• می بندم این دو چشم پر آتش را
• تا ننگرد درون دو چشمانش
• تا داغ و پر تپش نشود قلبم
• از شعله نگاه پریشانش
*****
• می بندم این دو چشم پر آتش را• تا بگذرم ز وادی رسوایی
• تا قلب خامشم نکشد فریاد
• رو می کنم به خلوت و تنهایی
*****
• ای رهروان خسته چه می جویید• در این غروب سرد ز احوالش
• او شعله رمیده خورشید است
• بیهوده می دوید به دنبالش
*****
• او غنچه شکفته مهتاب است• باید که موج نور بیفشاند
• بر سبزه زار شب زده چشمی
• کاو را به خوابگاه گنه خواند
*****
• باید که عطر بوسه خاموشش• با ناله های شوق بیآمیزد
• در گیسوان آن زن افسونگر
• دیوانه وار عشق و هوس ریزد
*****
• باید شراب بوسه بیاشامد• ازساغر لبان فریبایی
• مستانه سر گذارد و آرامد
• بر تکیه گاه سینه زیبایی
*****
• ای آرزوی تشنه، به گرد او• بیهوده تار عمر چه می بندی
• روزی رسد که خسته و وامانده
• بر این تلاش بیهده می خندی
*****
• آتش زنم به خرمن امیدت• با شعله های حسرت و ناکامی
• ای قلب فتنه جوی گنه کرده
• شاید دمی ز فتنه بیارامی
*****
• می بندمت به بند گران غم• تا سوی او دگر نکنی پرواز
• ای مرغ دل که خسته و بی تابی
• دمساز باش با غم او، دمساز
تحلیل
شعله رمیده
شعله رمیده
حکم اول
• می بندم این دو چشم پر آتش را
• تا ننگرد درون دو چشمانش
• تا داغ و پر تپش نشود قلبم
• از شعله نگاه پریشانش
• در این حکم شاعر نیازی غریزی به بیگانه شعله می کشد.
• در دیالک تیک من و غیرمن، نقش تعیین کننده به عهده غیرمن نهاده شده است.
• من ـ داوطلبانه ـ نقش تعیین کننده را به غیرمن وامی نهد و خود را خلع سلاح و خلع اراده می کند و هیچ می شود، تا بیگانه همه چیز و همه کاره شود و تسخیرش کند.
• نیاز غریزی چنان دست بالا را دارد که من حتی از نگریستن به چشمان غیرمن پرهیز می کند.
• اما در چشمان غیرمن ـ در واقع ـ چیز بخصوصی وجود ندارد، چیز شعله ور را من خود اختراع می کند.
• هیچ ـ در واقع ـ برای چیزی شدن کذائی به خود فریبی دست می زند.
• فروغ این خصوصیت عشق توخالی فئودالی ـ بنده داری را از شعرای پیشین به ارث برده است و انسان هفده ساله چگونه می توانست به ارث نبرد.
حکم دوم
• می بندم این دو چشم پر آتش را
• تا بگذرم ز وادی رسوایی
• مفهوم «رسوائی» ـ که در اشعار دیگر فروغ بکرات تکرار خواهد شد ـ نیز چیزی ارثی است.
• من هیچواره با صرفنظر داوطلبانه از خویشتن خویش به نفع غیرمن همه چیزواره، احساس رسوائی می کند.
• چرا؟
• سری به بوستان سعدی بزنیم و به مقایسه ای بپردازیم:
حکایت
• یکی شاهدی در سمرقند داشت
• که گفتی به جای سمر، قند داشت
• تعالی الله از حسن، تا غایتی
• که پنداری از رحمت است، آیتی
• نظر کردی این دوست در وی نهفت
• نگه کرد باری به تندی و گفت
• که: «ای خیره سر، چند پوئی پی ام
• ندانی که من مرغ دامت نی ام؟
• گرت بار دیگر ببینم، به تیغ
• چو دشمن ببرم سرت، بی دریغ»
• کسی گفتش:
• «اکنون سر خویش گیر
• از این سهلتر مطلبی پیش گیر!»
• چو مفتون صادق ملامت شنید
• به درد، از درون ناله ای بر کشید
• که: «بگذار تا زخم تیغ هلاک
• بغلتاندم لاشه در خون و خاک
• نمی بینم از خاک کویش گریز
• به بیداد گو:
• آبرویم بریز!»
*****
• مقوله عشق در قاموس سعدی و حافظ، پدیده ای سرتاپا بنده داری ـ فئودالی است.
• عشق در قاموس سعدی و حافظ ـ اصلا ـ عشق نیست، نوعی گدائی و دریوزگی است، نوعی وابستگی نوکرانه و رزیلانه است.
• معشوق به عاشق، محل سگ هم نمی گذارد و از او متنفر است و عاشق کذائی ستم می کشد، درد می برد، عجز و لابه سر می دهد، تیپا می خورد، تحمل می کند و از او دست برنمی دارد.
• این عشق نه وسیله ای برای نیل به لذت و راحتی روانی و روحی، بلکه بهانه ای خود خواسته برای خود ستیزی، خود آزاری و خود شکنی است.
• عشق در واقع سیلی واره ای است برای سرخ نگه داشتن صورت خویش.
• رسوائی در این مورد معنی واقعی و ملموس دارد.
• برای اینکه عاشق کذائی موجودی فرومایه، از خود بیگانه، نوکر صفت، رودار، تفاله و آشغال است.
*****
• اکنون برگردیم به شعر فروغ.
• عشق در قاموس فروغ نمی تواند و نباید با عشق سنتی یکی تلقی شود.
• معشوق و یا عاشق هم در شعر فروغ نه جلادی شلاق بدست و خونریز، بلکه بد بختی درگیر با هزاران مشکل مادی و معنوی است.
• پس دلیل رسوائی در قاموس فروغ چه می تواند باشد؟
• فروغ چشم می بندد، تا از وادی رسوائی بگذرد.
• ما باید برای این پرسش دلیلی پیدا کنیم.
• شاید من هفده ساله ی تنها که در وصل با غیرمن رهائی از چنگ تنهائی را ـ به توهم ـ انتظار می کشد، با اظهار عشق به غیرمن، سنت اجتماعی دیرینه رایج را می شکند:
• معمولا مرد باید به پای زن بیفتد و اظهار دلباختگی و بی خودی دروغین و یا راستین کند، نه زن.
• باید ببینیم.
حکم سوم
• تا قلب خامشم نکشد فریاد
• رو می کنم به خلوت و تنهایی
• اکنون می فهمیم که هنوز از غیرمن خبری نیست.
• غیرمن فقط در تخیل شاعر وجود دارد و شاعر مثل همه عشاق خیال پرست به خلوت و تنهائی می گریزد تا چشمان شعله ور غیرمن را در خاطر خویش برای لحظه ای گذرا بازسازی کند.
• غریزه ـ در هر حال ـ در اقلیم وجود شاعر همه کاره است.
حکم چهارم
• ای رهروان خسته چه می جویید
• در این غروب سرد ز احوالش
• او شعله رمیده خورشید است
• بیهوده می دوید به دنبالش
• او غنچه شکفته مهتاب است
• باید که موج نور بیفشاند
• اینها ـ همه ـ در وصف غیرمن است.
• غیرمن کماکان همه چیزواره و همه کاره است:
• شعله رمیده خورشید است.
• غنچه شکفته مهتاب است.
• کیمیا و دست نیافتنی است.
حکم پنجم
• بر سبزه زار شب زده چشمی
• کاو را به خوابگاه گنه خواند
• باید که عطر بوسه خاموشش
• با ناله های شوق بیآمیزد
• در گیسوان آن زن افسونگر
• دیوانه وار عشق و هوس ریزد
• باید شراب بوسه بیاشامد
• ازساغر لبان فریبایی
• مستانه سر گذارد و آرامد
• بر تکیه گاه سینه زیبایی
• شاعر اکنون فونکسیون های غیرمن را یکی بعد از دیگری برمی شمارد:
• غیرمن باید به ارتکاب معصیت تن در دهد و به خوابگاه گناه وارد شود.
• گناه در شعر فروغ مقوله ای آشنا ست.
• ولی گناه ـ در واقع ـ چه معنی دارد؟
• چرا فروغ رفتن دو انسان به خوابگاه را گناه می نامد؟
• چون سنت دیرین جامعه شکسته می شود و دو انسان قبل از عقد ازدواج به بستر می روند؟
• باید برای این سؤال هم جوابی پیدا کرد.
• اکنون در دیالک تیک من و غیرمن، غیرمن فعال ما یشاء است:
• او باید به خوابگاه گناه برود، عطر بوسه خاموشش را با ناله های شوق بیامیزد، در گیسوان زن ـ دیوانه وار ـ عشق و هوس بریزد، از ساغر لبان زن شراب بوسه بیاشامد و بر سینه اش سر بگذارد و بیارامد.
• اکنون این سؤال پیش می آید که پس زن چه کاره است؟
• آنچه کماکان جان سختی می کند، بسط و تعمیم دیالک تیک من و غیرمن به شکل دیالک تیک هیچ و همه چیز است.
• هم در قاموس سعدی و حافظ چنین بوده و هم در قاموس فروغ چنین است.
• با یک تفاوت کوچک که عشق در فلسفه فروغ واقعی است و در فلسفه سعدی و حافظ بهانه است.
• وجه مشترک هر دو این است که زن نقش هیچواره خود را کماکان حفظ و ایفا می کند.
• فریب حرف های سعدی و حافظ را نباید خورد.
• زن فقط اگر شاهزاده ای، خانزاده ای، ارباب زاده ای باشد، می تواند همه کاره باشد و لاغیر.
• خود سعدی یک بار به چنین زنی برمی خورد.
• از زبان خود سعدی بشنویم:
• از صحبت یاران دمشقم، ملالتی پدید آمده بود.
• سر در بیابان قدس نهادم و با حیوانات انس گرفتم، تا به وقتی که اسیر فرنگ شدم.
• در خندق طرابلس، با جهودانم، به کار گل بداشتند.
• یکی از رؤسای حلب، که سابقه معرفتی در میان ما بود، گذر کرد و بشناخت.
• گفت :
• «این چه حالت است؟»
• گفتم:
• « همی گریختم از مردمان به کوه و به دشت
• که از خدای نبودم به دیگری پرداخت
• قیاس کن، که چه حالم بود در این ساعت
• که در طویله نامردمم بباید ساخت.»
*****
• پای در زنجیر، پیش دوستان• به که با بیگانگان در بوستان
• بر حالت من رحمت آورد و به ده دینارم از قید خلاص کرد و با خویشتن به حلب برد و دختری که داشت، به نکاح من در آورد، به کابین صد دینار.
• مدتی بر آمد.
• دختری بد خوی ستیزه روی نا فرمان بود.
• زبان درازی کردن گرفت و عیش مرا منغص داشتن.
• زن بد در سرای مرد نکو
• هم در این عالم است دوزخ او
• زینهار، از قرین بد زنهار
• وقنا ربنا عذاب النار
• (خدایا، ما را از عذاب آتش دوزخ حفظ کن!)
• باری زبان تعنت دراز کرد و همی گفت:
• «تو آن، نیستی که پدر من تو را از فرنگ باز خرید؟»
• گفتم:
• «بلی، من آنم که به ده دینارم از قید فرنگم باز خرید و به صد دینار به دست تو گرفتار کرد.»
• شنیدم، گوسپندی را بزرگی
• رهانید از دهان و دست گرگی
• شبانگه کارد، بر حلقش بمالید
• روان گوسپند، از وی بنالید
• که: «از چنگال گرگم در ربودی
• چو دیدم، عاقبت گرگم تو بودی. »
******
نکته اول
بر حالت من رحمت آورد و به ده دینارم از قید خلاص کرد و با خویشتن به حلب برد و دختری که داشت، به نکاح من در آورد، به کابین صد دینار.
• سعدی در این حکم، حوصله قدردانی از رئیس حلب را ندارد، رئیسی که نه تنها او را از قید فرنگی ها و از «طویله نامردمان» خلاص می کند، بلکه دخترش را نیز به نکاحش در می آورد.
• سعدی ناراضی است.
• چون او دخترش را مفت و مجانی در اختیار او قرار نداده و کابینی به مبلغ صد دینار برایش تعیین کرده است.
• کسی که قانون دیالک تیکی داد و ستد را حتی در روز محشر معتبر می داند و انسان های تهیدست را ـ به دلیل تهی دستی ـ حتی به صد فرسنگی باغ جنت راه نمی دهد، حاضر به دادن دادی برای لذت جنسی (ستدی) نیست.
نکته دوم
دختری بد خوی ستیزه روی نا فرمان بود.
دختری بد خوی ستیزه روی نا فرمان بود.
• سعدی در این حکم، برای توصیف زن جوان خود دیالک تیک نمود و بود (ماهیت) را به شکل دیالک تیک روی و خوی بسط و تعمیم می دهد و نافرمانی او از فرامین شوهر را عمده می کند.
• در جهان بینی سعدی، زن با بنده زر خرید فرقی ندارد و باید تابع فرامین شوهر باشد.
• زن جوان سعدی ـ اما ـ دختر معمولی نیست.
• او دختر یکی از رؤسای حلب است.
• او دختر کسی است که سعدی را از قید بیگاری بیگانگان نجات داده است.
• او یکی از اعضای طبقه حاکمه است و طبقه حاکمه میان ایدئولوگ های خود و نوکر و خدمتگزار و سگ خود فرقی نمی گذارند.
• چنین کسی هرگز نمی تواند به اطاعت از سعدی و به رقصیدن به ساز او و امثال او تن در دهد.
• دختر نازپرورده فئودال عرب، سعدی را اصلا آدم حساب نمی کند.
• دختری است نافرمان، ستیزه جو و بد خوی.
• او تن به فرامین سعدی نمی دهد و عیش او را تیره و تار می سازد.
• سعدی از زن، هر انتظاری را دارد، جز استقلال اندیشه و عمل، جز شهامت ستیز و زیر پا گذاشتن فرامین مرد.
• از این رو ست که ازدواج سعدی دیری نمی پاید.
نکته سوم
زبان درازی کردن گرفت و عیش مرا منغص داشتن.
زبان درازی کردن گرفت و عیش مرا منغص داشتن.
• دختر جوان، انسانی مستقل و اندیشنده است.
• اعتنائی به نظرات سعدی و آداب و رسوم فئودالی ایران نمی کند.
• او به ارزش و شخصیت و فردیت خود وقوف کامل دارد و سعدی را با همه بلاغت و فصاحتش به بن بست می راند، مجاب می کند و عیشش را منغص می دارد.
• از این رو ست که سعدی او را به زبان درازی متهم می کند.
نکته چهارم
• زن بد در سرای مرد نکو
• هم در این عالم است دوزخ او
• سعدی در این حکم، مرد را در مرکز قضایا قرار می دهد و زن را در وابستگی بنده وار به مرد در نظر می گیرد، نه به عنوان انسانی مستقل و برابر حقوق.
• سعدی در رابطه با زن همیشه تنها به قاضی می رود.
• او زن را، این نیمه زحمتکش و آفریننده جامعه را اصلا آدم حساب نمی کند.
• او اغلب واژه « زن» را همراه با واژه « سگ» بکار می برد:
حکم
• زن از مرد موذی، به بسیار به• سگ از مردم مردم آزار به
• او زن را بمثابه مظهر ترسوئی و فقدان شهامت ترسیم می کند:
حکم
• مخنث، به از مرد شمشیرزن• که روز وغا سر بتابد چو زن
.....
• چه خوش گفت گرگین، به فرزند خویش
• چو فرمان پیکار بربست و کیش:
• « اگر چون زنان جست خواهی گریز
• مرو، آب مردان جنگی مریز!»
• موردی نیست که سعدی به برتری مرد نسبت به زن اشاره نکند:
حکم
• قلمزن، نکو دار و شمشیرزن• نه مطرب، که مردی نیاید ز زن
• زره پوش، خسبند مرد اوژنان
• که بستر بود خوابگاه زنان
• به خیمه درون، مرد شمشیرزن
• برهنه نخسبد، چو در خانه زن
• سعدی رابطه زن و مرد را از موضع مرد در نظر می گیرد، نه بمثابه یک رابطه عینی و مستقل از مرد و زن.
• او زن را بمثابه موجودی بیگانه تلقی می کند که وارد سرای مرد شده است، مثل گوساله ای، سگی، شتری.
• این به معنی بی پناهی و بی ارزشی زن در جامعه فئودالی است.
• این به معنی تنزل زن تا درجه اشیاء است.
• زن بد در سرای مرد نکو، دوزخ این جهانی اوست.
• در این رابطه نظر و منافع زن ناگفته می ماند.
• این مرد به اصطلاح نکو، در رابطه با زن از چه قرار و قماش است؟
• آیا مرد نکو بهشت این جهانی زن است؟
• سعدی بیش از سی سال زن و کودکانش را تنها گذاشته و به سیر و سفر رفته است.
• در تمام آثار سعدی از همسرش حرفی در میان نیست.
• کمتر شاعری در ایران، حکایت زنان دردمند منتظر شوهران سفرکرده را بازگو کرده است.
• این بانیان صبور و دردمند جامعه طبقاتی نیمه ی فراموش شده و مظلوم این جامعه را تشکیل می دهند.
نکته پنجم
• زینهار، از قرین بد زنهار
• وقنا ربنا عذاب النار
• (خدایا، ما را از عذاب آتش دوزخ حفظ کن!)
• سعدی در این حکم، از موضع مردان، از قرین بد هشدار می دهد، آن را با عذاب دوزخ یکی قلمداد می کند و از دستش به خدا پناه می برد.
• او خوب و بد را از موضع منافع شخصی خود تعریف می کند.
• چنین تعریفی ارزش علمی ندارد.
• خوب و بد باید بر اساس معیاری عینی و واقعی تعریف شود، نه به طور سوبژکتیف و از موضع این و آن.
نکته ششم
• باری زبان تعنت دراز کرد و همی گفت:
• تو آن، نیستی که پدر من تو را از فرنگ باز خرید؟
• اکنون، استثنائا، زن جسوری پیدا شده که نه تنها قادر به تمیز خوب از بد است، بلکه علاوه بر آن می تواند نظرات خود را در قالب کلام بریزد و مثل خنجری در ضمیر سعدی بکارد.
• زنی که سعدی را از نو تعریف می کند، آنهم از دیدگاه یک زن و با زبان یک زن.
• این برای سعدی تازگی دارد.
• جهان و مافیها پیش چشمان سعدی تیره و تار می شود.
• کسی که زن را گوساله می پندارد و شیئیت می بخشد، اکنون خود از زبان زنی، بمثابه یک شیئ بی بها ترسیم می شود:
• بمثابه خری ده دیناری!
• خری که در طویله ای با نامردمان در قید و بند و اسارت بوده است!
• خری که در خندق به کار گل مجبور بوده، موجودی قابل ترحم بوده و پدر دخترک او را از کار گل نجات داده، به خانه آورده، طعام و زن برایش هدیه کرده است.
• اکنون دختر همان مرد دیالک تیک داد و ستد را مثل خنجری براق در تشعشع آفتاب به رخش می کشد و او را تا حد گدای ترحم انگیزی تنزل می دهد که قادر به داد درخور برای ستد (نعمات خداوند نعمت) خود نیست.
نکته هفتم
• گفتم:
• بلی، من آنم که به ده دینارم از قید فرنگم باز خرید و به صد دینار به دست تو گرفتار کرد.
• سعدی در این حکم، ناسپاسی خود را از خدمتی که دریافت کرده، نشان جهانیان می دهد.
• معلم اخلاق فئودالی ـ بنده داری خود قادر به اجرای هنجارهای اخلاقی خویش نیست.
• او خود به زیرپا نهادن دیالک تیک نعمت و سپاس می پردازد که توسعه و تعمیم دیالک تیک جهانشمول داد و ستد است.
• سعدی زن ستیز اکنون به زانو در آمده است.
• زن جسور شعورمندی ـ برای اولین بار ـ ایدئولوگ سرسپرده طبقه خویش را به زانو در آورده و شمشیر زهرآگین خود را بر حلقومش فشار می دهد.
• منطق سعدی مات مانده است.
• او را دیگر توان سخن سنجیده گفتن نیست:
• از این رو ست که او از خرید و فروش خویش سخن می گوید، نه از رهائی خویش.
• از ارزش ده دیناری خویش!
• از بندگی خویش!
• از شیئیت خویش، چرا که نه انسان، بلکه اشیاء را می توان خرید و فروش کرد!
• از این رو ست که ایدئولوگ شهیر فئودالیسم و بنده داری، خود را به گوسفندی تشبیه می کند که تیغه کارد زنی اندیشنده و شناسنده و خودمختار بر حلقش مالیده می شود:
نکته هشتم
• شنیدم، گوسپندی را بزرگی
• رهانید از دهان و دست گرگی
• سعدی در این حکم، دیالک تیک من و غیرمن را به شکل دیالک تیک گوسپندی و گرگی بسط و تعمیم می دهد.
• این اعتراف صریح سعدی به این حقیقت امر است که میان اکثریت بنده و رعیت و اقلیت بنده دار و فئودال و ایدئولوگ های آنان تفاوت بنیادی وجود ندارد.
• خود شیخ هم می تواند اسیر در دست و دهان گرگ های جامعه و جهان گردد، مثل عمله ای به کار گل واداشته شود، مثل غلام زنگی به دیناری چند، از قید بندگی آزاد شود و به دیناری چند فروخته شود و به بندی دیگر افتد.
نکته نهم
• شبانگه کارد، بر حلقش بمالید
• روان گوسپند، از وی بنالید :
• که از چنگال گرگم در ربودی
• چودیدم، عاقبت گرگم تو بودی.
• سعدی در این حکم، دیالک تیک من و غیرمن را به شکل دیالک تیک گوسپند و گرگ و دیالک تیک گوسپند و بزرگ بسط و تعمیم می دهد و تفاوتی میان گرگ و بزرگ نمی بیند.
• این صریحترین و واقعی ترین تحلیل از جامعه طبقاتی است:
• میان ددان و اشراف بنده دار، فئودال و دربار تفاوت ماهوی وجود ندارد.
• ددان بر اساس غریزه عمل می کنند، برای سیر کردن شکم خود و توله های خود به شکار می پردازند، ولی بزرگان از روی غریزه و عقل عمل می کنند و انگلوار، حاصل کار عرقریز توده مولد را غصب و غارت می کنند.
******
• برگردیم به شعر فروغ:حکم ششم
• ای آرزوی تشنه، به گرد او
• بیهوده تار عمر چه می بندی
• من به بیهودگی کردوکار خویش ـ پیشاپیش ـ آگاه است.
• وصل ـ به معنی حقیقی کلمه ـ در جامعه طبقاتی محال است، چرا که انسان جامعه طبقاتی به تنهائی، بی پناهی و بی کسی محکوم شده است.
حکم هفتم
• روزی رسد که خسته و وامانده• بر این تلاش بیهده می خندی
• آرزوی وصل تلاشی بی ثمر و جانفرسا ست و عاقبتی جز پشیمانی نخواهد داشت.
حکم هشتم
• آتش زنم به خرمن امیدت• با شعله های حسرت و ناکامی
• ای قلب فتنه جوی گنه کرده
• شاید دمی ز فتنه بیارامی
• اکنون مخاطب شاعر قلب او ست.
• قلبی که روزی در شعله های ناکامی و حسرت خاکستر خواهد شد، تا بلکه آرام گیرد.
• اگر آخر ماجرا از آغاز معلوم است، پس تلاش بیهوده برای چیست؟
حکم نهم
• می بندمت به بند گران غم• تا سوی او دگر نکنی پرواز
• ای مرغ دل که خسته و بی تابی
• دمساز باش با غم او، دمساز
• مخاطب نام عوض کرده و دل شده، ولی همان وعده به او داده می شود که به قلب داده شده است.
• مفهوم «دل» رایج ترین و مبهم ترین مفاهیم در شعر ایرانی است و معانی مختلف دارد.
• یکی از آن معانی باید ضمیر باشد.
• شاعر دل را به بند گران غم خواهد بست، تا دیگر به سوی مرد پرواز نکند و در قفس تن، به دمسازی با غم خو کند.
• انسان هفده ساله از همان آغاز زهر نومیدی را چشیده است.
امید در جامعه شقه شقه شده طبقاتی کیمیا ست.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر