پل «جویی»
مجید نفیسی
دوم فوریه 2006
• هر صبح که از دنبال رودخانهدوم فوریه 2006
• به دبیرستان هراتی می رفتم
• از کنار تو رد می شدم
• و از خود می پرسیدم:
• «چرا تو را پل جویی می نامند
• مگر نه آنکه زاینده رود
• از زیر تو می گذرد؟»
• کوچکترین پل، تو بودی
• که تنها با کمک خاکریزی
• به آنسوی رود می رسیدی
• چون شلواری کوتاه شده
• به پای پسرکی قد کشیده.
• بی پناه بودی، لخت و عور
• و در زیر تو زنی زندگی می کرد
• که بر خلاف شهرتش
• چشم هایی درخشان داشت
• و در دل پسران نوخطی
• که از آنسوی رود می گذشتند
• هراسی شیرین برمی انگیخت.
• کارگران کارخانه ی وطن
• با دوچرخه هاشان در دست
• از روی تو می گذشتند
• تا پیش از بوق صبح
• خود را به پشت دروازه ی عبوس برسانند
• و بقچه های ناهارشان
• از دسته های چرخ
• همچنان در هوا تاب می خورد.
• هیچ خلیفه ای بر پشت تو
• پا نگذاشت
• تا چون «رشید» در پل شهرستان
• از زخم خنجر نقاب پوشی
• به خاک افتد،
• و هیچ قطار اشتری از رویت نگذشت
• تا بار ابریشم دست بافان ارمنی را
• به بندرعباس برساند.
• تو فروتن ایستادی
• میان دو پل سرفراز
• که یکی سی و سه دهانه دارد
• و دیگری خواجوی همه ی پل ها ست
• و گذاشتی تا آب کوه شاهدز
• از درون آبراهه ای بر پشتت
• به این سوی زاینده رود بیاید
• و به لب های تشنه ی شاه عباس برسد
• که در پشت آن سبیل چخماقی اش
• به راستی رشک هر پسر نوخطی را
• سر کلاس های تاریخ برمی انگیخت.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر