خلاصه حکایت
شحنه پیرمرد پاک طینتی (مبارک نهادی) را در پی ناآرامی، در یکی از شهرهای سوریه بازداشت می کند و قید و زنجیر بر دست و پایش می نهد.
پیرمرد می گوید، شنحه بدون فرمان سلطان نمی توانست دست به چنین کاری بزند.
چون چنین است،
چون سلطان (دوست) شحنه (دشمن) را بر او گماشته است، پس او باید شحنه را دوست بدارد.
دشمن،
ظاهرا کسی است
که
مستقیما و بیواسطه ستم می کند
و
دوست،
کسی است که فرمان ستم را صادر کرده است
ولی در این حکایت خودش در اعمال ستم شرکت نمی کند.
پیرمرد بلافاصله اضافه می کند، که او «عز و جاه و ذل و قید» را نه از این و آن (عمرو و زید)، بلکه از حق می بیند.
او در واقع به جای سلطان، حق (دوست) را می نشاند و شحنه (دشمن) را مأمور اجرای مشیت الهی قلمداد می کند.
اکنون هم شحنه تبرئه می شود و هم سلطان.
تنها مقصری که می ماند، خود حق است.
اگر حکیم داروی تلخ برایت می فرستد، از تأثیر (علت) آن هراس به دل راه مده!
هرچه از دست حبیب (دوست) می آید، بخور!
چون طبیب داناتر از بیمار است.
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر