قلعه الموت
قلعه الموت یکی از قلعههای منحصر به فرد تاریخی در ایران است.
قلعه الموت یکی از آثار باستانی در استان قزوین است.
صخره های پیرامون قلعه که رنگ سرخ و خاکستری دارند، در جهت شمال شرقی به جنوب غربی کشیده شدهاند.
پیرامون دژ از هر چهار سو پرتگاه است و تنها راه ورود به قلعه در انتهای ضلع شمال شرقی است که کوه هودکان با فاصله ای نسبتاً زیاد بر آن مشرف است.
این قسمت از قلعه، به احتمال زیاد، همان محلی است كه حسن صباح مدت سی و پنج سال در آن اقامت داشته و پیروان خود را رهبری می نموده است.
ویکی پیدیا
قلعه الموت یکی از قلعههای منحصر به فرد تاریخی در ایران است.
قلعه الموت یکی از آثار باستانی در استان قزوین است.
صخره های پیرامون قلعه که رنگ سرخ و خاکستری دارند، در جهت شمال شرقی به جنوب غربی کشیده شدهاند.
پیرامون دژ از هر چهار سو پرتگاه است و تنها راه ورود به قلعه در انتهای ضلع شمال شرقی است که کوه هودکان با فاصله ای نسبتاً زیاد بر آن مشرف است.
این قسمت از قلعه، به احتمال زیاد، همان محلی است كه حسن صباح مدت سی و پنج سال در آن اقامت داشته و پیروان خود را رهبری می نموده است.
ویکی پیدیا
از ایرانیانی بود که در دوره سلجوقی قیام کردند.
مذهب وی و پیروانش شیعه اسماعیلیه نزاریه بود که شاخهای از پیروان امامان است با این تفاوت که اینان به هفت امام اعتقاد داشتند و امامت را بعد از امام جعفر صادق حق فرزند وی اسماعیل دانسته و او را موعود (آخر الزمان) و امام آخر میدانستند.
مرکز قدرت اینان در مصر بود که خلفای فاطمی مصر این مذهب را در این کشور رسمی اعلام کرده بودند.
طرفداران حسن صباح به او اعتقاد بسیار داشتند و دستوراتش را کاملاً اجرا مینمودند.
اما دشمنان شان آنها را ملحد مینامیدند (ملحد = کافر، این کلمه اسم مفعول کلمهٔ لحد است و علت این که مسلمانان اسماعیلیان را ملحد می خواندند این بود که گمان میبردند پذیرفتن عقاید اسماعیلیان مانند آن است که انسان خود را دفن کند و سنگ لحد را بروی خود بگذارد)
تحقیق و پژوهش دربارهٔ این فرقه، مخصوصا باطنیان الموت کار دشواری است، زیرا باید مطالب را از بین صدها لعن و نفرین و تعریف و تمجید دریافت.
علت نامیده شدن آنها به باطنی دو مورد ذکر شده:
چون طرفداران حسن صباح دین خود را مخفی میکردند به باطنی معروف شدند.
آنها معتقد بودند که آنچه را که در دین شان به آن اعتقاد دارند از باطن قرآن و معانی درونی دین برداشت میکنند و بنابراین باطنی نامیده شدند.
ویکی پیدیا
تحلیل واره ای بر شعر بر سرزمین سوختگی
بخش چهارم و پایانی
شین میم شین
مذهب وی و پیروانش شیعه اسماعیلیه نزاریه بود که شاخهای از پیروان امامان است با این تفاوت که اینان به هفت امام اعتقاد داشتند و امامت را بعد از امام جعفر صادق حق فرزند وی اسماعیل دانسته و او را موعود (آخر الزمان) و امام آخر میدانستند.
مرکز قدرت اینان در مصر بود که خلفای فاطمی مصر این مذهب را در این کشور رسمی اعلام کرده بودند.
طرفداران حسن صباح به او اعتقاد بسیار داشتند و دستوراتش را کاملاً اجرا مینمودند.
اما دشمنان شان آنها را ملحد مینامیدند (ملحد = کافر، این کلمه اسم مفعول کلمهٔ لحد است و علت این که مسلمانان اسماعیلیان را ملحد می خواندند این بود که گمان میبردند پذیرفتن عقاید اسماعیلیان مانند آن است که انسان خود را دفن کند و سنگ لحد را بروی خود بگذارد)
تحقیق و پژوهش دربارهٔ این فرقه، مخصوصا باطنیان الموت کار دشواری است، زیرا باید مطالب را از بین صدها لعن و نفرین و تعریف و تمجید دریافت.
علت نامیده شدن آنها به باطنی دو مورد ذکر شده:
چون طرفداران حسن صباح دین خود را مخفی میکردند به باطنی معروف شدند.
آنها معتقد بودند که آنچه را که در دین شان به آن اعتقاد دارند از باطن قرآن و معانی درونی دین برداشت میکنند و بنابراین باطنی نامیده شدند.
ویکی پیدیا
تحلیل واره ای بر شعر بر سرزمین سوختگی
بخش چهارم و پایانی
شین میم شین
• پنداشتند خام
• کز سرشکستگان، که پی ببریدند و سوختند
• من آخرین درختم، از سلاله جنگل
• آنان که بر بهار تبر انداختند تند
• پنداشتند خام، که با هر شکستنی
• قانون رشد و رویش را از ریشه کنده اند
• خون از شقیقه های کوچه روان است
• در پنجه های باز خیابان
• گل گل، شکوفه شکوفه
• قلب است، انفجار آتشی قلب
• بر گور ناشناخته ـ اما ـ
• کس گل نمی نهد
• لیکن
• هر روزه دختران
• با جامه ساده به بازار می روند
• و شهر هر غروب
• در دکه های همهمه گر مست می کند
• و مست ها به کوچه ی مبهوت می زنند
• و شعرهای مبتذل آواز می دهند
• در زیر سقف ننگ
• در پشت میز نو
• سرخوردگی سلاحش را
• تسلیم می کند
• سرخوردگی نجابت قلبش را
• که تیر می کشد و می تراشدش
• تخدیر می کند
• سرخوردگی به فلسفه ای تازه می رسد
• آن گاه من به صورت من چنگ می زند
• در کوچه همچنان
• جنگ عبور از زره واقعیت است
• و عاشقان تیزتک ترس ناشناس
• بنهاده کوله بار تن، جست می زنند
• پرواز می کنند
• آری
• این شبروان، ستاره روز اند
• که مرگ های شان
• در این ظلام، روزنی به رهایی است
• و خون پاک شان
• در این کنام، کحل بصرهای کورزا ست
• اینان تبارشان
• سر می کشد به قلعه ی دور فدائیان
• آری عقاب های سیاهکل
• کوچیدگان قله الموت اند و بی گمان
• فردا قلاع شان
• قلب و روان مردم از بند رسته است
• پیوند جویبار نازک الماس های سرخ
• شطی است سیل ساز
• کز آن، تمام پست و بلند حیات ما
• سیراب می شوند
• و ریشه های سرکش، در خاک خفته باز
• بیدار می شوند
• اینک که تیغه های تبرهای مست را
• دارم به جان و تن
• می بینم از فراز
• بر سرزمین سوختگی، یورش بهار
حکم یازدهم
• در کوچه همچنان
• جنگ عبور از زره واقعیت است
• و عاشقان تیزتک ترس ناشناس
• بنهاده کوله بار تن، جست می زنند
• پرواز می کنند
• سیاوش در این حکم، ظاهرا از وضع پارادوکسی و ضد و نقیض جامعه خویش سخن می گوید:
• ضمن سرخوردگی مبارزان دیروز و رسیدن شان به «فلسفه ای تازه»، در کوچه همچنان مردم از پیر و جوان در تلاش گذر از زره دشوار واقعیت بی رحم کاپیتالیستی اند و درست در همین اثنا، گروهی از جوانان به اصطلاح «عاشق تیزتک ترس ناشناس» از «کوله بار تن» صرفنظر می کنند، عارفانه جست روحانی می زنند و پرواز می کنند:
• «جنگ» کذائی «مسلحانه» را عارفانه ـ بطرزی ایراسیوالیستی از جنس عرفان دیرآشنا ـ خردستیزانه «هم استراتژی ـ هم تاکتیک» جار می زنند و ـ عارفانه تر ـ دیالک تیک بقا و فنا را خردستیزانه از هم می گسلند، بقا را بطرزی مکانیکی ـ متافیزیکی دور می اندازند و فنا را با کبکبه و دبدبه بر تخت می نشانند تا یاوه «رد تئوری بقا» را در کوچه و برزن فریاد کنند.
• در سحرگاه روزی از روزها، روزنامه ها از حادثه سیاهکل گزارش می دهند و روح کرخت جامعه گرفتار در سرگیجه انقلاب بورژوائی سفید به خود می آید.
• در تن لخت و کرخت فئودالیسم زخمخورده و خرده بورژوازی به خاک سیاه نشسته، روح تازه ای دمیده می شود.
• دهقانان و کارگران اما به دیده دیگری به انقلاب سفید می نگرند و بطور غریزی به دیده سوء ظن به جوانان ماجراجوی ترس ناشناس.
• تبلیغ حقانیت «جنگ چریکی» میان توده های زحمتکش بی ثمر می ماند.
• آنان احتمالا با شنیدن صفات و سجایای «عاشقان تیزتک ترس ناشناس» و هواداران سینه چاک آنان ـ بطور غریزی ـ به یاد صفات و سجایای دشمنان دیروز خویش می افتند:
• به یاد ماجراجوئی بی پروای خان زاده ها، به یاد نیهلیسم اشراف فئودالی ـ روحانی.
• طبقاتی که «عاشقان تیزتک ترس ناشناس» سودای رهائی شان را ـ حداقل در حرف ـ به سر دارند، برای جماعت عاشق بی ترس، تره هم خرد نمی کنند.
• درد و اندوه و آه و افسوس سیاوش در این حکم، از همین رو ست.
• سیاوش تیزبین تر از آن است که برداشت روشنی از اوضاع عینی ـ واقعی جامعه نداشته باشد.
• ولی انگار، خود سیاوش نیز از اوضاع و احوال جامعه سر در نمی آورد.
• زخمی که حزب سیاوش از دربار و امپریالیسم خورده، زخمی عمیق، کاری، درمان ناپذیر و همچنان خونچکان است.
• زخمی عمیقا عاطفی است که شعور را از کار می اندازد و مشت بر پوزه تحلیل اوبژکتیف و علمی می زند.
• دربار و امپریالیسم نه حزب سیاسی ساده و عادی، بلکه گردانی از پهلوانان توده را بی رحمانه لت و پار کرده است که بی کم و کاست رستم و اسفندیار و بابک و امثالهم را به خاطر خسته بازماندگان ستمکش خطور می دهند.
• جراحت عاطفی را به هیچ مرهمی نمی توان چاره کرد.
• حتی کسانی که به بهانه «سقف ننگ و میز نو» به «تخدیر نجابت قلب» می پردازند، «سلاح از دوش برمی گیرند و تسلیم دشمن می کنند» و «به فلسفه ای تازه می رسند»، زخم عمیق عاطفی شان هر لحظه می تواند دهن باز کند و به تعویض بی برگشت جبهه منجر شود.
• تحلیل واره سیاوش احتمالا از چنین سرچشمه خونینی آب می خورد:
حکم دوازدهم
• آری
• این شبروان ستاره روزند
• که مرگ های شان
• در این ظلام، روزنی به رهایی است
• و خون پاک شان
• در این کنام، کحل بصرهای کورزا است
• این تحلیل واره سیاوش از فدائیان «خلق» است.
• سیاوش آنها را ستاره روز تلقی می کند و مرگ شان را روزنی به رهائی می پندارد.
• جنبش مسلحانه در کلیه فرم های آن، فقط اگر با فرم های دیگر مبارزه دمساز شود و زیر فرماندهی حزبی پرولتری انجام یابد، می تواند آن باشد که سیاوش می خواهد.
• نه کمتر و نه بیشتر!
• فرم صرف مبارزه و هر چیز دیگر تعیین کننده هیچ چیز نیست.
• فرم تنها و تنها در دیالک تیک فرم و محتوا حرفی برای گفتن دارد.
• کسانی که فرم را به نحوی از انحا مطلق می کنند و به عرش اعلی اعتلا می دهند، اگر پخمه نباشند، عوامفریب اند.
• همان کسانی که دیروز ـ بی اعتنا به ماهیت و محتوا ـ فرم خشونت آمیز را عمده، مطلق و همه کاره جا می زدند، امروز با چرخشی 180 درجه ای، باز هم بی اعتنا به ماهیت و محتوا، فرم مسالمت آمیز را عمده و مطلق می کنند و تا حد روند و روالی در خور ستایش به عرش اعلی می برند و تجسم عریان کودنی، عوامفریبی و اوپورتونیسم اند.
حکم سیزدهم
• اینان تبارشان
• سر می کشد به قلعه ی دور فداییان
• آری عقاب های سیاهکل
• کوچیدگان قله الموت اند و بی گمان
• فردا قلاع شان
• قلب و روان مردم از بند رسته است
• سیاوش در این حکم، برای ماجراجویان فدائی اصل و نسب و ریشه و تبار اختراع می کند.
• سیاوش به احتمال قوی فدائیان کذائی را شخصا ندیده است و نمی شناسد.
• فدائیان کذائی ـ به احتمال قوی ـ حتی نام قله الموت به گوش شان نخورده است.
• فدائیان کذائی در مجموع حتی از تاریخ معاصر کشور خویش بی خبرند، چه برسد به جنبش های قرون وسطی.
• صفر قهرمانی در گفت و گو با یکی از همین سیاهکلی ها که فرقه دموکرات آذربایجان را با حزب دموکرات خیابانی عوضی می گرفت، از شدت حیرت، فریادش به آسمان رفته بود.
• سیاوش احتمالا با حکم «فردا قلاع شان قلب و روان مردم از بند رسته است» به خویشتن خویش قوت قلب می دهد.
• تبدیل «قلب و روان مردم به قلعه فدائیان» و امثال فدائیان نه خبری خجسته و شادی بخش، بلکه همانطور که در تجربه تلخ بعد از پیروزی ضد انقلاب سفید دیده شد، فاجعه بار بوده است.
حکم چهاردهم
• پیوند جویبار نازک الماس های سرخ
• شطی است سیل ساز
• کز آن تمام پست و بلند حیات ما
• سیراب می شوند
• و ریشه های سرکش، در خاک خفته باز
• بیدار می شوند
• سیاوش در این حکم، فدائیان را به الماس سرخ تشبیه می کند.
• از همین تشبیه می توان هم به روند و روال روانی خود سیاوش پی برد و هم به عاطفه و عشق و علاقه ای که او به جوانان جان بر کف کشور خویش داشته است.
• سیاوش ضمنا در این حکم، دیالک تیک جزء و کل را به شکل دیالک تیک جویبار و شط بسط و تعمیم می دهد و بدرستی نقش تعیین کننده را از آن کل (شط سیلساز) می داند:
• شط سیل سازی که «از آن، تمام پست و بلند حیات ما سیراب می شوند و ریشه های سرکش، در خاک خفته باز بیدار می شوند.»
• در این حکم سایوش ما با دیالک تیک قهرمان و توده سر و کار پیدا می کنیم و به نقش تعیین کننده توده پی می بریم:
• «تمام پست و بلند حیات جوامع بشری از توده سیراب می شود!»
• این چیزی جز بیان شاعرانه نقش تاریخ ساز توده نیست.
• این اما حقیقت امر تلخی است که سیاوش احتمالا برای «نهفتن از دشمن» بر زبان نمی راند.
• چون همین فدائیان و امثالهم برای توده تره هم حتی خرد نمی کنند، قائل شدن نقش تاریخساز، پیشکش شان.
حکم پانزدهم
• اینک که تیغه های تبرهای مست را
• دارم به جان و تن
• می بینم از فراز
• بر سرزمین سوختگی یورش بهار
• سیاوش در این حکم، تأثیر ناشی از اعدام فدائیان سیاهکل را در روان و شعور خویش تصویر می کند:
• فرود آمدن تیغه های تبرهای مست بر جان و تن!
• از همین تشبیه می توان به شدت دردی پی برد که شاعر توده ها از مرگ فدائیان احساس می کند.
• اما سیاوش نه مرثیه خوان، بلکه حماسه سرا ست.
از همین رو ست که با اندامی شقه شقه گشته از تیغه های تبرهای مست، از یورش بهار بر سرزمین سوختگی خبر می دهد.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر