۱۳۹۰ شهریور ۲۳, چهارشنبه

چاله ها و چالش ها (67)

ساعدی، آل احمد، فدائیان خلق
رؤیائی به رنگ کابوس
سروده دکتر احمد سیف
استاد اقتصاد در دانشگاه بریتانیای کبیر، شاعر، نویسنده و مترجم
حا مهدی پور

• دست و رو شسته وارد اتاق شدم.
• کامپیوتر روشن بود و انترنت در کار.
• با خود گفتم:
• « شب از فرط خستگی یادم رفته کامپیوتر را خاموش کنم.
• اگر قرار باشد که اینطوری پیش بروم، همان بهتر که زهری مهلک گیر آورم و خودم را از شر خودم خلاص کنم.»

• در گفت و گو با خویشتن خاموش خویش، روی صندلی نشستن می خواستم که فریادش به هراسم افکند:
• «مگر نمی بینی که صندلی خالی نیست و یک نفر دارد کار می کند؟»
• شرمزده عینکم را برداشتم و ضمن پاک کردن شیشه هایش پرسیدم:
• «کجا بودی، اینهمه مدت؟
• خیلی خودسر شدی، هر جا خواستی می روی و هر وقت خواستی برمی گردی.
• انگار نه انگار که سایه منی!
• سایه باید وابسته و سرسپرده صاحب خویش باشد، مگر نه؟»

• نگاه عاقل اندر سفیهش را بسان سطل آب یخ به رویم پاشید:
• « منطقت هم به روز چشمانت افتاده.
• وابستگی، دنباله روی و نوکری تا زمانی است که خود مختاری و استقلال و آزادی ئی در میانه نیست.
• من دیری است که خود را از وابسته تو بودن و اوبژکت چیزوار تو و هر کس دیگر بودن آزاد کرده ام و تو باید مرا ـ در بهترین حالت ـ بمثابه سایه برابر حقوق بپذیری!»

• ضمن آوردن صندلی دیگری، پرسیدم که چه کار می کند.
• گفت که شاعری به نام احمد سیف بیوگرافی من و تو را به شعر کشیده و در قالب دیالک تیک رؤیا و کابوس ریخته.

رؤیائی به رنگ کابوس

• با هم رسیده بودیم، به پایان راه
• راهی که هیچ نمی دانستیم
• آخر،
• سر از کجای این دنیا در خواهد آورد؟

• مثل سئوال منتظری بر لب یا زیر لب،
• ماندیم در انتهای راه،
• و دربرابر چشمان مان هم چون غول، تصویری درهم
• مثل خطوط مبهم پرگاری در دست کودک بازیگوش
• گرچه زیاد می داند از بازی، از بازیگوشی،
• هندسه، هیچ نمی داند…

• رفیق همسفرم،
• آهی کشیده گفت:
• « حالا، چه می شود؟»

• سر را به طعنه تکان دادم.

• گفتم:

• «جزاین، چگونه عافیتی باید می بود؟
• وقتی قبیله و قومی
• خط را، تنها شکسته می شناسد و با خط راست، بیگانه ست….
• و نقطه را
• همیشه، نقطة پایان می داند ....»

• سرگرم گفتن و بالیدن بودم که از ضلع غربی چشمانش،
• گوئی پرنده ای پر زد ..
• مانند نقطه ای…
• و محوشد در پنبه زاردرهم آن بالا

• من ماندم و هزار و سیصد و پنجاه و هفت سئوال مکرر….
• و هیچ ندانستم – چگونه باید می دانستم؟
• که دست چپ باید پیچید، یا این که راست؟
• من از شمال وغرب
• یا از جنوب و مشرق
• مگر چه می دانستم؟

• اجداد من، خودم، پدر و مادر پیرم را…
• کسی که دست های بلندی داشت،
• و چهره اش، امام زمان را می ماند…
• و گاه گاه لباس نظامیان را بر تن می کرد
• گاهی عبا و قبائی بر دوش،
• و ندرتا می خندید
• پشتش خمیده بود
• گه گاه مثل ستون سنگی، بر سکوئی می ایستاد
• وچشمهایش، به چشم ازرق شامی پهلو می زد
• بی توشه ای
• به مرکز این لوت، این صحاری بی آب و برگ
• پرتاب کرده بود…

• و ما، چه می دانستیم:

• «آهو کدام و شیر شرزه کدام است؟»

• ناگهان، بدون آنکه دست خودم باشد…
• به یاد مادرم افتادم که مثل مادر بزرگ، و عمه انسی و عمو محمد جانم،
• همیشه آسمان خدا را فوت می کرد…
• و زیر لب هم چیزی می گفت که من نمی دانستم،

• چگونه، باید می دانستم؟

• و دائم
• برای من، به وقت آمدن و رفتن
• دعای رفع بلا می خواند
• بلا که بود، بلا که با من ماند…

• و یاد خاله های خودم، خاله مهری و اقدس، مگر ولم می کرد!
• که هر ساله وقت عید،
• از چنار کهنسال، که گوشة قبرستان بود
• مراد می طلبیدند…
• و بعد،
• با تور خوشسفر به سفر می رفتند
• آن سوی آب های آبی اقیانوس…
• لب های شان، همیشه مثل لبو قرمز بود
• مثل لبان شیر شکمسیر
• و زیر کنار چادر و چادر نماز
• پیراهن بدن نما می پوشیدند
• و منتظر..
• که شاید شهزاده ای از راه دور بیاید، بر اسب بال دار

• رفیق هم سفرم
• سر را به طعنه تکان داد
• جزاین، چگونه عافیتی باید می بود؟
• وقتی قبیله و قومی
• خط را، تنها شکسته می شناسد و با خط راست، بیگانه است….
• و نقطه را
• همیشه، نقطة پایان می داند….

• من که مات بودم و منگ
• رفیق همسفرم، منگ بود ومات…

• با صدای نحیفی گفت:
• «مگر نرسیدیم؟»

• پرسیدم:
• «کجا، نرسیدیم؟»

• گریه را سر داد….
• هزار و سیصد و پنجاه و هفت سال گذشته است…
• من هنوز،
• صدای گریه های رفیقم را
• به خواب می بینم….

*****

حکم اول
• با هم رسیده بودیم، به پایان راه
• راهی که هیچ نمی دانستیم
• آخر،
• سر از کجای این دنیا در خواهد آورد؟

• شعر رئالیستی زیبائی است، که سرگذشت و سرنوشت من و سایه من می توانست باشد، زمانی که ـ دستکم ـ به داشتن سایه ای دل خوش داشتم.
• شعری که اصولا همه می توانستند ـ کم و بیش ـ بسرایند، اگر جسارت نگریستن بر آتش سوزان چشمان حقیقت را داشتند.
• سخن از راه است و رهروانی که در راه اند.
• سخن از رهروانی است که در راهند، بی که آماجی، مقصد و مقصودی داشته باشند.

• «راه چیست؟»

• می پرسم از خویش و سایه خودسر خودمختار فکر می کند که از او می پرسم و می گوید:
• «راه در بهترین حالت، به پراتیک می ماند، به وسیله و ابزار کار می ماند که واسطه ای است برای وصلت سوبژکت با اوبژکت.
• راه پل پیوند است میان مبدأ و مقصد، آغاز و انجام.
• راه واسطه است، مثل پول که پل پیوند میان صاحبان کالاها ست.»

• و من از خود می پرسم:
• «چگونه می توانستم بدون مقصدی، در راه باشم و به هر جان کندنی به پایان راه رسیده باشم؟»

• سایه به طعنه می گوید که ما نه در راه بوده ایم و نه به پایان راه رسیده بوده ایم.
• ما در توهم راه بوده ایم، همین و بس.
• و گرنه راه بی مقصد، نه راه، بلکه گمراه است، بیغوله است.

• زیرا که راه را از دیالک تیک مبدأ و مقصد گزیری نیست.

• پیش شرط نیل به مقصد، تعیین پیشاپیش مقصد است، همانطور که پیش شرط وصلت، تعیین پیشاپیش معشوق است.
• و پیش شرط تعیین پیشاپیش مقصد، وقوف به دیالک تیک انسان و جامعه است، همانطور که پیش شرط تعیین معشوق، وقوف به دیالک تیک من و غیرمن است.

• برای درک دیالک تیک خود و جامعه خود باید به درک ماتریالیستی تاریخ تسلط داشت.


• درک ماتریالیستی تاریخ که کشفش از همان اهمیتی برخوردار است که کشف آتش.


• من و همراهم را اما چنین قطب نمائی در دست نبوده است.

• از خود می پرسم:

• « دیالک تیک مبدأ و مقصد را تا حال نشنیده بودم و چشمم به مقاله ای با عکس سعدی می افتد و دیالک تیک حرکت و سکون را می بینم که مثل ستاره ای راهنما به دلنشینی چشمک می زند.»

• به یاد می آورم که ما هماره در کوهنوردی، شعر شاعری را تکرار می کردیم که به موج وارگی خود فخر می فروخت، جنبش را مطلق می نمود و سکون را مرگ تلقی می کرد:

• «موجیم که آسودگی ما عدم ما ست!»

• او در حقیقت نه موج را می شناخت و نه دیالک تیک عینی هستی را.
• سرگذشت و سرنوشت کسی که در دیالک تیک حرکت و سکون، حرکت را مطلق کرده باشد و سکون را هیچ شمرده باشد، جز این نمی تواند باشد.
• سرگذشت و سرنوشت کسی، که از دیالک تیک حرکت و سکون، دیالک تیک همه چیز و هیچ بسازد، دیالک تیکی که در واقع دیالک تیکواره ای تکقطبی است، جز این نمی تواند باشد.
• چون هیچ نمی تواند در دیالک تیک نقشی بازی کند.

• سایه که صدای مرا دارد و چگونه می توانست صدای کس دیگری را داشته باشد، صدایش را کلفت و مشتش را گره می کند و قاطعانه می گوید که انگل را به خطه دیالک تیک راه نمی دهند.
• چون در دیالک تیک، هر قطبی باید کاره ای باشد، هر قطبی باید منشاء اثری باشد.

• چرا بر ما چنین رفته است؟
• تقصیر کیست که رهروان به گمراه می روند و با هزار مصیبت به پایان «راه» می رسند، بی آنکه به مقصد رسیده باشند؟
• این کیست که قطب نمای رهائی را از رهروان دریغ می دارد؟

• این کابوس آیا پایان تراژیک تئوری «جنگ مسلحانه، هم استراتژی، هم تاکتیک» است، که امروز به فرمی دیگر، ولی با محتوای دیروزین در قالب شعار «مسالمت، هم استراتژی، هم تاکتیک» ریخته می شود؟

• سایه اندیشنده می گوید که چه در شعار دیروزین و چه در شعار ماهیتا همان امروزین، این دیالک تیک عینی هستی است که فدا می شود.
• این دیالک تیک عینی هستی است که به قول گئورگ لوکاچ دور انداخته می شود، لگدکوب می شود.
• لوکاچ این حقیقت امر را در مورد برنشتاین و کائوتسکی و دیگر سوسیال ـ رفرمیست ها گفته بود.
• و سایه خودمختار در باره هپیلی هپوها می گوید و نمی داند که حضرات را ـ چه بسا ـ از واژه دیالک تیک خبری نیست، چه برسد به داشتنش و بعد به دور انداختنش.
• اما برای لگدکوب کردن دیالک تیک عینی به شعور نیازی نیست، همانطور که برای لگدمال کردن گلها درک جلال و جبروت گل ها ضرورت ندارد.

• طنز تاریخ را باش.

• منکران دیالک تیک استراتژی و تاکتیک از کجا آغاز کرده اند و به کجا رسیده اند:
• از خیال پروری های گوارائی به تسلیم طلبی های برنشتاینی.

• بی رحم تر از تاریخ، خود تاریخ است و طنازتر از تاریخ نیز خود تاریخ.
• رسواگری خیره سر است تاریخ و مزد هر دیالک تیک ستیزی را دیر یا زود، کف دستش می گذارد.

*****

• می بینم که با زبان درازش لبانش را خیس می کند و می فهمم که حرفی برای گفتن دارد.

• می گوید:

• « منظورت از انکار دیالک تیک استراتژی و تاکتیک چی بود؟»

• می گویم:

• «دیالک تیک استراتژی و تاکتیک، یعنی همبائی ستیزمند استراتژی و تاکتیک، یعنی با هم بودن ناگزیر و «ستیز» بی امان دوقطب سیستم با یکدیگر.
• وقتی کسی شعار «جنگ مسلحانه هم استراتژی، هم تاکتیک» سر می دهد و یا از «رد تئوری بقا» دم می زند، وحدت و همبائی دو قطب دیالک تیکی استراتژی و تاکتیک و یا بقا و فنا را مطلق می کند و ضدیت و ستیز بی امان آنها را نادیده می گیرد.»

• می پرسد:
• «این شیوه تفکر تو را به یاد چه می اندازد؟»

• به یاد طرفداران فرقه موسوم به «وحدت وجود» می افتم، که اقطاب دوگانه دیالک تیکی را در هم ذوب می کردند و از ذوب طبیعت و انسان در ذات حق، از یکی شدن همه چیز هستی با حق، از پرواز ذرات به سوی خورشید حق، از یکسانی طبیعت و خدا، ماده و روح سخن می گفتند و «انا الحق» گویان به سر دار می شدند، باوری که بر گرایش فلسفی موسوم به پانته ئیسم استوار است.

• می گوید که حق با من است.
• هر دو شعار یاد شده تعفن عرفان را با خود دارند، تعفن ایراسیونالیسم و خردستیزی را.

• از اینکه تأییدم می کند، رضایت خوشایندی احساس می کنم و می خواهم ـ از کثرت غرور ـ باد کنم، ولی بلافاصله به ذوقم می زند و عیشم را عزا می کند.
• به طعنه می گوید که توصیف قضایا را هر کودنی می تواند، مهم توضیح ریشه های مادی و معنوی قضایا ست.

• چرا باید جوانان به تخریب دیالک تیک عینی جامعه برخیزند؟
• چرا باید به انکار حقیقت بپردازند؟
• چرا به جای برجسته کردن دیالک تیک استراتژی و تاکتیک و یا دیالک تیک بقا و فنا و سایر شناخت افزارهای دیالک تیکی، به دامن عرفان و خرافه پناه برند و به تخریب دیالک تیک عینی کمر بندند؟

• می گویم که دلیلش فقر فلسفه و شعور است.

• وقتی در جامعه ای آزادی های پیش پا افتاده بورژوائی ـ حتی ـ ممنوع باشد، وقتی بحث و جدال فکری مجاز نباشد، چگونه می توان به شناخت افزار علمی دست یافت!

• مثل «غول از بطری رها گشته» ـ خشمگین و برافروخته ـ بر می خیزد و من از هراس اینکه میز تق و لق را بردارد و بر جمجمه ام خراب کند، دستپاچه می شوم و می گویم که این البته فقط نصف حقیقت است، این فقط جزئی از جنبه معرفتی ـ نظری قضیه است.

• می گوید که حقیقت نیم بند به درد خودم می خورد.

• با دستپاچگی همیشگی می گویم:

• «من می بایستی دیالک تیک اوبژکتیف ـ سوبژکتیف را در نظر می گرفتم.
• چرا که کودنی نیز هزار و یک علت اوبژکتیف ـ سوبژکتیف دارد. »

• احساس می کنم که آرام گرفته است.
• بر می خیزد، لب پنجره می نشیند و مثل طلبکاری سمج منتظر می ماند.
• مثل طلبکاری که تشک و لحافش را می آورد و دم در خانه بدهکار پهن می کرد و شب و روز از آن جا تکان نمی خورد.

• از ترس به تته پته افتاده ام.
• می گویم که وقتی طبقه ای فردائی نداشته باشد، چگونه می تواند مقصد و مقصودی داشته باشد؟
• فئودالی که با حذف مناسبات تولیدی فئودالی هیچکاره شده و ممر درآمد خود را از دست داده، جز گذشته انگلی چه آماجی می تواند داشته باشد؟
• کسی که مقصد و آماج ندارد، چگونه می تواند اهداف استراتژیک داشته باشد.
• چگونه می تواند به دیالک تیک استراتژی و تاکتیک بیندیشد؟

• تنها کاری که می تواند بکند، تخریب و ترور نومیدانه است و بس.

• این گرایش طبقاتی، خود را در شعار «رد تئوری بقا» ـ به وضوح تمام ـ عریان می سازد و نشان همگان می دهد.

• در این شعار در بهترین حالت، دیالک تیک بقا و فنا وارونه می شود.
• فنا به هدف مبدل می شود و جنگ مسلحانه کذائی به وسیله.

• به عبارت دیگر دیالک تیک وسیله و هدف به شکل دیالک تیک ترور و انتحار بسط و تعمیم می یابد و پس از پیروزی ضد انقلاب و نابودسازی بخش عمده ای از دستاوردهای انقلاب سفید نیم بند، از سوی برخی از احزاب و گروه ها به شکل دیالک تیک تأیید و انتحار توسعه و تعمیم می یابد.


• کسانی که روزی روزگاری در بی خبری از دیالک تیک ماتریالیستی به انتقاد دست و پا شکسته از تئوری «رد تئوری بقا» برخاسته بودند، اکنون خود، تئوری «رد تئوری بقا» را داوطلبانه جامه عمل می پوشانند و بر دار می شوند تا عرفان عفن دست نخورده بماند.


• بلند می شود و در اتاق به راه می افتد.
• می دانم که قصد یادآوری چیزی را و نقل آن را در سر دارد.
• نفسی به راحتی می کشم و منتظر می مانم.

• به «کلیدر» دولت آبادی اشاره می کند.

• آنجا که قهرمان کلیدر در انبار گندم را می شکند و خروارها گندم معصوم و بیگناه را به جریان رود می سپارد.
• آنگاه به واکنش خردگرایانه دهقانی تهیدست اشاره می کند، که تولید را، زحمت تولید را و ارزش نعمات مادی را می شناسد و زیر لب می غرد که چگونه می توان عرق جبین انسانی را به این آسانی و به این بیهودگی بر باد داد؟
• قهرمان کلیدر نیز قهرمانی بی فردا ست، انسانی است که مقصد و آماج ترقی خواهانه ندارد.
• وابستگی به فئودالیسم پوسیده قدرت تفکر منطقی و علمی را از او نیز سلب کرده است.

• اما تراژیکتر از سرنوشت و سرگذشت او، سرگذشت و سرنوشت کاراکتر دیگری به نام ستار است، که از تمیز جبهه دوست و دشمن عاجز است.


• تئوری انعکاس یکی از مهمترین و بغرنج ترین تئوری های مارکسیستی است و باید توسعه داده شود.
• واقعیت عینی به آسانی در ضمیر انسان ها منعکس نمی شود، بلکه از هفت خوان رستم می گذرد، از فیلترهای طبقاتی و معرفتی ـ نظری، سنتی و تاریخی، بیولوژیکی ـ ژنتیکی و غیره و غیره می گذرد.

حکم دوم
• و ما، چه می دانستیم:
• آهو کدام و شیر شرزه کدام است؟

• شاعر عواموارگی قهرمانان خود را در این حکم نشان همگان می دهد.

• فرح پهلوی هم اخیرا در تلویزیون آلمان همین را می گفت.

• او هم ـ حتی ـ نظام عدل علی را انتظار می کشید، اوتوپی مذهبی مدینه فاضله بی سر و ته را.
• و چه بسا روشنفکران که بدتر از او، جاهلانه از «دموکراتیسم» دم می زدند.

• طنز تاریخ را باش و سقوط معنوی ملتی را تماشا کن.
• شهبانوی تحصیلکرده در اروپا ـ بلحاظ شعور اجتماعی ـ تفاوت چندانی با مادران دست به دهان بی چیز ما ندارد، که فرصت مکتب رفتن ـ حتی ـ نداشته اند و جز خرافه و یاوه نمی توانستند چیزی در کله داشته باشند.

• در این حکم شاعر ندانمگرائی و توجیه ندانمگرائی قد علم می کند.


• قهرمانان شاعر انگار به قدرت تمیز انسانی بی باورند.

• انگار عدم تمیز آهو از شیر شرزه امری عادی، طبیعی، پیش پا افتاده و توجیه پذیر است.

• قهرمانان شاعر اما ضمن تبرئه خویش، گردن نسل پیشین را عریان می کنند و به گیوتین انتقاد می سپارند، آنهم چه انتقادی:


حکم سوم
• ناگهان، بدون آنکه دست خودم باشد…
• به یاد مادرم افتادم که مثل مادر بزرگ، و عمه انسی و عمو محمد جانم،
• همیشه آسمان خدا را فوت می کرد…
• و زیر لب هم چیزی می گفت که من نمی دانستم،
• چگونه، باید می دانستم؟.
• و دائم
• برای من، به وقت آمدن ورفتن
• دعای رفع بلا می خواند
• بلا که بود، بلا که با من ماند…
• و یاد خاله های خودم، خاله مهری و اقدس، مگر ولم می کرد!
• که هر ساله وقت عید،
• از چنار کهن سال، که گوشة قبرستان بود
• مراد می طلبیدند…
• و بعد
• با تور خوش سفر به سفر می رفتند ،

• بدین طریق رهروانی که به پایان راه می رسند، بی که به جائی رسیده باشند، پاک و مطهر و بی تقصیر از محکمه بیرون می آیند و تبرئه می شوند و همه کاسه کوزه ها بر سر پدر و مادر و خاله و عمه پیر خراب و شکسته و سر شکسته، شکسته می شوند.

• بدین طریق سوبژکت تاریخساز از هر مسئولیتی مبرا می شود.


دیگر نه به آموزش تئوری رهائی نیازی است و نه به تحمل زحمت «کلنجار با مفاهیم» احتیاجی.
«بگذار سر به بالین، تنها مرا رها کن!»

پایان
ویرایش متن از دایرة المعارف روشنگری است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر