مسعود دلیجانی
سرچشمه:
• وقتی که شب عریان نمی شد و صبحی نمی دمید،سرچشمه:
• خورشید اگر نبود،
• از لرزشِ ستاره ای در برکه ی سکوت،
• نقبی به سمتِ نور می گشوده ام.
• گفتند:
• «خورشید مرده شد! »
• « دیدم حلول شکی، بنیان باورم را، در هم شکاند و ماند»
• در سله ی زمین بارش اگر نبود،
• من با لطافتِ شبنم به باران رسیده ام.
• گفتند:
• « ابری و بارشی،
• هیهات، که دیگر فسانه شد! »
• «دیدم که باد تندی، در خاطرم وزید و روحم تکاند و ماند»
• با قایقم به رویِ موج،
• بی ساحلی به دیدِ چشم،
• قایق به دستِ طوفان سپردم و خود را به دستِ شب.
• گفتند:
• «در برق ِ سکه شد سرتاسرِ زمین،
• گر ساحل ِ نجات طلب می کنی هنوز! »
*****
• در گیر وهم و سیاهی و تند باد،
• روحم درون مه بود،
• لفافه پیچ ِ باد!
• گفتم با حس ِ دود ناکِ آدمی،
• معلق به هست و نیست:
• «خورشید مرده شد؟
• ابری و بارشی، هیهات که دیگر فسانه شد؟
• در برق ِ سکه شد،
• سرتاسر ِ زمین،
• گر ساحل ِ نجات طلب می کنی هنوز؟
• باور کنم شما را با مکر و ریب تان؟
• وقتی که من، با آن نفیر ِ نی،
• دردِ فراق ِ خویش را،
• از بطن ِ نی ستان،
• آنگونه آغاز می کنم؟
• وقتی که من غوغایِ شرحه شرحه از فراق را،
• در آتشِ گلویِ نی،
• با دردِ دیگران همراز می کنم؟
• وقتی که پینه ها بر دست های ما
• فریادِ عشق می شوند؟
• وقتی که دخترانِ عشق،
• در کوره هایِ رنج،
• مسلول می شوند؟
• وقتی پیاله هایِ باده،
• در دستِ کودکانِ خیابان،
• به لابه ای حقیر،
• از بهر ِ سکه ای تبدیل می شوند؟
• وقتی گلوله ها هنوز،
• از چاه هایِ نفت سیراب می شوند؟
• و حلقه های دار،
• آونگ وار،
• در انتظار ِ گلوئی نشسته اند؟
• بگویید با من،
• چگونه،
• باور کنم شما را؟
• نه باور نمی کنم!»
• «دیدم سرود عشقی، بر لب ترانه ای شد، بر جای ماند و ماند»
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر