۱۳۹۰ فروردین ۲۷, شنبه

شعری از فریدون مشیری


فریدون مشیری (1305 ـ 1379)
کارمند وزارت پست و تلگراف
شاعر
آثار:
۱۳۳۴ تشنه طوفان
۱۳۳۵ گناه دریا
۱۳۳۷ نایافته
۱۳۴۰ ابر
۱۳۴۵ ابر و کوچه
۱۳۴۷ بهار را باور کن
۱۳۴۷ پرواز با خورشید
۱۳۵۶ از خاموشی
۱۳۴۹ برگزیده شعرها
۱۳۶۴ گزینه اشعار
۱۳۶۵ مروارید مهر
۱۳۶۷ آه باران
۱۳۶۹ سه دفتر
۱۳۷۱ از دیار آشتی
۱۳۷۲ با پنج سخن‌سرا
۱۳۷۴ لحظه‌ها و احساس
۱۳۷۸ آواز آن پرنده غمگین
۱۳۷۹ تا صبح تابناک اهورایی

به پاس بزرگداشت شهریار

• در نیمه های قرن بشر سوزان!
• در انفجار دائم باروت

• در بوته زار انسان

• در ازدحام وحشت و سرسام

• سرگشته و هراسان

• می خواند !

• می خواند با صدای حزینش

• می خواست تا «صدای خدا» را

• در جان ِ مردم بنشانَد

• نامردم ِ سیه دل ِ بدکار را مگر

• در راه ِ مردمی بکشانَد . . .

• می رفت و با صدای حزینش می خواند:

• «در اصل، یک درخت کهن
«آدم» از بهشت

• آورد و در زمین و در این پهندشت کشت!

• ما شاخهٴ درخت خداییم


• چون برگ و بارِ ما ست ز یک ریشه و تبار!

• هر یک تبر به دست چراییم؟»

• ای آتش، ای شگفت!
• در مردم ِ زمانهٴ او در نمی گرفت!

• آزرده و شکسته
• گریان و ناامید
• می رفت و با نوای حزینش می خواند:

• «گوش زمین به نالهٴ من نیست آشنا

• من طایر شکسته پر آسمانی ام

• گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند
• چون می کنند با غم و بی همزبانی ام!»

• دنبال همزبان می گشت . . .
• اما نه با «چراغ»، نه بر «گرد شهر»، آه

• با کوله بارِ اندوه، با کوه حرف می زد!
• با کوه:

• «حیدر بابا سلام!

• فرزند ِ شاعر ِ تو به سوی تو آمده است
• با چشم ِ اشکبار

• غم روی غم گذاشته

• عمری است، شهریار

• من با تو درد ِ خویش بیان می کنم، تو نیز
• برگیر این پیام و از آن قله بلند،

پرواز ده!
• که در همه آفاق بشنوند»:

• «ای کاش، جغد نیز
• در این جهان ننالد از تنگی قفس

• این جا، ولی نه جغد،
که شیری است دردمند
• افتاده در کمند!

• پیوسته می خروشد، در تنگنای دام
• وز خلق ِ بی مروت ِ بی درد
• یک ذره مهر و رحم طلب می کند مدام!»

• می رفت و با صدای حزینش می خواند:

• «دیگر مزن دم از «وطن من»

• وز «کیش من» مگوی به هر جمع و انجمن

• بس کن حدیث مسلم و ترسا را
• در چشم من، محبت: مذهب، جهان: وطن!»

• در کوچه باغ ِ «عشق»
• می رفت و با صدای حزینش می خواند:

• «گاهی گر از ملال ِ محبت برانمت
• دوری چنان مکن که به شیون بخوانمت

پیوند ِ جان جدا شدنی نیست، ماه من
• تن نیستی که جان دهم و وارهانمت»

• ز این پیش، گشته اند به گرد ِ غزل، بسی
• این مایه سوز ِ عشق، نبوده است در کسی!

• می رفت ....
• تا مرگ ِنابکار، سر ِ راه او گرفت!

• تا ناگهان صدای حزینش
• این بغض سال ها،
• این بغض دردهای گران در گلو گرفت!

• در نیمه های قرن بشر سوزان
• اشک ِ مجسمی بود،
در چشم ِ روزگاران

• جان مایهٴ محبت و رقّت . . .
• ای وای!
• شهریار!

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر