبادی در شاهکار خود تحت عنوان «کلیدر» با تیزهوشی ستایش انگیزی به شرح زیر تشریح می کند:

محمود دولت آبادی (1319)

ستایش قدرت از سوی ناداران نا توان، ریشه در باور به ضعف ابدی خویش دارد.
هنگام که برابری با قدرت در توان نباشد، امید برابری با آن هم نباشد، در فرومایگان سازشی درونی رخ می نماید و این سازش راهی به ستایش می یابد.
میدان اگر بیابد به عشق می انجامد.
بسا که پاره ای از فرومایگان مردم، در گذر از نقطهً ترس و سپس سازش، به حد ستایش دژخیم خود رسیده اند و تمام عشق های گمکردهً خویش را در او جستجو کرده و ـ به پندار ـ یافته اند!
این هیچ نیست، مگر پناه گرفتن در سایهً ترس، از ترس.
گونه ای گریز از دلهرهً مدام.
تاب بیم را نیاوردن.
فرار از احتمال رویارویی با قدرتی که خود را شکستهً محتوم آن می دانی و در جاذبهً آن چنان دچار آمده ای که می پنداری هیچ راهی بجز جذب شدن در آن نداری.
پناه!
چه خوی و خصال شایسته ای که بدو نسبت نمی دهی؟!
او ـ قدرت چیره ـ برایت بهترین می شود. زیباترین و پسندیده ترین.
آخر جواب خودت را هم باید بدهی...
پس به سرچشمه دست می بری.
به قدرت جامهً زیبا می پوشانی.
با خیالت زیب و زینتش می دهی تا پرستش و ستایش به دلت بنشیند.
دروغی دلپسند برای خود می سازی:
«شمل مردمدار و جوانمرد است!»
کلیدر صفحه 968
پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر