عرضه کردم دو جهان بر دل کارافتاده
بجز از عشق تو باقی، همه فانی دانست
تحلیلی از شین میم شین
بجز از عشق تو باقی، همه فانی دانست
تحلیلی از شین میم شین
سعدی
رونده بی معرفت، مرغ بی پر است.
• سعدی در این حکم از سوئی دیالک تیک پراتیک و تئوری را به شکل دیالک تیک روش و معرفت (دیالک تیک رفتن و شناخت) و از سوی دیگر، دیالک تیک وسیله و هدف را به شکل دیالک تیک پر و پرواز بسط و تعمیم می دهد.
• کمتر کسی می تواند بسان سعدی برای اثبات ادعای خود، از شناخت افزارهای دیالک تیکی با چنین تبحری و به این سادگی استفاده کند.
• سعدی شناخت افزارهای دیالک تیکی مختلف را برای اثبات نظر خود، بطرز شگفت انگیزی به هم پیوند می دهد و به خدمت می گیرد:
• همانطور که بدون پر (وسیله)، مرغ قادر به پرواز (هدف) نیست، رهرو (سوبژکت حرکت و عمل) نیز بدون شناخت و شعور (تئوری)، گمراه می شود و نمی تواند به مقصد برسد. (پراتیک، هدف)
• ما چندین صد سال بعد، در فلسفه نیما ـ به مثابه آنتی تز سعدی و حافظ ـ نیز به دیالک تیک های گونه گونی در این زمینه برخورد می کنیم.
• البته نه به سهل الفهمی شناخت افزارهای دیالک تیکی شیخ شیراز:
• من که در ره، چراغ راه خودم
• چون فرو در شب سیاه خودم؟
• نیما در این بیت، از دیالک تیک رهرو و چراغ سخن می گوید، که با دیالک تیک رونده و معرفت سعدی قرابت غریبی دارد.
• در این بیت نیما، از ذوب چراغ و رهرو در یکدیگر سخن می رود.
• سوبژکت و شناخت (شاعر و شعور) در یکدیگر ذوب می شوند و چراغی تشکیل می یابد، چراغی رونده و رهسپار، چراغی جنبنده و کوشا.
• ما در این بیت، با تخیل و تصویرسازی غول آسای پلنگ قله های یوش سر و کار پیدا می کنیم و به سطح شعور فلسفی نیما اندکی پی می بریم:
• ذوب چراغ (تئوری راهنما و رهگشا) در رهرو، معنائی جز هضم تئوری از سوی سوبژکت عمل ندارد.
• این همان ایده بر زبان آمده از سوی حکیم پرولتاریا ست:
• نفوذ تئوری در انسان و تبدیل گشتن آن به قوه مادی!
• حیرت نیما از اینکه «چراغ راه خود» است و علیرغم آن «فرو در شب سیاه خود» است، صحت حدس و تفسیر مار ا اثبات می کند.
• چون، چراغ راه خود بودن، یعنی هضم دقیق تئوری رهائی، می بایستی امکان رهجوئی و رهیابی از ظلمات «شب سیاه» را فراهم آورد.
نیما
• شب و بیم خطر چو افزاید• کیست در ره، که بی چراغ آید؟
• نیما در این بیت ـ بسان شیخ شیراز ـ دیالک تیک وسیله و هدف را به شکل دیالک تیک چراغ و رهپوئی بسط و تعمیم می دهد.
• شب است و خطر افتادن به چاه ـ برای مثال.
• از این رو، در قاموس نیما، طبیعی است که رهرو چراغی را به همراه داشته باشد.
• این همان ایده آموزگار اکتبر است:
• بدون تئوری انقلابی، حرکت و جنبش انقلابی امکان پذیر نیست:
• بدون چراغ تئوری نمی توان به مقصد رسید.
• می توان خطر کرد و گفت:
• نیما همان اندیشه سعدی را به زبان لنینی تکرار می کند.
• بدون چراغ تئوری، نمی توان خود را و جامعه و جهان را تغییر داد.
• بدون چراغ تئوری، نمی توان از ظلمات شب هولناک به سلامت گذشت.
• بدون چراغ تئوری، نمی توان بغرنجی های مبارزه طبقاتی را تحلیل، کشف و درک کرد.
• گمراهی ها و کژروی ها از فقدان چراغ تئوری نشئت می گیرند.
• مفهوم «چراغ راه خود بودن» را ماکسیم گورکی نیز بطرز هراس انگیزی به کار می برد:
گورکی
رهروی در ظلمات جنگل، به خنجری، قلب خود را از سینه بیرون می کشد و مثل مشعلی فرا راه خویش می دارد!
• دانش تئوریک گورکی با دانش غول آسای نیما احتمالا قابل مقایسه نیست.
• ولی او هم ـ بی اعتنا به اینکه می داند و یا نمی داند ـ از ذوب رهرو و چراغ، از ذوب سوبژکت و تئوری سخن می گوید و ایده نیما را بطرز دیگری بر زبان می آورد:
• سوبژکت رهرو قلبش را بیرون می کشد و بسان مشعلی فرا راه خویش می گیرد و به راه می افتد:
• تئوری هضم شده در روندی پر مشقت و تدریجی و شکیب مند به هنگام عمل (پراتیک) به یاد آورده می شود تا بسان مشعلی در ظلمات جنگل رهنما باشد.
حافظ
• عرضه کردم دو جهان بر دل کارافتاده• بجز از عشق تو باقی، همه فانی دانست
• حافظ از دل کار افتاده (فرد مجرب کارآزموده و کاردان) در باره دنیا و عقبی می پرسد.
• دل کار افتاده، «بجز از عشق تو که باقی است، هر دو جهان را فانی تلقی می کند!»
• اگر کسی نامه های حافظ را به قلدران زمانه خود بخواند، منظور او را از «تو» در این بیت می تواند حدس زند.
• البته به حافظ نمی توان خرده گرفت.
• در جامعه بنده داری ـ فئودالی چه می توان کرد، بجز عاشق قدر قدرتان گشتن، برای زنده ماندن!
• در اغراقگوئی حافظ در این بیت تردیدی نیست، ولی چه می تواند کرد، در ایامی که هزاران مداح خرد و کلان، سنگ تمام می گذارند!
• حافظ در این بیت، دیالک تیک بقا و فنا را به دیالک تیک عشق تو و دو دنیا بسط و تعمیم می دهد.
• نیما ـ به احتمال قوی ـ در واکنش به این جور اندیشه های حافظ است، که عشق به همیشه همانی چیزها را به تیغ تیز انتقاد می سپارد و از عشق خود به توسعه و تحول بی امان اجتماعی سخن می گوید:
نیما
• حافظا، این چه کید و دروغی است• کز زبان می و جام و ساقی است؟
• نالی ار تا ابد، باورم نیست،
• که بر آن عشق بازی، که باقی است.
• من بر آن عاشقم، که رونده است.
• نیما عاشق تحول و جنبش و توسعه فردی و اجتماعی است.
• در فلسفه نیما، چیزی لایتغیر، ابدی و باقی وجود ندارد.
ابدی قانون حرکت، تغییر و تحول است و لاغیر.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر