• روزی از روزها سه جوان نزد عرب پیری آمدند و گفتند:
• «پدرمان رحلت کرده و 17 شتر برای مان به ارث گذاشته.
• او ضمنا وصیت کرده که نصف شترها به بزرگترین ما، یک سوم آنها به میانسال ما و یک نهم آنها به کوچکترین ما برسد.
• اکنون تقسیم شترها مسئله ای لاینحل می نماید.
• بهتر دیدیم که ارثیه را تو بین ما قسمت کنی.»
• پیرمرد عرب قدری تأمل کرد.
• بعد گفت:
• «ظاهرا شما برای برآمدن از عهده تقسیم، یک شتر کم دارید.
• خود من در دار دنیا فقط یک شتر دارم.
• حالا که ماجرا از این قرار است، می توانید آن را بردارید و به میراث خود اضافه کنید تا بلکه مشکل تان حل شود.
• اگر پس از تقسیم، چیزی باقی ماند، می توانید آن را به من بدهید.»
• جوان ها از بابت خدمت دوستانه تشکر کردند.
• شتر او را به میراث خود اضافه کردند و بعد مطابق وصیت نامه پدرشان، 18 شتر را بین خود قسمت کردند:
• نصف شترها، یعنی 9 شتر به برادر بزرگ رسید.
• یک سوم آنها، یعنی 6 شتر به برادر میانسال و یک نهم آنها، یعنی 2 شتر به برادر کوچک.
• پس از ختم تقسیم حیرت زده دیدند که یک شتر باقی مانده است.
• شتر باقی مانده را به دوست سالخورد خود برگرداندند و مجددا از او تشکر کردند.
• آقای کاف این خدمت دوستانه را خدمت صحیحی می نامید.
• برای اینکه در این میان، به هیچکس ضرری نرسیده بود.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر