۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه

تندباد انتقادی آقای مهدی عاطف راد (2)


تحلیلواره ای بر شعر «ما را ببخشید
نوشته یاسین

توصیف نسل شعار زاده در پراتیک
زین‌رو شعار می‌داد
سرشار از یقین
با بانگ قاطعانه‌ی بی‌تردید:
"آری به اتفاق جهان می‌توان گرفت"
پس:
"اتحاد...
مبارزه ...
پیروزی."


• باور به اتحاد نیروها، بمثابه اهرمی برای مبارزه و پیروزی در قاموس تئوری نخبگان نشانه سفاهت و ساده لوحی است.
• پس زنده باد تفرقه، چند دستگی و پراکندگی نیروها!
• از مشاهده سقوط معنوی ـ اخلاقی بورژوازی تک تک استخوان های هگل و کانت و فیشته در گور به فریاد می آیند.
• معلوم نیست استخوان های دیدرو، روبسپیر، لامتری، هلوه تیوس، هولباخ و فویرباخ در چه حالی اند.
• ظرفیت انحطاط و سقوط معنوی و اخلاقی یک طبقه اجتماعی مگر حد و مرزی می شناسد!
• باز هم آدم یاد «ساده لوح ترین» و ضمنا سر سخت ترین و سمج ترین شاعر هنوز زنده پارسی زبان می افتد که باید حکم اعدامش را عنقریب کف دستش نهاد و در گوشی حالی اش کرد که وجودش دردسرزا ست و مرگش به نفع حتی خود او ست:
رزم مشترک
تیرماه ۱۳۵۲
همراه شو رفیق!
تنها
ممان به درد!

کاین درد مشترک
هرگز جدا جدا
درمان نمی شود!

دشوار زندگی
هرگز برای ما

بی‌رزم مشترک
آسان نمی‌شود!

تنها
ممان به درد!
همراه شو رفیق!

• بنظر ما برزین آذرمهر ـ سراینده این شعر ـ ساده لوح چار طبقه است، منظور ما را در قالب هر واژه در خوری که خواستید، بریزید.
• ما را از چنین ساده لوحی هراسی نیست.
• اما چرا ساده لوح چار طبقه؟
• اولا برای اینکه او از سر ساده لوحی، شعار شانزده آذر را در قالب شعری مهیج تر، مؤثرتر، فریباتر و جذاب تر ریخته است.
• زیباتر از این، گویاتر از این و موجزتر از این نمی شد، آن را فرمولبندی کرد.
• ثانیا برای اینکه از شدت ساده لوحی بدان فرم ترانه و سرود هم داده است.
• ثالثا ـ علیرغم اینکه همه خیرخواهان او این نشانه بارز ساده لوحی را به سیاوش کسرائی، یعنی به سردمدار سرشناس ساده لوحان جهان نسبت داده بودند ـ تلاش کرده است تا سیاوش کسرائی را اعاده حیثیت، تبرئه و تطهیر کند و بگوید که این خطای فاحش نه از او، بلکه از شخص شخیص خودش سر زده است.
• رابعا ـ از سر ساده لوحی ـ طلسم اسم مستعار خود را بی ضربه شلاقی، داوطلبانه باز کرده است و اسم واقعی خود را در ملأ عام بر زبان رانده است.
• بگذریم.
*****
• ما ـ بی کوچکترین تردید ـ در عصر جاهلیت مدرن بسر می بریم.
• در عصری که همه چیز وارونه می شود.
• وظیفه نخستین و اصلی ایدئولوژی های طبقات ارتجاعی، وارونه سازی حقایق اجتماعی است.

• شعار "آری به اتفاق جهان می‌توان گرفت" نتیجه جمعبندی تئوریک تجارب هزاران ساله بشریت در بند رهائی جو ست.
• این شعار، جنگ افزاری است که به خون هزاران مبارز شریف انقلابی آبدیده گشته است.
• در صحت علمی و منطقی این شعار کوچک ترین تردیدی نمی توان کرد.
• این شعار هزاران بار به محک بی چون و چرای پراتیک اجتماعی خورده است و از کوره تجربه سربلند بیرون آمده است.
• زیر علامت سؤال بردن این نبرد افزار بی بدیل و بی آلترناتیو توده ها، خصومت آشکار با پیشرفت اجتماعی است، نشانه بارز آنتی هومانیسم و انسان ستیزی محض است.

• البته ما قصد پیشداوری نداریم.
• شاید منظور شاعر اصلا چیز دیگری بوده است.
• و گرنه چگونه می توان خردستیز و ایراسیونالیست نبود و نسلی را به جرم دادن شعار «وحدت نیروها» به تند باد انتقاد گرفت، شعارزاده و ساده لوحش نامید؟
• از این بدتر، محکوم کردن شعار خون آلود روز دانشجو (16 آذر)، یعنی «اتحاد، مبارزه، پیروزی» است که به خون سه سرخگل نامیرای بی همتا آب دیده است.

• خردستیزتر از این نمی توان استدلال کرد.
• کدام عقل سالمی می تواند طرفداری از «اتحاد نیروها» را و گذار از وحدت فکری و سازمانی به مبارزه عملی متحد و پیروزی را نشانه ساده لوحی قلمداد کند؟
• با کدام ملاک عقلی، علمی، تجربی، عملی و منطقی می توان به چنین نتیجه ای رسید؟
عذر سوم
جمعی
از نخبگان مان
بی‌هوده باختند جان
زیرا
می‌خواستند تا
از راه روستا
و کوه و جنگل
روشن کنند آتش جنبش را
آنگاه
جانهای سردگشته‌ی خاموش‌مانده را
از شعله پر کنند و بشورانند
و انقلاب راه بیندازند

• عذر سوم شاعر دلیل دیگری بر ساده لوحی نسل او ست:
• توده های خلق، یعنی گله جانوران انسانواره بی شعور بی بو و بی خاصیت در قاموس «تئوری نخبگان» که به جای خود، جمعی از نخبگان نسل شاعر ـ از سر ساده لوحی ـ خواسته اند که به شیوه مائو و چه گوارا «از راه روستا و کوه و جنگل آتش جنبش را روشن کنند» و بدتر از آن، «جان های سرد گشته ی خاموش مانده (یعنی توده های خلق) را از شعله پر کنند، بشورانند و انقلاب راه بیندازند.»

• اکنون نیچه و اعوان و انصارش با جلال و جبروت تمام از هر سوراخ سمبه شعر شاعر بیرون می زنند.
• مفاهیم مهم این تز عبارتند از «نخبگان»، «جان های سرد گشته خاموش مانده» (توده های خلق)، «شوراندن» و «انقلاب»
• ما در این تز با اصل اجتماعی آشنای «نخبه و توده» در «تئوری نخبگان» سر و کار داریم.

• این اولین بار است که ما به چنین برداشت عجیب و غریبی از مفهوم «نخبگان» برخورد می کنیم.
• نخبگان ـ حتی در قاموس تئوری نخبگان و درک بورژوائی تاریخ ـ به معنی کاملا دیگری بکار می رود:
• تئوری نخبگان تنها وابستگان به محفل کوچکی از باصطلاح «نخبگان» را بمثابه شخصیت قلمداد می کند و درک ایدئالیستی ـ بورژوائی تاریخ تنها شخصیت های بزرگ با «ایده ها» و «الهامات» را سازندگان تاریخ جا می زند.

• کسانی که اینجا مورد نظر شاعرند، در واقع، نه نخبگان جامعه، بلکه عمدتا جوانان دانشجو بوده اند.
• چرا و به چه دلیل باید جوانانی را که هنوز وارد جامعه نشده اند، به درجه «نخبگان» جامعه ارتقا داد؟
• هم مفهوم «نسل» و هم مفهوم «نخبگان» و هم مفهوم «شورش توده ها» (شورش توده ها، اتفاقا عنوان یکی دیگر از کتاب های خوزه اورتگا گاست است) از جهان بینی شاعر پرده برمی دارند:
• مفاهیم هر کس آئینه تمام نمای جهان بینی او هستند.

• شاعر آنچه را که از «ایدئولوگ های تئوری نخبگان» آموخته، بی تأملی ـ حتی ـ بطور مکانیکی در قالب شعر می ریزد و به خورد خوانندگان بخت برگشته ساده لوح می دهد، تا دست بر دست بمالند و بگویند که او متأسفانه حق دارد.

• بهترین دلیل برای مکانیکی بودن شیوه استدلال شاعر، همین «نخبه» نامیدن جوانان دانشجو ست.
• شاعر در این تز ـ چه آگاهانه و چه بطور غریزی ـ به تبلیغ «تئوری نخبگان» می پردازد.
• او ـ تردستانه ـ محبوب ترین فرزندان مردم را برای تبلیغ ضد مردمی ترین تئوری اجتماعی مورد سوء استفاده قرار می دهد و ضمنا زهر ایدئولوژیکی خود را با ظرافت تمام در شعور خواننده می ریزد.

• نخبگان کذائی در فلسفه اجتماعی شاعر، مثل فواره ای از اوج نخبگی به حضیض ساده لوحی پرتاب می شوند، «بیهوده جان می بازند»، از سر ساده لوحی «می خواهند تا از راه روستا و کوه و جنگل جان های سرد گشته ی خاموش مانده را از شعله پر کنند و بشورانند و انقلاب راه بیندازند!»
• این قدردانی روشنفکر جامعه است از «دل به دریا زدگان به قصد صید مروارید»، به قول برزین آذرمهر.

• تنها طبقاتی قادر به قدردانی از صیادان جسورند، که به زحمت صید مروارید وقوف دارند، به ضرورت مبرم دل به دریا زدن به قصد بازگشت با رهاوردی درخور به خانه، باز هم به قول برزین آذرمهر.

• از همه این مفاهیم، باور عمیق شاعر به تئوری نخبگان عربده می کشد:
• تئوری نخبگان هر عمل انقلابی از سوی توده های خلق را «هجوم اقوام وحشی»، «شورش کور»، «اعمال بیهوده و غیرطبیعی» و «گناه کبیره» نام می دهد.
• در تئوری نخبگان، توده ها تنها بمثابه ابژکت و آلت دست سیاست نخبه ای محسوب می شوند.
• شاعر نیز همین ایده را نمایندگی می کند.
• همه مفاهیم مورد استفاده شاعر، از قبیل «ساده لوحی»، «نسل»، «بیهوده جان باختن»، «شوراندن توده ها»، «پوزش از انقلاب بمثابه گناه کبیره» بر این حقیقت امر دلالت دارند.
• ما تحلیل شیوه تفکر مقلدین مائو و چه گوارا در آن سال ها ـ در مقیاس ملی و بین المللی ـ را به فرصتی دیگر می گذاریم و فقط منظور شاعر را مورد بحث قرار می دهیم و می گذریم.

• تئوری نخبگان تئوری ئی سرتاپا سوبژکتیویستی است.
• این تئوری دیالک تیک اوبژکتیف ـ سوبژکتیف را تخریب می کند، جنبه اوبژکتیف را دور می اندازد و جنبه سوبژکتیف را برجسته، عمده و مطلق می کند.
• بدین طریق است که انقلاب اجتماعی به امری مطلقا سوبژکتیف و کشکی بدل می شود:
• تعدادی «نخبه» بیست و دو ـ سه ساله می زنند به روستا و کوه و جنگل، توده های بی شعور را تحریک می کنند و انقلاب راه می اندازند.
• انگار انقلاب یک امر دلبخواهی و وولونتاریستی است.
• انگار انقلاب نوعی معرکه گیری از سوی این و آن است و به میل و هوس و خواست این و آن راه می افتد.
• انگار انقلاب یک بازی کودکانه است.
• کسی که در عصر انقلاب علمی ـ فنی چنین برداشتی از انقلاب اجتماعی دارد، واقعا ساده لوح است و از همه چیز و همه جا بی خبر.
• ما مقوله «انقلاب» را مستقلا و مفصلا توضیح خواهیم داد تا خواننده بداند که «تفاوت دید از کجا ست تا به کجا!»

• جالب اما تصویری است که شاعر از توده های خلق ارائه می دهد:
• «جان های سرد گشته ی خاموش مانده»

• این یعنی مشتی لاشه یخ زده بی تکان و بی روح و بی حرکت و بی جنبش!
• این تصور تیپیک «تئوری نخبگان» از توده های خلق است.
• بشنویم از قول پژوهشگر، دانشمند و فیلسوف بزرگ آلمانی، گونتر هیدن:
• «تئوری نخبگان تنها وابستگان به محفل کوچکی از باصطلاح «نخبگان» را بمثابه شخصیت قلمداد می کند و در مقابل توده های خلق قرار می دهد و توده های خلق را توده ای «بی روح»، «بی بو» و «بی خاصیت» جا می زند، بی اعتناء به این، که توده های خلق سازندگان واقعی تاریخ و فرهنگ بشری اند.
• این قرار دادن نخبگان در مقابل توده های خلق نشاندهنده تنفر و تحقیر طبقه سرمایه دار حاکم نسبت به خلق است.
• تئوری های نخبگان می خواهند که مناسبات مبتنی بر استثمار و ستم را توجیه کنند و لیاقت ظاهرا خارق العاده وابستگان به طبقه حاکمه را اثبات نمایند.» (مراجعه کنید به مقوله شخصیت)

• ما نمی دانیم و نمی خواهیم بدانیم که شاعر به کدامین طبقه اجتماعی تعلق دارد.
• ولی از همین برخورد او به توده های خلق می توان به بیگانگی او با مولدین جامعه و جهان پی برد.

• ما مقوله «توده های خلق» را پیشاپیش توضیح داده ایم و یاوه بودن ادعای تئوری باطل و ارتجاعی نخبگان را نشان داده ایم.
• توده های خلق ـ مولدین بی بدیل و گمنام همه نعمات مادی و معنوی جامعه بشری ـ اکنون با نهایت گستاخی تحقیر می شوند، به موجودات علیل بی روح کرخت بی تکان و بی جنبش و خاموش لاشه وار تنزل داده می شوند، تا مشتی نخبه ی هنوز ریش در نیاورده «از راه روستا و کوه و جنگل» بیایند و روح در لاشه آنها فرو دمند، شعله ورش سازند، به شورش وادارند و بدین طریق انقلاب راه باندازند.
• تصور شاعر از مفاهیم انقلاب، توده ها و خیزش توده ها واقعا بر ساده لوحی شگفت انگیز او دلالت می کند.

• او در منجلاب ژرفترین بحران عمومی سرمایه داری دست و پا می زند، بی آنکه از تضادهای بنیادی عینی جامعه که انقلاب اجتماعی را ضرور می سازند و در دستور روز قرار می دهند، کمترین خبری کسب کند و فکر می کند که انقلاب با فریب توده بی شعور از سوی مشتی ماجراجو تحقق می یابد.

• توده در جهان بینی شاعر، اوبژکتی است بی شعور و بی اراده و بی تمیز و قابل سوء استفاده برای همه مدعیان از همه رنگها.
• این برداشت شاعر، مو به مو با برداشت نیچه و اعوان و انصارش انطباق دارد.
• توده به ابربشر نیاز دارد، تا آلت دستش قرار دهد و خمیرواره از آن هر چه دلش می خواهد بسازد.
• روند تاریخ بدین طریق چیزی جز فریب توده آشغال هیچکاره بوسیله مشتی ابرمرد همه کاره نیست:
• یعنی تاریخ را شخصیت ها می سازند و نه توده ها.

• فقط کسانی می توانند چنین ادعائی را بر زبان رانند که در سراسر عمرشان دست به سیاه و سفید نزده اند و حتی نمی دانند که نان و آب و مسکن تولید می شود، چه برسد به وقوف به چگونگی تولید آنها.
• و گرنه چگونه می توان حفاران چاه های آب، جاری سازان چشمه ها، کارندگان گندم، پزندگان نان، بانیان بناهای غول آسا، سازندگان سدها و خلاصه مولدان همه نعمات مادی و در تحلیل نهائی، همه نعمات معنوی و فرهنگی را مشتی آشغال تلقی کرد؟

• تئوری نخبگان تئوری انگل های جامعه بشری است، بی کوچکترین تردیدی.
• کشف بی بدیل مارکس، که تحت عنوان تز «درک ماتریالیستی تاریخ»، در تاریخ ثبت شده است و همتراز با کشف آتش است، بطلان یاوه هائی از این دست را اثبات کرده است.
• نخبگان شاعر، بدون حضور مستمر توده ها در جامعه، حتی نمی توانند کوزه ای آب و لقمه ای نان برای خود تهیه کنند، چه برسد به تاریخسازی.

• شخصیت ـ آنهم نه مشتی نوجوان نخبه نام ـ فقط و فقط در دیالک تیک توده و شخصیت و در دیالک تیک تاریخ و شخصیت معنی پیدا می کند و نقش بازی می کند.
• آنهم نه هر نقشی که دلش می خواهد و میلش می کشد، بلکه نقشی که سطح توسعه نیروهای مولده (تاریخ) و اراده توده ها ـ توده هائی که خود جزء لاینفک نیروهای مولده جامعه اند ـ به عهده اش محول می کنند.
• وقوف و یا عدم وقوف خود شخصیت، قهرمان و رهبر به این حقیقت امر، تغییری در ماهیت امر نمی دهد.
• انسان ها تنها از عهده حل مسائلی برمی آیند که تاریخ وسایل و شرایط عینی و ذهنی حل شان را فراهم آورده باشد و تاریخ را توده ها در کار عرقریز غرورانگیز می سازد، نه نخبگان.
• به قول برزین آذرمهر:
• به هر کران که نظر می کنم به روی جهان
• ز شاخه شاخه ی گل عطر کار می آید

دلیل شکست جمع اول نخبگان
اما دریغ و درد که آنها را
خلقی که سنگ او را بر سینه می‌زدند
با دستهای بسته و پاهای کوفته
تسلیم جانیان کردند.


• ما نمی دانیم شاعر با اتکاء به کدام مدارک تاریخی به چنین نظر ضد توده ای رسیده است.
• چریک های سیاهکل را نه توده مردم، بلکه ارتش سرسپرده و سازمان امنیت شاه مجروح و دستگیر می کنند.
• حتی اگر بفرض، کسانی از توده خلق بر طبق ادعای شاعر، چریک ها را دستگیر و تحویل جانیان داده باشند، باز هم نمی توان کار تعدادی معدود از مردم را به حساب تمامت خلق گذاشت و به تبلیغ خیانت پیشگی و نادانی توده پرداخت.
• در دیالک تیک استثناء و قاعده، ه نقش تعیین کننده همیشه از آن قاعده است.
• با طناب پوسیده «استثناء» هیچ انسان عاقلی به چاه اندر نمی شود.

• شاعر باورمند به تئوری نخبگان دنبال بهانه می گردد تا زهر طبقاتی و ایدئولوژیکی خود را بر کام توده ی بی دفاع بریزد.

• در جامعه مسموم از ایده های ارتجاعی و ضد انسانی نیچه، هایدگر، یاسپرس و غیره امروزه لومپن نامیدن مولدین از سوی طبقات تا مغز استخوان لومپن مد شده است.

• در زمانه ای که توده تکیه گاه و سخنگویش را از دست داده است، سخنوران طبقات ارتجاعی دیواری کوتاهتر از دیوار توده نمی یابند و در هر فرصتی زیر آتش مسلسل توهین و تحقیر و افترا می گیرند.

• اول به سلب مالکیت از توده های مولد می پردازند و آنها را با زن و کودک از کشتزار و خانه و کاشانه شان به زور نظامیان و قلدران روانه شهر می کنند (به «خوشه های خشم» جان اشتاین بک بنگرید!) و بعد بی خانمانان بی پناه محروم از نعمات مادی و معنوی را به بهانه بیسوادی و نادانی با جانوران وحشی یکسان می شمارند و یا انسانواره های بی بو و بی خاصیت و بی عقل و بی تمیز لاشه وار لقب می دهند و تمامت تنفر و تحقیر خود را بر سر آنها خالی می کنند.
• شاعر در این تز، آگاهانه خلق را مسئول قتل فدائیان خلق جا می زند و به تطهیر غیرمستقیم رژیم جنایتکار می پردازد.
• اثبات توده ستیزی شاعر به دلیل و برهان نیاز ندارد.

عذر چهارم
• جمعی
• از نخبگان دیگرمان
• سرگرم کار کافه‌نشینی
• و شعرخوانی و ودکانوشی
• با بانگ نشئه‌ناک خمارآلود
• شورافکن و مطنطن می‌خواندند:
• "امروز
• شعر
• حربه‌ی خلق است
• زیرا که شاعران
• خود شاخه‌ای ز جنگل خلقند."
• یا:
• "یاران من بیایید
• با دردهایتان
• و بار دردتان را
• در زخم قلب من بتکانید."

• اکنون لبه تیز تیغ انتقاد شاعر متوجه دسته دیگری از «نخبگان» دیار او ست.
• ما نخست موضوع مورد انتقاد شاعر را به تزهائی تجزیه و سپس تحلیل می کنیم تا به ماهیت جرم شعرای ساده لوحی که مرتکب گناه کبیره شده اند، پی ببریم:

تز اول
• جمعی
• از نخبگان دیگرمان
• سرگرم کار کافه‌نشینی
• و شعرخوانی و ودکانوشی


• شاعر در این تز به بر شمردن سه جرم اهل دوزخ دست می زند:
• کافه نشینی، شعر خوانی و ودکا نوشی.
• چرا کافه نشینی، شعرخوانی و ودکانوشی از دیدگاه شاعر گناه کبیره اند؟
• مگر خود شاعر چه فرقی با این جماعت ضاله و گمراه داشته است.
• در اینکه او هم کاری جز شعرخوانی نداشته و هنوز هم ندارد، شکی نیست.
• شاید فرق او با اهل دوزخ در این باشد که به جای کافه نشینی، خانه نشینی و یا ویلانشینی پیشه کرده و به جای ودکانوشی، ویسکی نوشی.
• ولی چه تفاوت ماهوی میان کافه و ویلا، ویسکی و ودکا وجود دارد؟
• شاید از آن رو ست که ودکا مشروب محبوب روس ها بوده و ویسکی مشروب محبوب یانکی ها.

تز دوم
• با بانگ نشئه‌ناک خمارآلود
• شورافکن و مطنطن می‌خواندند.

• جرم اول اهل دوزخ خواندن مطنطن شعر با بانگ نشئه ناک بوده است.
• اما مگر همین خواندن مطنطن شعر با بانگ نشئه ناک ـ بی کوچکترین تردید ـ آرزوی قلبی دست نا یافتنی هر شاعر دیار شاعر نیست؟
• فرم و محتوا ـ همیشه و همه جا ـ دیالک تیکی را با هم تشکیل می دهند.
• بدخوانی بهترین شعرها می تواند به تخریب شعر منجر شود و آبروی شاعر را به خطر اندازد.
• چرا باید قدردان صدای جادوئی شاملو و امثال انگشت شمار او نباشیم؟
• و بدتر از آن، چرا باید جرمی بر مبنای آن فرمولبندی کنیم؟

تز سوم
• با بانگ نشئه‌ناک خمارآلود
• شورافکن و مطنطن می‌خواندند:
• "امروز
• شعر
• حربه‌ی خلق است.

• جرم اول شعرای محکوم به ساده لوحی و معصیتکار عبارت است از تعبیه حربه ای از شعر.
• شعر در قاموس طرفداران تئوری نخبگان ظاهرا باید مثل هر چیز دیگر، در خدمت و در انحصار طبقات انگل ممتاز باشد و نه حربه ای در دست خلق مولد.
• شعر باید ـ در بهترین حالت ـ وسیله تفنن نخبه های از همه رنگ باشد و چه بسا ابزار تحقیر و تمسخر توده ها و نمایندگان سیاسی و ایدئولوژیکی آنها.
• تشکیل حربه ای از شعر برای مبارزات طبقاتی مولدین سفاهت محض است و جرمی نابخشودنی.
• شعر در کارخانه و خیابان ـ به قول آلمانی ها ـ «چیزی گم نکرده است»، تا از سر منقل بر خیزد و پا به کوچه و برزن نهد و شعار شود.
• نسل شعارزاده محصول جانبی ایمانسیپاسیون شعر است.
• اگر شعر خانه نشین مانده بود، نسل شعارزاده دیگر نمی توانست پدید آید و دردسر ایجاد کند.
• نسل شعارزاده ـ در واقع و در آخرین تحلیل ـ نسل شعرزاده است، نسل شعری است که بسان کودک سرکشی به کوچه آمده و «خونش شتک زده به دیوار کوچه ها و خیابانها»، به قول سعید سلطانی طارمی.
• نسل شعارزاده نسل شعری است که به کوچه آمده، با توده و با درد توده عجین شده، تحول کیفی یافته و شعار شده.
• شعار شده تا حربه ای معنوی برای تحول مناسبات اجتماعی ـ اقتصادی معنویت ستیز باشد.
• شعار شده تا در توده نفوذ کند و به قدرت مادی مهیبی بدل شود.

• جرم دوم شعرای گمراه ساده لوح عبارت است از قرار دادن حربه شعر در خدمت «توده های بی سر و پای پا برهنه بی همه چیز.»
• این یعنی اشتراکی کردن شعر!
• این یعنی سلب مالکیت خصوصی هزاران ساله حاکم و مسلط بر شعر!
• این یعنی در آوردن شعر از انحصار طبقات انگل دارا و اجتماعی کردن مالکیت بر شعر.
• این یعنی اعطای محتوای طبقاتی نوین بر شعر.
• شعر بدین طریق بسان وسایل تولید تحت مالکیت خلق در آورده می شود، تحت مالکیت مجدد سازندگان واقعی شعر.
• تحت مالکیت مجدد سلب مالکیت شدگان.
• اگر این گناه کبیره نیست، پس چیست؟

تز چهارم
• زیرا که شاعران
• خود شاخه‌ای ز جنگل خلقند.


• این دیگر، اوج فاجعه است.
• فاجعه فضاحت بار اول عبارت است از جنگل قلمداد کردن «خلق بی بو و بی خاصیت و بی صلاحیت و بی همه چیز.»
• این به معنی برباد دادن زرادخانه ایدئولوژیکی ـ تئوریکی بانیان تئوری نخبگان است.
• چگونه می شود، اینقدر ساده لوح و بی ملاحظه و مسامحه کار بود و توده های خلق را آدم حساب کرد، چه برسد به جنگل؟
• چنین شاعری هرگز حق ندارد خود را «شرف کیهان، بامداد اول و آخر و غیره» جا بزند.
• شرف کیهان که نمی تواند به طبقات ممتاز تعلق نداشته باشد.
• مگر خدا و نمایندگان زمینی اش طرفداران بی چون و چرای طبقات ممتاز نیستند؟
• مگر خدا خود برده دار نیست، تا شاعری برخیزد و به هر بهانه ای خود را خادم برده های مادرزاد بخواند و از شعرش حربه محاربه با خدا و مقدسات الهی بسازد؟
• و از آن بدتر، خود را و شاعران را شاخه ای از جنگل خلق قلمداد کند.
• دیالک تیک شاخه و جنگل، چیزی جز بسط و تعمیم دیالک تیک جزء و کل نیست، که در کارخانه غول آسای مارکس سوهان خورده است.
• این چیزی جز کل تلقی کردن خلق نیست.
• این چیزی جز تعیین کننده مطلق تلقی کردن خلق مولد در توسعه و تکامل جامعه و جهان نیست.

تز پنجم
• "یاران من بیایید
• با دردهای تان
• و بار دردتان را
• در زخم قلب من بتکانید."

• از سراپای این شعر هومانیسم می ریزد.
• از سراپای این شعر همدردی با دردمندان می ریزد.
• شاعر ساده لوح خود را یار دردمندان می نامد و زخم وارده بر اندام آنان را بسان زخم وارده برقلب خونین خویش احساس و تصویر می کند.
• این که هنوز چیزی نیست.
• او قلب مجروح خود را بسان دردربائی (به تقلید از آهنربا) برای جذب ذرات درد دردمندان عرضه می کند.
• اگر به خاطر ساده لوحی چنین شاعری پوزش و شرمندگی به درگاه تاریخ نباید برد، چه باید برد؟

حرف آخر
• شاعر جنبه های منفی و اگوئیستی شاملو را بی محابا از آن خود می کند و بسان او به خودستائی لگامگسیخته بر می خیزد، ولی جنبه های انسانی، هومانیستی و خلقی او را (بی اعتنا به چند و چون اصالت آنها) بیرحمانه به نقد می کشد.
• ما در فرصتی دیگر اشعار شاملو را در حد توان معرفتی خود، به نقد دیالک تیکی خواهیم کشید تا این دو جنبه متضاد را بیشتر و بهتر درک کنیم.

عذر پنجم
• و دسته‌ای
• از نخبگان دیگرمان
• چشمانشان به آن طرف آبها بود
• و گوشهایشان به صداهای دل‌فریب
• غرق خیال‌بافی باطل
• در باتلاق مهلک اوهام سست‌مایه‌ی بی‌حاصل
• مسحور سحر ایسم‌هایی
• که بود پایه‌های کژی‌زای شان بر آب
• و انتهای راه فریبای شان سراب.


• ما باید این عذر را نیز به تزهائی تجزیه کنیم، تا شاید به تحلیل آن نایل آئیم:

تز اول
• و دسته‌ای
• از نخبگان دیگرمان
• چشمانشان به آن طرف آبها بود
• و گوشهایشان به صداهای دل‌فریب

• جرم این دسته از نخبگان، چشم دوختن به آن طرف آبها ست و گوش دادن به صداهای دلفریب.
• انتزاعی تر از این نمی توان برای نخبه ای تعیین جرم کرد.
• مثل قاضی القضات شرع که از سر گذراندن رؤیای سرنگونی تئوکراسی را محاربه با خدا تلقی می کند و مجرم را رسوا و نیست و نابود می سازد، شاعر نیز به جرم چرخش چشم و گوش به صدور حکم می پردازد.
• عجب جهنمی است، جهان!
• ما قصد پیشداوری و گمانورزی نداریم و می گذریم.

تز دوم
• غرق خیال‌بافی باطل
• در باتلاق مهلک اوهام سست‌مایه‌ی بی‌حاصل


• جرائم نخبگان کذائی در این تز عبارتند از خیالبافی باطل و غرق شدن در منجلاب مهلک اوهام سست مایه بی حاصل.
• عجب شاعری که به خاطر خیالبافی و توهم نسل خویش به پوزش برخاسته است.
• در کشور گل و بلبل خیالبافی و توهم حتی جرم محسوب می شود، چه برسد به تفکر و تأمل.
• جالب اما صفاتی اند که شاعر به خیال بافی و اوهام نسبت می دهد و دست خود را رو می کند:
• خیال بافی در قاموس شاعر به دو دسته تقسیم بندی می شود:
• خیال بافی حقیقی و خیال بافی باطل.
• آنچه مذموم و ناپسند و شرم آور است، نه خیالبافی حقیقی و راستین، بلکه خیالبافی باطل است.
• اما بر اساس چه معیاری می توان خیالبافی حقیقی را از خیالبافی باطل تمیز داد؟
• اوهام نیز به اوهام سست مایه بی حاصل و اوهام سفت مایه حاصلخیز طبقه بندی می شوند.
• مذموم و شرم آور اوهام سست مایه بی حاصل اند و نه اوهام سفت مایه حاصلخیز.
• بگذریم و گرنه دچار خیالبافی خواهیم شد و احتمالا مرتکب جرم و جنایت جدیدتر.

تز سوم
• مسحور سحر ایسم‌هایی
• که بود پایه‌های کژی‌زای شان بر آب
• و انتهای راه فریبای شان سراب.


• این جرم دیگر رد خور ندارد:
• مسحور سحر ایسم ها شدن.

• به این فرمولبندی نخبگانه باید توجه جدی داشت:
• مسحور سحر چیزی شدن در این جامعه، جرم تلقی می شود و باعث شرمندگی شاعر جامعه.
• از سراپای این حکم تفکر مذهبی می تراود:
• مقصر در این حکم، اصلا در رابطه با کردار خویش مختار نیست.
• او مسحور سحر چیزی می شود، سیلی که جاری می شود و کسی را با خود می برد و اکنون شاعری به منبر می رود و سیلزده مفلوک را به جرم سیلزدگی به محاکمه می کشد و محکوم می کند.

• اما جالبترچیزی است که نخبگان کذائی را مسحور سحر خویش می سازد.
• شاعر آن چیز را نیز در مفهوم مجرد و مبهم و مه آلود «ایسم» بسته بندی می کند، تا مخاطب از هراس بر خود بلرزد و دور و بر هیچ ایسمی نگردد.
• بقال روستا می گفت که دلش می خواهد، کور شود، نبیند، از سوی جنس مخالف وسوسه نشود و به جای جهنم به جنت برود.
• آدم بی اختیار نسبت به مسحورین سحر ایسم ها احساس ترحم می کند.
• بیچاره ها از سر بدبیاری مسحور سحر ایسم ها می شوند و سردمداران با تاج و بی تاج قلع و قمع شان می سازند.

• اما ایسم های سحرانگیز چه مشخصاتی داشته اند که مسحور سحر آنها شدن جرم و جنایت است؟
• این ایسم های کذائی انتزاعی پایه های شان از سوئی کژی زا بود و از سوی دیگر بر آب بود.
• و انتهای راه شان سراب بود.

• اگر واقعا اینگونه بود، هم شاعر و هم قاضی شرع هر دو کاملا حق دارند.
• نخبه ای که مسحور سحر ایسم کژی زای پایه بر آب انتهای راهش سراب می شود، اگر هم در اتخاذ تصمیم مختار نباشد، باز هم مقصر است.
• اما فقط یک لحظه عالم تجرید را ترک کنیم و مسحورین سحر ایسم های یاد شده را به نام بخوانیم:
• نود و نه درصد مجرمین محکوم به مرگ از خردمندان قوم شاعر تشکیل می شوند:
• از علی موسیو تا صور اصرافیل، از آخوندزاده تا سلطان زاده، از حیدر عموغلی تا ارانی، از روزبه تا تیزابی، از به آذین تا کسرائی، از آریانپور تا احمد محمود، از نیمایوشیج تا تنکابنی و الی آخر.

• شاعر روشنفکران جامعه اش را به جرم اینکه چشم به آنسوی آبها دوخته اند و برقراری حاکمیت مولدین را با خون فرزانه ترین فرزندان خلق بر پرچم خونین خویش نوشته اند، به تندباد پرخاش و انتقاد و تحقیر و توهین می گیرد.
• باور قانونمند و مستدل به رهائی را «خیال بافی باطل» می نامد و رزمندگان شریف بی توقع و انتظار را غرقه در «باتلاق مهلک اوهام سست‌مایه‌ی بی‌حاصل» قلمداد می کند.

• کسانی که جهان بینی توده ها را بی پایه و کژی زا تلقی کنند، حتی در اردوی امپریالیسم انگشت شمارند.
• جهان بینی توده ها فرقی با علوم طبیعی ندارد.
• این را حتی ایدئولوگ های سرسپرده سرمایه می دانند.
• چگونه می توان علوم ریاضی و فیزیک و شیمی و بیولوژی را بی پایه و کژی زا نامید؟

• «تمامت آثار نیچه، چیزی جز حملات بی دلیل بی بند و بار بر ضد مارکسیسم و سوسیالیسم نیست.
• نیچه اما ـ بی کوچکترین تردیدی ـ حتی سطری از نوشته های مارکس و انگلس را نخوانده است.
• محتوا و متد هر فلسفه را مبارزات طبقاتی جاری در زمان و مکان مربوطه تعیین می کنند»، لوکاچ در اثر ماندگار خود تحت عنوان «تخریب خرد» می نویسد.
• همین مطلب لوکاچ را می توان در باره شاعر مو به مو تکرار کرد.

• اگر شاعر هدفش تخریب عمدی و آگاهانه شعور توده ها نباشد، واقعا باید ساده لوح باشد.
• اگر مارکسیسم واقعا جهان بینی ئی است که «پایه های کژی زایش بر آب و انتهای راه فریبایش سراب است»، پس برای چه امپریالیسم جهانی میلیاردها دلار صرف تحریف آن می کند؟
• برای جعل و تحریف هر مقوله مارکسیستی ـ تکرار می کنیم هر مقوله مارکسیستی ـ دهها پروفسور مزدور گمارده شده است و بازار از خزعبلات آنان لبریز است.
• «تئوری نخبگان» نیز یکی از همین خزعبلات است که شاعر با تبختر فئودالی نمایندگی اش می کند.
• اگر واقعا شاعر حق دارد و جهان بینی کسرائی و آریانپور و امثالهم یاوه بی پایه ای بیش نیست، پس اینهمه تلاش تحریفی برای چیست؟
• کدام عاقلی مرده را از گور بدر می کشد و به شلاق می بندد؟

عذر ششم
• و نخبگان دیگرمان هم
• هر دسته‌ای
• گم‌راه در میانه‌ی بی‌راهه‌‌ای و بن‌بستی.

• بقیه نخبگان نسل کذائی شاعر نیز همه گمراه بوده اند و وامانده در بن بست.
• عقب ماندگی پر تبختر فئودالی ـ بنده داری از همین حکم شاعر نعره می کشد.
• در نسل شاعر ـ احتمالا جز شخص شخیص او ـ همه مشتی ابله و ساده لوح و گمراه بوده اند.
• خدا را شکر که حداقل شاعر با شعور راهدانی باقی مانده است، تا نسل بعدی را به تمیز راه از چاه یاری کند.
• ما در فرصتی دیگر ـ اگر بخت یارمان باشد ـ راهنمائی های او را به کودکان نابالغ بررسی خواهیم کرد.

عذر هفتم
هفتاد و چند شاخه‌ی دور از هم
بودیم
اما سخن ز جنگل می‌گفتیم.
هفتاد و چند رود جدا از هم
بودیم
اما سخن ز دریا می‌گفتیم.


• فراموشکاری سرگذشت و سرنوشت همه عوامان و عوامفریبان بوده است.
• کسی که طرفداران وحدت نیروها را به تازیانه تحقیر و تنفر بسته و بمثابه ساده لوح محکوم کرده است، اکنون از تفرقه و نفاق شکوه سر می دهد.
• ما بیشتر از این در این باره سخن نمی گوییم و می گذریم.

عذر هشتم
• نه قدرت تحمل ِ هم داشتیم
• نه طاقت شنیدن حرف ِ هم
• اما سخن ز وحدت می‌گفتیم


• درد شاعر و همگنان او دردی جهان بینانه است.
• با سوبژکتیویسم نمی توان به درک قضایا نایل آمد.
• سوبژکتیوسیم هوادار خود را بلحاظ معرفتی ـ نظری علیل می کند.
• سوبژکتیوسیم یکی از دو چشم هوادارش را از حدقه بیرون می کشد.
• هوادار مفلوک سوبژکتیویسم، فقط جنبه های سوبژکتیف چیزها، پدیده ها و سیستم ها را می بیند.
• به قول برتولد برشت، رود را می بیند، ولی بستر آلوده رود را نمی بیند.
• مفهوم «وحدت» را لغلغه می کند و پایه های عینی وحدت را، پایه های طبقاتی وحدت را نمی بیند.
• اینکه کسی حوصله و طاقت شنیدن اندیشه ای را ندارد، فقط علت سوبژکتیف ندارد.
• هیچ برده داری حاضر نخواهد شد، حتی اشاره ای بر ضد نظام برده داری را تحمل کند.
• انسان ها چنان می اندیشند که می زیند.
• انسان ها چنان می اندیشند که نان شان را در می آورند.
• وجود اجتماعی انسان ها، گروه ها و طبقات اجتماعی ـ در تحلیل نهائی ـ تعیین کننده شعور اجتماعی آنها ست.

• این قانونی است که «ایسم پای بر آب کژی زای راهش سراب» به رایگان در اختیار بنی بشر قرار داده است، تا به ریشه ها دست برند و مثل شاعر واله و مبهوت شاخه ها نمانند.
• وحدت فکری همواره بر بنیان وحدت مادی، بر بنیان وحدت منافع اجتماعی تشکیل می شود.
• شعار وحدت نه به معنی وحدت سیاوش با مهدی، بلکه به معنی وحدت اکثریت قریب به اتفاق توده های خلق است.
• وحدت سیاوش با مهدی باید به روز قیامت محول شود، آنجا که منافع مادی هر دو بر هم منطبق می شوند و نه از سیاوش طبقاتی نام و نشان می ماند و نه از مهدی طبقاتی.
• طبیعی است که مهدی تحمل حرف سیاوش را نداشته باشد و برعکس.
• اختلافات مبتنی بر منافع مادی را نمی توان با موعظه اخلاقی حل کرد.
• اختلافات مبتنی بر منافع مادی، تضادهای آنتاگونیستی و آشتی ناپذیرند و زمانی حل می شوند که به قول نیما «جهان زبر و زیر گردد.»
• به زبان فلسفی، اختلافات طبقاتی زمانی حل می شوند که هر دو طبقه ـ بمثابه طبقه ـ از بین بروند، نه از تاک نشان بماند و نه از تاکنشان، نه از طبقه برده دار نشان بماند و نه از طبقه ای به نام برده.

عذر نهم
• هر دسته‌ای
• از پشت ِ عینکی که به چشمش داشت
• خود را به چشم ِ کاشف و یابنده‌ی حقیقت ِ مطلق نگاه می‌کرد
• و صاحب ِ یگانه‌ی آن فارغ از تصاحب
• و "غایب از نظر".

• «ایسم پای بر آب کژی زای راهش سراب» بیش از صد و پنجاه سال پیش گفته است که هر طبقه جهان بینی طبقاتی خاص خود را دارد.
• در جامعه طبقاتی همه چیز طبقاتی است و لذا شعور اجتماعی نمی تواند در این میان استثناء باشد و طبقاتی نباشد.
• هر طبقه ای واقعیت عینی را به هنگام انعکاس معنوی آن از فیلتر طبقاتی خود می گذراند و حقیقت طبقاتی خود را سرهم بندی می کند.
• وقتی بانی «ایسم پای بر آب کژی زای راهش سراب» تئوری اضافه ارزش را کشف و فرمولبندی کرد، دود از کله سرمایه داران برخاست.
• استثمار (بمثابه یک واقعیت عینی) در ضمیر کارگر و سرمایه دار به یکسان منعکس نمی شود.
• منافع طبقاتی سرمایه دار را از دیدن حقیقت امر باز می دارند.
• این همان منافع مادی است که میان مهدی عاطف راد و سیاوش کسرائی مرزبندی می کند و دیوار می کشد.
• لنین بدرستی می گفت که «حتی اگر ریاضیات منافع بورژوازی را به خطر اندازد، بورژوازی تمام امکانات خود را برای اثبات بطلان آن بکار خواهد بست!»
• صحت نظر او در همین شعر شاعر اثبات می شود.

• «ایسم پای بر آب کژی زای راهش سراب» را فقط باید بطور اوبژکتیف به محک تجربه زد و به صحت و خلوص علمی بی چون و چرایش پی برد.
• «ایسم پای بر آب کژی زای راهش سراب» به همان اندازه برای بشریت ارزشمند و ضرور است که آتش ارزشمند و ضرور بوده است.

• در این حکم شاعر، اما تئوری شناخت شاعر نیز خودنمائی می کند:
• بنظر او حقیقت «فارغ از تصاحب است و غایب از نظر!»
• این سرنوشت همه تئوری های ارتجاعی است که در تئوری شناخت نیز پا در گل می مانند.
• و گرنه حقیقت تاریخی وجود عینی دارد.
• از این رو ست که یکی از پیغمبران «ایسم پای بر آب کژی زای راهش سراب» از حقیقت عینی سخن می گوید.
• حقیقت تراوش سوبژکتیف صرف ذهن انسانی نیست.
• حقیقت وجود عینی دارد و در ضمیر شفاف انسان های طرفدار فردا بدرستی منعکس می شود.
• حقیقت تاریخی غیر قابل تصاحب نیست.
• حقیقت تاریخی قابل کشف، شناسائی و تصاحب است.
• اگر چنین نبود، ارانی انا الحق نمی گفت.
• قندچی، شریعت رضوی و بزرگ نیا سینه بر رگبار ارتجاع سپر نمی کرد.
• حقیقت غایب از نظر نیست.
• حقیقت مثل هر چیز عینی مرئی و ملموس است.
• فقط برای دیدنش چشم حقیقت بین لازم است.
• ما این بحث را در بررسی تئوری شناخت دنبال خواهیم کرد.

عذر نهائی
• ما نسل ساده‌لوحی بودیم
• و اشتباههای مان
• شرما!
• بس هولناک بود و هلاکت‌بار
• ما را ببخشید.


• ما اشتباه های مان را به نقد خواهیم کشید، ولی شکست حتما نباید علت سوبژکتیف صرف داشته باشد.
• شکست حتما نباید به معنی اشتباه رهروان راه پیشرفت اجتماعی باشد.
• شکست و پیروزی در تناسب قوای مشخص موجود تعیین می شود.
• تناسب قوای سوبژکتیف فقط یک طرف سکه است.
• هیچ چیز در هستی بصورت سوبژکتیف صرف وجود ندارد.
• هر چیز دیالک تیکی از اوبژکتیف و سوبژکتیف است.
• کسانی که به راه توده ها قدم نهاده اند، داوطلبانه و آگاهانه رزمیده اند و بهائی کلان پرداخته اند.
• اگر حوصله قدردانی از آنان را نداریم، به لجن شان نکشیم.
• کاروان پیشرفت در راه است و پیشاهنگان رد خونینی از خویش بر جاده ها به جا نهاده اند.
• قانون فیزیکی هستی بر بقای انرژی حکم می کند.
• کار چیزی جز انرژی انسانی نیست و هرگز هدر نمی رود.
• هیچ کاری بیهوده نبوده، نیست و نخواهد بود.
• هولناک ترین خطاها نیز درس آموزند و لذا هوده ای در خور دارند.
• اگر به نیت دفاع از حقیقت، لحن ما ـ هر از گاهی ـ مؤدبانه نبود، پوزش می خواهیم.

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر