لئو لیونی
برگردان میم حجری
به یاد پدرم، ژنده پوش چشم سیر، که عمری در فقر زیست،
بی آنکه به بزرگتر کردن خانه اش ـ بهر بهائی ـ بیندیشد.
• روی کلم پیچ آبدار بزرگی حلزون های خانه بر دوش زندگی می کردند.
• آنها آرام و بی صدا در سراسر کلم می گشتند، خانه بر دوش از برگی به برگی می رفتند و ترد ترین جای کلم را برای خوردن می جستند.
• در میان آنها حلزون کوچکی بود، که با پدرش زندگی می کرد.
• روزی حلزون کوچک به پدرش گفت:
• «دلم می خواهد، وقتی بزرگ شدم، بزرگترین خانه دنیا را داشته باشم.»
• پدرش گفت:
• «بعضی چیزها، بهتراست که کوچک باشند!»
• و از آنجا که او عاقلترین حلزون ها بود، قصه «بزرگترین خانه دنیا» را برای حلزون کوچک نقل کرد :
• « یکی بود، یکی نبود!
• حلزون کوچکی بود، درست همسن و سال تو.
• یکی از روزها حلزون کوچک به پدرش گفت:
• «دلم می خواهد، وقتی بزرگتر شدم، بزرگترین خانه دنیا را داشته باشم.»
• پدرش گفت:
• « بعضی چیزها، بهتراست که کوچک باشند.
• مثلا به خودت نگاه کن، خانه تو کوچک است و خوبی اش این است که تو می توانی آنرا بآسانی همه جا ببری!»
• اما حلزون کوچک به حرف پدرش گوش نکرد.
• در سایه کلم پیچ بزرگی ایستاد و شروع کرد، به دور خود چرخیدن.
• اورادی زیر لب زمزمه می کرد، خودش را به اینور و آنور می زد، تنش را کش و وقوس می داد، غلت می زد و به خود می پیچید، تا اینکه سرانجام راه بزرگتر کردن خانه خود را کشف کرد.
• خانه حلزون کوچک بزرگ و بزرگتر شد.
• حلزون های دیگر که روی برگ های کلم پیچ نشسته بودند، حیرت زده می گفتند:
• «تو بزرگترین خانه دنیا را داری!»
• حلزون کوچک اما هنوز راضی نبود.
• دور خود می چرخید، زیر لب ورد می خواند و غلت می زد.
• تا اینکه خانه اش خیلی خیلی بزرگ شد و به یک کدو تنبل بزرگ شباهت پیدا کرد.
• حلزون کوچک هوس کرده بود که برای خانه اش گنبد و برج و بارو بسازد.
• برای این کار فقط کافی بود، که دمش را توی خانه اینور و آنور حرکت دهد.
• بعد گنبد و برج و بارویش را رنگ زد.
• برای این کار خودش را گوله می کرد، ورد می خواند و زور می زد.
• دلش از آرزو پر بود و آرزوها خانه را زیباتر می کردند.
• حالا دیگر حلزون کوچک نه تنها بزرگترین، بلکه زیباترین خانه دنیا را داشت و بدان فخر می کرد.
• روزی دسته ای از پروانه ها از بالای سر او می گذشتند.
• یکی از آنها گفت:
• «نگاه کنید!
• چه کلیسائی!»
• پروانه دیگر گفت:
• «این که کلیسا نیست، سیرک است!»
• و هیچکدام از پروانه ها نفهمید، که از فراز خانه یک حلزون کوچک می گذرند.
• خانواده قورباغه ها که راه برکه دوری را در پیش داشتند، به او که رسیدند، غرق تماشا شدند و بعدها یکی از آنها به دخترخاله اش گفت :
• «نمی دانی چه بود، از زیبائی!
• حلزون کوچکی بود و خانه اش به بزرگی یک کیک تولد بود!
• زیباترین خانه دنیا!»
• تا اینکه ....
• روزی حلزون های همسایه ی حلزون کوچک از او خدا حافظی کردند و برای پیدا کردن کلم پیچ دیگری به راه افتادند، چون از کلم پیچ شان فقط چند ساقه چوبی باقی مانده بود.
• حلزون کوچک اما نتوانست، همراه شان برود، چون خانه اش خیلی سنگین بود و مجبور شد همانجا بماند و گرسنگی بکشد.
• گرسنگی اش هر روز بیشتر و بیشتر شد و حلزون کوچک لاغر و لاغرتر!
• و آخر سر از او فقط خانه اش ماند و دیگر هیچ.
• خانه اش نیز پس از چندی خراب شد و هر تکه اش به سوئی افتاد و از بین رفت.»
• و قصه «بزرگترین خانه دنیا» به پایان رسید.
• حلزون کوچک اشک هایش را پاک کرد و بعد به یاد خانه خودش افتاد.
• با خود گفت:
• «می گذارم، به همان کوچکی که هست، بماند و وقتی بزرگتر شدم، هر جا که دلم خواست، می توانم بروم!»
• و چنین بود که حلزون کوچک روزی از روزها شاد و سبکبار به راه افتاد.
• می خواست جهان را ببیند.
• برگ های نازک را دید که در باد می لرزیدند.
• و برگ های چاق و چله را هم دید، که از سنگینی سر خم کرده بودند.
• جائی خاک شکاف برداشته بود!
• جائی بلورها زیر تابش آفتاب، درخششی زیبا داشتند!
• حلزون کوچک قارچ های رنگارنگ را دید.
• و ساقه های بلندی را دید، که گل های کوچک شان، انگار به او دست تکان می دادند!
• میوه کاج در سایه سرخس نشسته بود.
• و قلوه سنگ ها ـ ساییده و صاف ـ به تخم قمری شباهت داشتند!
• روی صخره ها گلسنگ روییده بود!
• درخت ها را پوست شان گرم می کرد.
• و شکوفه ها را شبنم سحرگاهی طراوت می بخشید!
• و چقدر شیرین و خوشمزه بودند!
• حلزون کوچک شاد و خندان می گشت.
• بهار و تابستان، پاییز و زمستان می آمدند و می رفتند، ولی قصه بابایش از یادش نمی رفت و وقتی می پرسیدند:
• «تو چطور، در این خانه به این کوچکی دلت نمی گیرد؟»، برای شان قصه «بزرگترین خانه دنیا» را نقل می کرد.
برگردان میم حجری
به یاد پدرم، ژنده پوش چشم سیر، که عمری در فقر زیست،
بی آنکه به بزرگتر کردن خانه اش ـ بهر بهائی ـ بیندیشد.
• روی کلم پیچ آبدار بزرگی حلزون های خانه بر دوش زندگی می کردند.
• آنها آرام و بی صدا در سراسر کلم می گشتند، خانه بر دوش از برگی به برگی می رفتند و ترد ترین جای کلم را برای خوردن می جستند.
• در میان آنها حلزون کوچکی بود، که با پدرش زندگی می کرد.
• روزی حلزون کوچک به پدرش گفت:
• «دلم می خواهد، وقتی بزرگ شدم، بزرگترین خانه دنیا را داشته باشم.»
• پدرش گفت:
• «بعضی چیزها، بهتراست که کوچک باشند!»
• و از آنجا که او عاقلترین حلزون ها بود، قصه «بزرگترین خانه دنیا» را برای حلزون کوچک نقل کرد :
• « یکی بود، یکی نبود!
• حلزون کوچکی بود، درست همسن و سال تو.
• یکی از روزها حلزون کوچک به پدرش گفت:
• «دلم می خواهد، وقتی بزرگتر شدم، بزرگترین خانه دنیا را داشته باشم.»
• پدرش گفت:
• « بعضی چیزها، بهتراست که کوچک باشند.
• مثلا به خودت نگاه کن، خانه تو کوچک است و خوبی اش این است که تو می توانی آنرا بآسانی همه جا ببری!»
• اما حلزون کوچک به حرف پدرش گوش نکرد.
• در سایه کلم پیچ بزرگی ایستاد و شروع کرد، به دور خود چرخیدن.
• اورادی زیر لب زمزمه می کرد، خودش را به اینور و آنور می زد، تنش را کش و وقوس می داد، غلت می زد و به خود می پیچید، تا اینکه سرانجام راه بزرگتر کردن خانه خود را کشف کرد.
• خانه حلزون کوچک بزرگ و بزرگتر شد.
• حلزون های دیگر که روی برگ های کلم پیچ نشسته بودند، حیرت زده می گفتند:
• «تو بزرگترین خانه دنیا را داری!»
• حلزون کوچک اما هنوز راضی نبود.
• دور خود می چرخید، زیر لب ورد می خواند و غلت می زد.
• تا اینکه خانه اش خیلی خیلی بزرگ شد و به یک کدو تنبل بزرگ شباهت پیدا کرد.
• حلزون کوچک هوس کرده بود که برای خانه اش گنبد و برج و بارو بسازد.
• برای این کار فقط کافی بود، که دمش را توی خانه اینور و آنور حرکت دهد.
• بعد گنبد و برج و بارویش را رنگ زد.
• برای این کار خودش را گوله می کرد، ورد می خواند و زور می زد.
• دلش از آرزو پر بود و آرزوها خانه را زیباتر می کردند.
• حالا دیگر حلزون کوچک نه تنها بزرگترین، بلکه زیباترین خانه دنیا را داشت و بدان فخر می کرد.
• روزی دسته ای از پروانه ها از بالای سر او می گذشتند.
• یکی از آنها گفت:
• «نگاه کنید!
• چه کلیسائی!»
• پروانه دیگر گفت:
• «این که کلیسا نیست، سیرک است!»
• و هیچکدام از پروانه ها نفهمید، که از فراز خانه یک حلزون کوچک می گذرند.
• خانواده قورباغه ها که راه برکه دوری را در پیش داشتند، به او که رسیدند، غرق تماشا شدند و بعدها یکی از آنها به دخترخاله اش گفت :
• «نمی دانی چه بود، از زیبائی!
• حلزون کوچکی بود و خانه اش به بزرگی یک کیک تولد بود!
• زیباترین خانه دنیا!»
• تا اینکه ....
• روزی حلزون های همسایه ی حلزون کوچک از او خدا حافظی کردند و برای پیدا کردن کلم پیچ دیگری به راه افتادند، چون از کلم پیچ شان فقط چند ساقه چوبی باقی مانده بود.
• حلزون کوچک اما نتوانست، همراه شان برود، چون خانه اش خیلی سنگین بود و مجبور شد همانجا بماند و گرسنگی بکشد.
• گرسنگی اش هر روز بیشتر و بیشتر شد و حلزون کوچک لاغر و لاغرتر!
• و آخر سر از او فقط خانه اش ماند و دیگر هیچ.
• خانه اش نیز پس از چندی خراب شد و هر تکه اش به سوئی افتاد و از بین رفت.»
• و قصه «بزرگترین خانه دنیا» به پایان رسید.
• حلزون کوچک اشک هایش را پاک کرد و بعد به یاد خانه خودش افتاد.
• با خود گفت:
• «می گذارم، به همان کوچکی که هست، بماند و وقتی بزرگتر شدم، هر جا که دلم خواست، می توانم بروم!»
• و چنین بود که حلزون کوچک روزی از روزها شاد و سبکبار به راه افتاد.
• می خواست جهان را ببیند.
• برگ های نازک را دید که در باد می لرزیدند.
• و برگ های چاق و چله را هم دید، که از سنگینی سر خم کرده بودند.
• جائی خاک شکاف برداشته بود!
• جائی بلورها زیر تابش آفتاب، درخششی زیبا داشتند!
• حلزون کوچک قارچ های رنگارنگ را دید.
• و ساقه های بلندی را دید، که گل های کوچک شان، انگار به او دست تکان می دادند!
• میوه کاج در سایه سرخس نشسته بود.
• و قلوه سنگ ها ـ ساییده و صاف ـ به تخم قمری شباهت داشتند!
• روی صخره ها گلسنگ روییده بود!
• درخت ها را پوست شان گرم می کرد.
• و شکوفه ها را شبنم سحرگاهی طراوت می بخشید!
• و چقدر شیرین و خوشمزه بودند!
• حلزون کوچک شاد و خندان می گشت.
• بهار و تابستان، پاییز و زمستان می آمدند و می رفتند، ولی قصه بابایش از یادش نمی رفت و وقتی می پرسیدند:
• «تو چطور، در این خانه به این کوچکی دلت نمی گیرد؟»، برای شان قصه «بزرگترین خانه دنیا» را نقل می کرد.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر