• چرا باید کسی مرا بشناسد؟
• می خواهی نشانت دهم که چرا نمی توانند مرا بشناسند؟
• شما به ترفند علاقه دارید.
• یکی از ترفندها را می توانم رو کنم.
• برای اینکه ما تا دلت بخواهد ترفند داریم.
• من اگر بگویم که ما در کله خود چه ها داریم و مردم تحت هیچ شرایطی نمی توانند پیروز شوند، آنگاه شاید تسبیم شوید.
کلفت
• آره، تئو، بگو که چه کلکی می زنید!
سازمان امنیتی
• خوب، فرض کنیم که ما در محل کپون گیری هستیم، در خیابان مونتسه.
• (خطاب به کارگر می گوید.)
• و تو در صف، جلوی من ایستاده ای.
• اما قبلا باید تدارکات لازمه را ببینم.
• (سازمان امنیتی بیرون می رود.)
کارگر به شوفر چشمک می زند:
• خوب، حالا می خواهیم ببینیم که شما چگونه عمل می کنید.
زن آشپز
• همه مارکسیست ها به تور خواهند افتاد، برای اینکه نمی توان گذاشت که آنها همه چیز را متلاشی کنند.
کارگر
• که اینطور!
سازمان امنیتی برمی گردد.
رو به کارگر می گوید:
• من البته در لباس غیر نظامی ام.
• حالا شروع کنید به غر زدن.
کارگر
• نسبت به چی؟
سازمان امنیتی
• خودتان را به کوچه علی چپ نزنید، شما که همیشه چیزی برای غر زدن دارید.
کارگر
• من؟
• نه!
سازمان امنیتی
• شما مار هفت خط و خالی هستید.
• شما که نمی توانید ادعا کنید که همه چیز ایدئال و بی عیب است.
کارگر
• چرا، نه؟
سازمان امنیتی
• اینطوری نمی شود.
• اگر شما همکاری نکنید، من نمی توانم نشان تان بدهم.
کارگر
• خیلی خوب.
• حالا که اینطور شد، منهم هرچه دهنم بیاید، می گویم.
• آدم ها را ساعت ها در همین جا منتظر می گذارند، وقت ما انگار ارزش ندارد.
• از محله روملزبورگ دو ساعت تا اینجا راه آمده ام.
سازمان امنیتی
• این که مسئله ای نیست.
• محله روملزبورگ در رایش سوم است و فاصله اش تا خیابان مونتسه طولانی تر از فاصله اش در جمهوری درب و داغون وایمار نیست.
• قدری بهتر غر بزنید!
زن آشپز
• فرانتس، اینکه فقط تئاتر بازی است.
• ما که همه مان می دانیم، که تو اینجا چی می کنی و هر چه می گوئی، نظر واقعی تو نیست.
کلفت
• ایشان فقط ادای غر زنی را در می آورند.• از بابت تئو خاطر جمع باشید.
• او تفسیر نادرست از ان به عمل نمی آورد.
• او فقط می خواهد، که ترفندی را نشان ما بدهد.
کارگر
• خوب، حالا می گویم:
• سازمان امنیت، با همه ترفندهایش می تواند ماتحت مرا لیس بزند.
• من طرفدار مارکسیست ها و یهودی ها هستم.
زن آشپز
• ولی فرانتس!
کلفت
• اینطور نمی شود، آقا لینکه!
سازمان امنیتی
با خنده می گوید:
• آدم حسابی!
• حالا می توانم به پلیس امنیتی خبر دهم تا درجا دستگیرت کنند.
• مگر به اندازه یک نخود کوچولو در کله ات مغز نیست؟
• شما باید چیزی بگوئید که بعد بتوانید کج و معوجش کنید، چیزی باید بگوئید که معمولا گفته می شود.
کارگر
• آره، اما شما باید لطف کنید و مرا تحریک کنید.
سازمان امنیتی
• دیگر مشکلی نیست.
• می توانم بگویم که پیشوای ما بزرگترین انسانی است که روی کره زمین قدم گذاشته.
• بزرگتر از عیسی مسیح به اضافه ناپلئون بناپارت است.
• حتما شما به من حق می دهید.
• بهتر است که بروم در خانه دیگر و بگویم که گنده گوئید.
• هر چه می گویید، تبلیغات است و بس.
• شما در این زمینه کارکشته اید.
• جوک گوبلز و دو شپش را شنیده اید؟
• نه؟
• جوک از این قرار است:
• روزی دو شپش با هم مسابقه می دهند.
• برنده، شپشی خواهد بود که زودتر از دیگری خود را از یک گوشه دهن گوبلز به گوشه دیگر دهنش برساند.
• شپشی برنده می شود که راه پشت سر او را در پیش گیرد.
• این راه نزدیکتر است.
شوفر
• که اینطور!
همه می خندند.
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر