به امیدِ روز
خدامراد فولادی
خدامراد فولادی
24 خرداد 1388
آری شب است و دیوِ شب از مستی و جنون،
فریاد می کشد.
قیرِ مذابِ شب
هر قطره نور را
در کامِ خود
به خدعه و بیداد می کشد.
این گزمة فریب
گلهای رُسته به امّیدِ روز را
با چکمة سیاه
بر خاک می کشد.
دستش بریده باد!
آتش به خرمنِ
سرو و گل و تاک میکشد.
ویران نمی شود اما،
سبزِ صبورِ باغ،
تا سرو و بید هست؛
تا سوری و صنوبر و یاسِ سپید هست؛
آری امید هست.
از پشتِ پنجره نوری سپید و گرم
سر می کشد درون.
خورشید سر زده از قلة بلند؛
شب می گریزد از این شهر پر تپش.
چشمانِ شهر
بیدار و پر امید،
می نگرد بر سپیدِ روز.
اینک گریزِ شب،
اینک سرودِ روز،
اینک درودِ شهر!
اینک صدای پای غزالانِ خوش خرام
تفسیرِ روشنِ فردای سبز فام
آینده ای به کام
فریاد می کشد.
قیرِ مذابِ شب
هر قطره نور را
در کامِ خود
به خدعه و بیداد می کشد.
این گزمة فریب
گلهای رُسته به امّیدِ روز را
با چکمة سیاه
بر خاک می کشد.
دستش بریده باد!
آتش به خرمنِ
سرو و گل و تاک میکشد.
ویران نمی شود اما،
سبزِ صبورِ باغ،
تا سرو و بید هست؛
تا سوری و صنوبر و یاسِ سپید هست؛
آری امید هست.
از پشتِ پنجره نوری سپید و گرم
سر می کشد درون.
خورشید سر زده از قلة بلند؛
شب می گریزد از این شهر پر تپش.
چشمانِ شهر
بیدار و پر امید،
می نگرد بر سپیدِ روز.
اینک گریزِ شب،
اینک سرودِ روز،
اینک درودِ شهر!
اینک صدای پای غزالانِ خوش خرام
تفسیرِ روشنِ فردای سبز فام
آینده ای به کام
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر