فروغ فرخزاد (1313 ـ 1345) (1934 ـ 1966)
شین میم شین
گشت وگذاری در اسیر 1331 (1952)
شب و هوس
• در انتظار خوابم و صد افسوس
• خوابم به چشم باز نمی آید
• اندوهگین و غمزده می گویم
• شاید ز روی ناز نمی آید
*****
• چون سایه گشته، خواب و نمی افتد
• در دام های روشن چشمانم
• می خواند آن نهفته ی نامعلوم
• در ضربه های نبض پریشانم
*****
• مغروق این جوانی معصوم
• مغروق لحظه های فراموشی
• مغروق این سلام نوازشبار
• در بوسه و نگاه و همآغوشی
*****
• می خواهمش در این شب تنهایی
• با دیدگان گمشده در دیدار
• با درد، درد ساکت زیبایی
• سرشار، از تمامی خود سرشار
*****
• می خواهمش که بفشردم بر خویش
• بر خویش بفشرد من شیدا را
• بر هستی ام بپیچد و پیچد سخت
• آن بازوان گرم و توانا را
*****
• در لا بلای گردن و موهایم
• گردش کند نسیم نفس هایش
• نوشد، بنوشد که بپیوندم
• با رود تلخ خویش به دریایش
*****
• وحشی و داغ و پر عطش و لرزان
• چون شعله های سرکش بازیگر
• در گیردم، به همهمه در گیرد
• خاکسترم بماند در بستر
*****
• در آسمان روشن چشمانش
• بینم ستاره های تمنا را
• در بوسه های پر شررش جویم
• لذات آتشین هوس ها را
*****
• می خواهمش دریغا، می خواهم
• می خواهمش به تیره، به تنهایی
• می خوانمش به گریه، به بی تابی
• می خوانمش به صبر و شکیبایی
*****
• لب تشنه می دود نگهم هر دم
• در حفره های شب، شب بی پایان
• او ـ آن پرنده ـ شاید می گرید
• بر بام یک ستاره سرگردان
تحلیل شعر
شب و هوس
حکم اول
• در انتظار خوابم و صد افسوس
• خوابم به چشم باز نمی آید
• شاعر در انتظار خواب است.
• انتظار یکی از مقولات مهم در آثار اکثر شعرای ایرانی است و باید مستقلا ریشه یابی و بررسی شود.
• انتظار ـ بطور کلی ـ نشانه انفعال است.
• انسان منتظر، منفعل و تماشاچی است، علیل است، به جوجه های مرغان شباهت دارد و تنها کاری که می تواند کرد، منقار گشودن و به انتظار نشستن است و بس.
• مقوله انتظار، انعکاس ایستائی، رکود و رخوت جامعه فئودالی است.
• شاعر برای اینکه خوابش ببرد، کاری جز انتظار نمی داند، کاری که ـ در واقع ـ کار نیست.
• میان شاعر و خواب ـ بلحاظ فلسفی ـ رابطه اوبژکت و سوبژکت برقرار شده است.
• شاعر تا حد اشیاء تقلیل یافته است، هیچکاره است.
• همه کاره و فعال خواب است و می تواند ـ اگر دلش خواست ـ بیاید و یا نیاید.
• تأثیر آموزشی منفی شعر در شعور جامعه را نباید دست کم گرفت.
• همین بیت، خود دیالک تیک بد آموزی است :
• هم نتیجه ی بدآموزی است و هم نتیجه اش بدآموزی است.
• این بیت علت و معلول بدآموزی است.
• برای نشان دادن نقش تخریبی شعر فئودالی می توان از مفهوم واکنش زنجیری استفاده کرد.
• شعر ـ بی شباهت به فرم های هنری دیگر ـ سینه به سینه، نسل به نسل منتقل می شود و تأثیر مخرب و شعور ستیز خویش را مثل بیماری ژنتیکی اشاعه می دهد.
• نه خود شاعر از زهری که در ضمیر خواننده می ریزد، خبر دارد و نه خواننده از زهریت زهر شیرینی با خبر است که داوطلبانه سر می کشد.
حکم دوم
• اندوهگین و غمزده می گویم
• شاید ز روی ناز نمی آید
• شاعر اکنون به خیالبافی روی آورده و برای نیامدن سوبژکت خود مختار (خواب) دلیل سوبژکتیف (ذهنی) می تراشد.
• این تنها کاری است که انسان جامعه فئودالی می تواند انجام دهد.
• شاعر نمی داند که دچار وارونه بینی شده است.
• او دیالک تیک اوبژکت ـ سوبژکت را، دیالک تیک خواب و انسان را وارونه کرده است.
• در واقع، این خواب است که اوبژکت است، نه انسان.
• شاعر فاعلیت (سوبژکتیویته) خواب را چنان مطلق می کند، که آن تشخص کسب می کند، انسانواره می شود، عشوه می ریزد و ناز می کند.
حکم سوم
• چون سایه گشته خواب و نمی افتد
• در دام های روشن چشمانم
• خواب اکنون از چنان خود مختاری ئی برخوردار شده که می تواند ـ در آن واحد ـ حقیقی و مجازی باشد، صید باشد و سایه صید.
• شاعر ـ در واقع ـ دیالک تیک فرم و محتوا را به شکل دیالک تیک چشم و خواب و دیالک تیک دام و صید بسط و تعمیم می دهد.
• به دام افکندن سایه ی صید امری محال است.
• شاعر نمی تواند بخوابد و نباید هم بتواند بخوابد.
• فروغ موقع سرودن این شعر دخترکی هفده ساله است.
• عظمت و نبوغ او را از همین شعر نخستین او می توان حدس زد و به توان تفکر انتزاعی این بی همتای زود از دست رفته پی برد.
• اما علت بی خوابی شاعر چیز دیگری است:
حکم چهارم
• می خواند آن نهفته نامعلوم
• در ضربه های نبض پریشانم
• در ضربه های نبض پریشان شاعر، نهفته نامعلومی می خواند و دلیل فرار خواب همین خوانش لاینقطع نیروی نهفته نامعلوم است.
حکم پنجم
• مغروق این جوانی معصوم
• مغروق لحظه های فراموشی
• مغروق این سلام نوازشبار
• در بوسه و نگاه و همآغوشی
• فروغ هفده ساله از بلوغ احساسی یک انسان هفتاد ساله برخوردار است.
• تصور این بلوغ عاطفی ـ حتی ـ بسیار دشوار است.
• دیالک تیک غریزه و عقل در کار مدام است.
• نیاز غریزی دستبند و دهنبند بر عقل بیدار و بیدارگر زده و به گوشه ای تبعیدش کرده است.
• عقل انسان هفده ساله مگر چه توش و توانی در برابر غول خروشان غریزه دارد!
حکم ششم
• می خواهمش در این شب تنهایی
• با دیدگان گمشده در دیدار
• با درد، درد ساکت زیبایی
• سرشار، از تمامی خود سرشار
• اکنون خواننده متوجه می شود که دیالک تیک علت و معلولی به نام دیالک تیک خواهش و بی خوابی در کار است.
• خواهش است که خواب را از خانه چشم می راند و خواب آواره ـ در واقع ـ کاره ای نیست.
• خواهش اما ـ در واقع ـ خود دیالک تیک علت و معلول است.
• خواهش ـ از سوئی ـ علت بی خوابی و انتظار و بی قراری است و از سوی دیگر، معلول تنهائی است.
• مقوله تنهائی نیز یکی از مهمترین مقولات ادبی در شعر ایرانی است.
• یکی از پایه ای ترین علل تنهائی انسان ها سطح نازل توسعه نیروهای مولده جامعه است.
• بیکاری و علافی انسان را تنها می کند، تنها به معنی واقعی کلمه.
• بیکاری انسان را از ماهیت انسانی اش تهی می کند.
• بیکاری از انسان پوسته ای توخالی باقی می گذارد، پوسته ای به درد نخور، بسان پوستواره ای از ماری در کویری.
• انسان بیکار محروم از امکانات تولید مادی و معنوی، احساس پوچی می کند، چون نمی تواند خود را، ماهیت خود را، استعداد و توانائی های واقعی خود را در آئینه محصول کار خویش باز بیند.
• بیکاری پیوندهای اجتماعی انسان را پاره می کند، انسان را منزوی، تنها و بیکس می کند.
• بیکاری امکان تماس با همنوعان را از بین می برد، دیالک تیک فرد و جامعه را تار و مار و تخریب می کند.
• انسان بیکار از قدرت شناخت ـ رفته رفته ـ تهی می شود، از خودشناسی و جامعه شناسی تهی می شود، گیج و منگ و سردرگم می گردد.
• پناه بردن به غریزه ـ در لحظات پوچی و بیکاری و بیهودگی ـ راه گریزی است که طبیعت در اختیار انسان بیکار علاف می گذارد.
• غریزه ـ حداقل برای مدتی معین ـ عقل را از میدان بدر می راند و انسان بیکاره را ـ حداقل برای لحظه ای ـ از شرش آزاد می سازد.
• غریزه ـ به نحوی از انحاء ـ کار مواد مخدر را انجام می دهد.
• یکی از علل وفور مقوله «می» در شعر ایرانی نیز باید از همین پدیده سرچشمه گرفته باشد.
• انسان بیکار برای گریز از تنهائی و خلأ، به فانتزی و خیال و خود فریبی پناه می برد، با هزاران ترفند «عشق می ورزد»، عشقی که در واقع، دام فریبی برای گریز از بیکاری و عواقب مخرب آن است.
• برخلاف ادعای فروید، هنر از نیازهای جنسی سرچشمه نمی گیرد، بلکه جانشینی برای کار مولد مادی است.
• جانشینی جدی و محتوامند و معنامند برای بیکاری مادی.
• شعر سرودن ـ برای مثال ـ جای خالی کار مولد مادی را پر می کند.
• شاعر شیفته محصول کار فکری خویش است.
• در آئینه شعرش ماهیت خود را باز می یابد، به خلاقیت خود وقوف حاصل می کند و با قرائت خستگی ناپذیر شعرش برای دیگران، از معنامندی بود خود دفاع می کند.
• هنر اما به تنهائی جوابگوی خلأ کار مولد مادی نیست.
• از این رو ست، که هنرمندان اغلب به مکملی از قبیل سکس و الکل و مواد مخدر پناه می برند.
• شاید بتوان گفت که برای کار مولد مادی آلترناتیوی وجود ندارد.
• انسان انگل، نمی تواند ـ به معنی حقیقی کلمه ـ انسان تلقی شود، سعادتمند که جای خود دارد.
• فروغ هفده ساله در این شعر، انسانی است که خلأ بیکاری مادی را با شعر و هوس و عشق و سیگار و می پر می کند و علیرغم اینها همه، تنها می ماند.
• حتی اگر مرد خیالی و آرزوئی بیاید، درد تنهائی او را چاره نتواند کرد، درد بیکاری را، مادر دردهای جوامع طبقاتی را فقط با گذار تمام ارضی از ماقبل تاریخ به تاریخ (کمونیسم) می توان چاره کرد.
• اینکه دختر و یا پسر هفده ساله ای اسیر غریزه کور خواهش باشد، پدیده ای طبیعی و مأنوس است.
• اما ....
حکم هفتم
• می خواهمش که بفشردم بر خویش
• بر خویش بفشرد من شیدا را
• بر هستی ام بپیچد و پیچد سخت
• آن بازوان گرم و توانا را
• غیرطبیعی و نامأنوس همین طرز بیان خواهش زنانه است، در جامعه قرون وسطائی، در جامعه مذهبی ـ سنتی عقب مانده که در کلاف پیچ در پیچی از ریا و تزویر و دروغ و ظاهرسازی دست و پا می زند.
• فروغ را ـ از این نقطه نظر ـ می توان پیشاهنگ جنبش 68 در اروپا محسوب داشت (این شعر در سال 1952 سروده شده است).
• سیمون دوبوار هنوز سالها بعد با تئوری های چپ اندر قیچی غلط غلوط سطحی اش شهره جهان خواهد شد.
• طغیان علیه وضع موجود را بهتر از فروغ نمی توان نمایندگی کرد :
• شورش بی پروا و پشت پا زدن به هر چیز عقب مانده عتیقی که ریشه هزاران ساله دارد.
• قد بر افراشتن، بسان اسپارتاکوس و روزا لوکزامبورگ، به هم ریختن هرآنچه که مقوله لایزال انسان را ـ به بهانه های گونه گون ـ شقه شقه می کند و اعلام برابری انسان ها ـ بی اعتنا به جنسیت و غیره ـ در مناره های بلند روشنگری!
حکم هشتم
• در لا بلای گردن و موهایم
• گردش کند نسیم نفس هایش
• نوشد، بنوشد که بپیوندم
• با رود تلخ خویش به دریایش
• فروغ هفده ساله ـ علیرغم شورش و خیزش غول آسایش ـ هنوز فروغ واقعی و بالغ و بالنده نیست.
• فروغ میان خود و یار گمشده رابطه اوبژکت ـ سوبژکت برقرار می کند، خود را مثل زن سنتی تا درجه چیزها تنزل می دهد و در بهترین حالت، با رود تلخش به دریای او پیوستن می خواهد.
• اینکه زن منکوب و مطرود در جامعه فئودالی ـ بنده داری خود را حداقل صاحب رودی تلقی کند، گامی بزرگ به پیش است، ولی این طرز تفکر هنوز مهر عقب ماندگی فئودالی ـ سنتی را بر پیشانی خویش دارد.
• طغیان آغاز شده است و سدها باید یکی پس از دیگری در هم شکسته شوند.
• خطه خجسته آزادی و استقلال فردی و اجتماعی را باید سنگر به سنگر تسخیر کرد و فروغ با اولین شعرش، قدم در راه نبرد رهائی بخش می نهد.
حکم نهم
• وحشی و داغ و پر عطش و لرزان
• چون شعله های سرکش بازیگر
• در گیردم، به همهمه در گیرد
• خاکسترم بماند در بستر
• از سراپای این حکم، اوبژکت وارگی می چکد، هیچوارگی در مقابل آلترناتیو کشکی، مجازی و موقت، برای رهائی از چنگ تنهائی.
• راه خروج از بحران را فروغ هفده ساله در خاکستر گشتن خویش می جوید، در سوختن به آتش غریزه.
• این حکم حاوی خودستیزی و خردستیزی همزمان است.
حکم دهم
• در آسمان روشن چشمانش
• بینم ستاره های تمنا را
• در بوسه های پر شررش جویم
• لذات آتشین هوس ها را
• من شاعر هنوز به تمامت بود خود واقف نیست.
• من شاعر حلال مشکلات خود را در بیگانه می جوید، بیگانه ای که به جادوی غریزه به دام می افتد و خود هزاران بند مادی و معنوی دیگر به پای دارد.
• غلبه بر تنهائی از معبر دیالک تیک خود شناسی و جامعه شناسی می گذرد و فروغ دیر یا زود بدان دست خواهد یافت.
• خواهیم دید.
حکم یازدهم
• می خواهمش دریغا، می خواهم
• می خواهمش به تیره، به تنهایی
• می خوانمش به گریه، به بی تابی
• می خوانمش به صبر و شکیبایی
• این همان خواهش غریزی است که به تریاک صبر و شکیبائی سرشته است.
• صبر یکی دیگر از مقولات ادبی و فلسفی مهم در ادبیات و فلسفه کشور ما ست، که باید مستقلا بررسی شود.
• صبر خود دیالک تیک انفعال و کوشائی است، صبر هم به معنی تسلیم و رضا ست و هم به معنی مقاومت، پیکار و ایثار و امید است.
حکم دوازدهم
• لب تشنه می دود نگهم هر دم
• در حفره های شب، شب بی پایان
• او ـ آن پرنده ـ شاید می گرید
• بر بام یک ستاره سرگردان
• این آخر و عاقبت انتظار آلوده به انفعال است.
• ناکامی و تنهائی!
پایان
شین میم شین
گشت وگذاری در اسیر 1331 (1952)
شب و هوس
• در انتظار خوابم و صد افسوس
• خوابم به چشم باز نمی آید
• اندوهگین و غمزده می گویم
• شاید ز روی ناز نمی آید
*****
• چون سایه گشته، خواب و نمی افتد
• در دام های روشن چشمانم
• می خواند آن نهفته ی نامعلوم
• در ضربه های نبض پریشانم
*****
• مغروق این جوانی معصوم
• مغروق لحظه های فراموشی
• مغروق این سلام نوازشبار
• در بوسه و نگاه و همآغوشی
*****
• می خواهمش در این شب تنهایی
• با دیدگان گمشده در دیدار
• با درد، درد ساکت زیبایی
• سرشار، از تمامی خود سرشار
*****
• می خواهمش که بفشردم بر خویش
• بر خویش بفشرد من شیدا را
• بر هستی ام بپیچد و پیچد سخت
• آن بازوان گرم و توانا را
*****
• در لا بلای گردن و موهایم
• گردش کند نسیم نفس هایش
• نوشد، بنوشد که بپیوندم
• با رود تلخ خویش به دریایش
*****
• وحشی و داغ و پر عطش و لرزان
• چون شعله های سرکش بازیگر
• در گیردم، به همهمه در گیرد
• خاکسترم بماند در بستر
*****
• در آسمان روشن چشمانش
• بینم ستاره های تمنا را
• در بوسه های پر شررش جویم
• لذات آتشین هوس ها را
*****
• می خواهمش دریغا، می خواهم
• می خواهمش به تیره، به تنهایی
• می خوانمش به گریه، به بی تابی
• می خوانمش به صبر و شکیبایی
*****
• لب تشنه می دود نگهم هر دم
• در حفره های شب، شب بی پایان
• او ـ آن پرنده ـ شاید می گرید
• بر بام یک ستاره سرگردان
تحلیل شعر
شب و هوس
حکم اول
• در انتظار خوابم و صد افسوس
• خوابم به چشم باز نمی آید
• شاعر در انتظار خواب است.
• انتظار یکی از مقولات مهم در آثار اکثر شعرای ایرانی است و باید مستقلا ریشه یابی و بررسی شود.
• انتظار ـ بطور کلی ـ نشانه انفعال است.
• انسان منتظر، منفعل و تماشاچی است، علیل است، به جوجه های مرغان شباهت دارد و تنها کاری که می تواند کرد، منقار گشودن و به انتظار نشستن است و بس.
• مقوله انتظار، انعکاس ایستائی، رکود و رخوت جامعه فئودالی است.
• شاعر برای اینکه خوابش ببرد، کاری جز انتظار نمی داند، کاری که ـ در واقع ـ کار نیست.
• میان شاعر و خواب ـ بلحاظ فلسفی ـ رابطه اوبژکت و سوبژکت برقرار شده است.
• شاعر تا حد اشیاء تقلیل یافته است، هیچکاره است.
• همه کاره و فعال خواب است و می تواند ـ اگر دلش خواست ـ بیاید و یا نیاید.
• تأثیر آموزشی منفی شعر در شعور جامعه را نباید دست کم گرفت.
• همین بیت، خود دیالک تیک بد آموزی است :
• هم نتیجه ی بدآموزی است و هم نتیجه اش بدآموزی است.
• این بیت علت و معلول بدآموزی است.
• برای نشان دادن نقش تخریبی شعر فئودالی می توان از مفهوم واکنش زنجیری استفاده کرد.
• شعر ـ بی شباهت به فرم های هنری دیگر ـ سینه به سینه، نسل به نسل منتقل می شود و تأثیر مخرب و شعور ستیز خویش را مثل بیماری ژنتیکی اشاعه می دهد.
• نه خود شاعر از زهری که در ضمیر خواننده می ریزد، خبر دارد و نه خواننده از زهریت زهر شیرینی با خبر است که داوطلبانه سر می کشد.
حکم دوم
• اندوهگین و غمزده می گویم
• شاید ز روی ناز نمی آید
• شاعر اکنون به خیالبافی روی آورده و برای نیامدن سوبژکت خود مختار (خواب) دلیل سوبژکتیف (ذهنی) می تراشد.
• این تنها کاری است که انسان جامعه فئودالی می تواند انجام دهد.
• شاعر نمی داند که دچار وارونه بینی شده است.
• او دیالک تیک اوبژکت ـ سوبژکت را، دیالک تیک خواب و انسان را وارونه کرده است.
• در واقع، این خواب است که اوبژکت است، نه انسان.
• شاعر فاعلیت (سوبژکتیویته) خواب را چنان مطلق می کند، که آن تشخص کسب می کند، انسانواره می شود، عشوه می ریزد و ناز می کند.
حکم سوم
• چون سایه گشته خواب و نمی افتد
• در دام های روشن چشمانم
• خواب اکنون از چنان خود مختاری ئی برخوردار شده که می تواند ـ در آن واحد ـ حقیقی و مجازی باشد، صید باشد و سایه صید.
• شاعر ـ در واقع ـ دیالک تیک فرم و محتوا را به شکل دیالک تیک چشم و خواب و دیالک تیک دام و صید بسط و تعمیم می دهد.
• به دام افکندن سایه ی صید امری محال است.
• شاعر نمی تواند بخوابد و نباید هم بتواند بخوابد.
• فروغ موقع سرودن این شعر دخترکی هفده ساله است.
• عظمت و نبوغ او را از همین شعر نخستین او می توان حدس زد و به توان تفکر انتزاعی این بی همتای زود از دست رفته پی برد.
• اما علت بی خوابی شاعر چیز دیگری است:
حکم چهارم
• می خواند آن نهفته نامعلوم
• در ضربه های نبض پریشانم
• در ضربه های نبض پریشان شاعر، نهفته نامعلومی می خواند و دلیل فرار خواب همین خوانش لاینقطع نیروی نهفته نامعلوم است.
حکم پنجم
• مغروق این جوانی معصوم
• مغروق لحظه های فراموشی
• مغروق این سلام نوازشبار
• در بوسه و نگاه و همآغوشی
• فروغ هفده ساله از بلوغ احساسی یک انسان هفتاد ساله برخوردار است.
• تصور این بلوغ عاطفی ـ حتی ـ بسیار دشوار است.
• دیالک تیک غریزه و عقل در کار مدام است.
• نیاز غریزی دستبند و دهنبند بر عقل بیدار و بیدارگر زده و به گوشه ای تبعیدش کرده است.
• عقل انسان هفده ساله مگر چه توش و توانی در برابر غول خروشان غریزه دارد!
حکم ششم
• می خواهمش در این شب تنهایی
• با دیدگان گمشده در دیدار
• با درد، درد ساکت زیبایی
• سرشار، از تمامی خود سرشار
• اکنون خواننده متوجه می شود که دیالک تیک علت و معلولی به نام دیالک تیک خواهش و بی خوابی در کار است.
• خواهش است که خواب را از خانه چشم می راند و خواب آواره ـ در واقع ـ کاره ای نیست.
• خواهش اما ـ در واقع ـ خود دیالک تیک علت و معلول است.
• خواهش ـ از سوئی ـ علت بی خوابی و انتظار و بی قراری است و از سوی دیگر، معلول تنهائی است.
• مقوله تنهائی نیز یکی از مهمترین مقولات ادبی در شعر ایرانی است.
• یکی از پایه ای ترین علل تنهائی انسان ها سطح نازل توسعه نیروهای مولده جامعه است.
• بیکاری و علافی انسان را تنها می کند، تنها به معنی واقعی کلمه.
• بیکاری انسان را از ماهیت انسانی اش تهی می کند.
• بیکاری از انسان پوسته ای توخالی باقی می گذارد، پوسته ای به درد نخور، بسان پوستواره ای از ماری در کویری.
• انسان بیکار محروم از امکانات تولید مادی و معنوی، احساس پوچی می کند، چون نمی تواند خود را، ماهیت خود را، استعداد و توانائی های واقعی خود را در آئینه محصول کار خویش باز بیند.
• بیکاری پیوندهای اجتماعی انسان را پاره می کند، انسان را منزوی، تنها و بیکس می کند.
• بیکاری امکان تماس با همنوعان را از بین می برد، دیالک تیک فرد و جامعه را تار و مار و تخریب می کند.
• انسان بیکار از قدرت شناخت ـ رفته رفته ـ تهی می شود، از خودشناسی و جامعه شناسی تهی می شود، گیج و منگ و سردرگم می گردد.
• پناه بردن به غریزه ـ در لحظات پوچی و بیکاری و بیهودگی ـ راه گریزی است که طبیعت در اختیار انسان بیکار علاف می گذارد.
• غریزه ـ حداقل برای مدتی معین ـ عقل را از میدان بدر می راند و انسان بیکاره را ـ حداقل برای لحظه ای ـ از شرش آزاد می سازد.
• غریزه ـ به نحوی از انحاء ـ کار مواد مخدر را انجام می دهد.
• یکی از علل وفور مقوله «می» در شعر ایرانی نیز باید از همین پدیده سرچشمه گرفته باشد.
• انسان بیکار برای گریز از تنهائی و خلأ، به فانتزی و خیال و خود فریبی پناه می برد، با هزاران ترفند «عشق می ورزد»، عشقی که در واقع، دام فریبی برای گریز از بیکاری و عواقب مخرب آن است.
• برخلاف ادعای فروید، هنر از نیازهای جنسی سرچشمه نمی گیرد، بلکه جانشینی برای کار مولد مادی است.
• جانشینی جدی و محتوامند و معنامند برای بیکاری مادی.
• شعر سرودن ـ برای مثال ـ جای خالی کار مولد مادی را پر می کند.
• شاعر شیفته محصول کار فکری خویش است.
• در آئینه شعرش ماهیت خود را باز می یابد، به خلاقیت خود وقوف حاصل می کند و با قرائت خستگی ناپذیر شعرش برای دیگران، از معنامندی بود خود دفاع می کند.
• هنر اما به تنهائی جوابگوی خلأ کار مولد مادی نیست.
• از این رو ست، که هنرمندان اغلب به مکملی از قبیل سکس و الکل و مواد مخدر پناه می برند.
• شاید بتوان گفت که برای کار مولد مادی آلترناتیوی وجود ندارد.
• انسان انگل، نمی تواند ـ به معنی حقیقی کلمه ـ انسان تلقی شود، سعادتمند که جای خود دارد.
• فروغ هفده ساله در این شعر، انسانی است که خلأ بیکاری مادی را با شعر و هوس و عشق و سیگار و می پر می کند و علیرغم اینها همه، تنها می ماند.
• حتی اگر مرد خیالی و آرزوئی بیاید، درد تنهائی او را چاره نتواند کرد، درد بیکاری را، مادر دردهای جوامع طبقاتی را فقط با گذار تمام ارضی از ماقبل تاریخ به تاریخ (کمونیسم) می توان چاره کرد.
• اینکه دختر و یا پسر هفده ساله ای اسیر غریزه کور خواهش باشد، پدیده ای طبیعی و مأنوس است.
• اما ....
حکم هفتم
• می خواهمش که بفشردم بر خویش
• بر خویش بفشرد من شیدا را
• بر هستی ام بپیچد و پیچد سخت
• آن بازوان گرم و توانا را
• غیرطبیعی و نامأنوس همین طرز بیان خواهش زنانه است، در جامعه قرون وسطائی، در جامعه مذهبی ـ سنتی عقب مانده که در کلاف پیچ در پیچی از ریا و تزویر و دروغ و ظاهرسازی دست و پا می زند.
• فروغ را ـ از این نقطه نظر ـ می توان پیشاهنگ جنبش 68 در اروپا محسوب داشت (این شعر در سال 1952 سروده شده است).
• سیمون دوبوار هنوز سالها بعد با تئوری های چپ اندر قیچی غلط غلوط سطحی اش شهره جهان خواهد شد.
• طغیان علیه وضع موجود را بهتر از فروغ نمی توان نمایندگی کرد :
• شورش بی پروا و پشت پا زدن به هر چیز عقب مانده عتیقی که ریشه هزاران ساله دارد.
• قد بر افراشتن، بسان اسپارتاکوس و روزا لوکزامبورگ، به هم ریختن هرآنچه که مقوله لایزال انسان را ـ به بهانه های گونه گون ـ شقه شقه می کند و اعلام برابری انسان ها ـ بی اعتنا به جنسیت و غیره ـ در مناره های بلند روشنگری!
حکم هشتم
• در لا بلای گردن و موهایم
• گردش کند نسیم نفس هایش
• نوشد، بنوشد که بپیوندم
• با رود تلخ خویش به دریایش
• فروغ هفده ساله ـ علیرغم شورش و خیزش غول آسایش ـ هنوز فروغ واقعی و بالغ و بالنده نیست.
• فروغ میان خود و یار گمشده رابطه اوبژکت ـ سوبژکت برقرار می کند، خود را مثل زن سنتی تا درجه چیزها تنزل می دهد و در بهترین حالت، با رود تلخش به دریای او پیوستن می خواهد.
• اینکه زن منکوب و مطرود در جامعه فئودالی ـ بنده داری خود را حداقل صاحب رودی تلقی کند، گامی بزرگ به پیش است، ولی این طرز تفکر هنوز مهر عقب ماندگی فئودالی ـ سنتی را بر پیشانی خویش دارد.
• طغیان آغاز شده است و سدها باید یکی پس از دیگری در هم شکسته شوند.
• خطه خجسته آزادی و استقلال فردی و اجتماعی را باید سنگر به سنگر تسخیر کرد و فروغ با اولین شعرش، قدم در راه نبرد رهائی بخش می نهد.
حکم نهم
• وحشی و داغ و پر عطش و لرزان
• چون شعله های سرکش بازیگر
• در گیردم، به همهمه در گیرد
• خاکسترم بماند در بستر
• از سراپای این حکم، اوبژکت وارگی می چکد، هیچوارگی در مقابل آلترناتیو کشکی، مجازی و موقت، برای رهائی از چنگ تنهائی.
• راه خروج از بحران را فروغ هفده ساله در خاکستر گشتن خویش می جوید، در سوختن به آتش غریزه.
• این حکم حاوی خودستیزی و خردستیزی همزمان است.
حکم دهم
• در آسمان روشن چشمانش
• بینم ستاره های تمنا را
• در بوسه های پر شررش جویم
• لذات آتشین هوس ها را
• من شاعر هنوز به تمامت بود خود واقف نیست.
• من شاعر حلال مشکلات خود را در بیگانه می جوید، بیگانه ای که به جادوی غریزه به دام می افتد و خود هزاران بند مادی و معنوی دیگر به پای دارد.
• غلبه بر تنهائی از معبر دیالک تیک خود شناسی و جامعه شناسی می گذرد و فروغ دیر یا زود بدان دست خواهد یافت.
• خواهیم دید.
حکم یازدهم
• می خواهمش دریغا، می خواهم
• می خواهمش به تیره، به تنهایی
• می خوانمش به گریه، به بی تابی
• می خوانمش به صبر و شکیبایی
• این همان خواهش غریزی است که به تریاک صبر و شکیبائی سرشته است.
• صبر یکی دیگر از مقولات ادبی و فلسفی مهم در ادبیات و فلسفه کشور ما ست، که باید مستقلا بررسی شود.
• صبر خود دیالک تیک انفعال و کوشائی است، صبر هم به معنی تسلیم و رضا ست و هم به معنی مقاومت، پیکار و ایثار و امید است.
حکم دوازدهم
• لب تشنه می دود نگهم هر دم
• در حفره های شب، شب بی پایان
• او ـ آن پرنده ـ شاید می گرید
• بر بام یک ستاره سرگردان
• این آخر و عاقبت انتظار آلوده به انفعال است.
• ناکامی و تنهائی!
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر