این جماعت؟
محمود دولت آبادی نویسنده رئالیستی است
ولی سواد فلسفی و حتی علمی ندارد.
وجه مشترک او با احمد شاملو
نخبه ستایی و توده ستیزی است.
ایندو اصلا نمیدانند که قدرت چیست؟
قدرت
یک واژه گل و گشاد سوسیولوژیکی (جامعه نشاسی) است که ترجمه اوتوریته است.
اوتوریته انتزاعی وجود ندارد:
هم ننه و بابای هر کس اوتوریته است
و
هم
ارباب فئودال و سرمایه دار او
و تفاوت آندو از زمین تا آسمان است
اردلان سرفراز
دلم تنگ است
دلم میسوزد از باغی که میسوزد
نه دیداری
نه بیداری
نه دستی از سر یاری
مرا آشفته میدارد
چنین آشفته بازاری
شیرین ترین خواب
خواب پس از کار است
لذیذ ترین غذا
غذای پس از کار
و
دلچسب ترین آب
آب پس از کار
این حرف چارلی چاپلین فوق العاده است، میگه:
«اگر در عربستان بدنیا می امدید
قطعا مسلمان میشدید،
اگر در اروپا بدنیا می امدید
احتمال زیاد مسیحی
اگر شما در اسراییل بدنیا می آمدید
به احتمال زیاد یهودی میشدید،
و اگر در ژاپن بدنیا می امدید
شینتو میشدید،
دین پدیده ایست که جغرافیا برای شما تعیین میکند.
پس تعصب برای چیست...
آنچه مهم است اخلاق و انسانیت است که به جغرافیای زمان ومکان محدود نیست
آدم هایی که روح بزرگی دارند،
شعور بیشتری دارند و قلب مهربانتری
اخلاق و انسانیت است
به جغرافیا و زمان ومکان محدود نیست؟
چارلی جان
روده بر کردی از خنده ما خسته دلان را.
اخلاق اجداد تو صد سال قبل مثل اخلاق تو بوده که مدعی بی اعتنایی اش به زمانی؟
اخلاق مادرت در خانه بی خانمانان
مثل اخلاق تو در قصرت بوده است؟
اخلاق چیزی روبنایی است و تابع زیربنای اقتصادی است.
اخلاق صدر کوروش کجا و اخلاق صدر گوگوش کجا
آدم هایی که روح بزرگی دارند،
شعور بیشتری دارند و قلب مهربانتری
چارلی جان
روخ و شعور معنی فلسفی واحدی دارند
خرافات هم جزو روح و شعورند.
شعور تابع وجود است
به قول حریفی:
شعور در کاخ با شعور در کوخ تفاوت و حتی تضاد دارد
" تمام زندگی من ، تمام وجودم با فکر تو در آمیخته است ...
من تو را فراتر از کلمات ، بینهایت ، بینهایت و بینهایت دوست دارم "
فرازی از نامه جنی به کارل مارکس
سرودهای از •اخوان ثالث• در سوگ فروغ فرخزاد:
رثای آن پریشادخت
دریغ و درد
چه دردآلود و وحشتناک!
نمیگردد زبانم که بگویم ماجرا چون بود.
دریغ و درد!
هنوز از مرگ نیما من دلم خون بود...
چه بود؟ این تیر بیرحم از کجا آمد؟
که غمگینباغ بیآواز ما را باز
درین محرومی و عریانی پاییز،
بدینسان ناگهان خاموش و خالی کرد؛
از آن تنها و تنها قمری محزون و خوشخوان نیز.
چه وحشتناک!
نمیآید مرا باور.
و من با این شبیخونهای بیشرمانه و شومی که دارد مرگ،
بدم میآید از این زندگی دیگر.
ندانستم، نمیدانم چه حالی بود؟!
پس از یک عمر قهر و اختیار کفر،
- چه گویم، آه -
نشستم عاجز و بیاختیار، آنگاه
به ایمانی شگفتآور،
بسی پیغامها، سوگندها دادم؛
خدا را با شکستهتر دل و با خستهتر خاطر،
و در من باوری بیشک و از من سخت ناباور،
نهادم دستهای خویش چون زنهاریان بر سر،
که زنهار، ای خدا، ای داور، ای دادار،
مبادا راست باشد این خبر، زنهار!
تو آخر وحشت و اندوه را نشناختی هرگز
و نفشردهست هرگز پنجهی بغضی گلویت را.
نمیدانی چه چنگی در جگر میافکند این درد.
تو را هم با تو سوگند، آی!
مکن، مپسند این، مگذار.
خداوندا، خداوندا، پس از هرگز،
همین یک آرزو، یک خواست؛
همین یکبار.
ببین، غمگیندلم با وحشت و با درد میگرید.
خداوندا، به حق هرچه مردانند،
ببین، یک مرد میگرید...
چه بیرحمند صیادان مرگ، ای داد! و ای فریادا،
چه بیهودهست این فریاد!
نهان شد جاودان در ژرفنای خاک و خاموشی،
پریشادخت شعر آدمیزادان.
چه بیرحمند صیادان.
نهان شد، رفت
ازین نفرینشده، مسکینخرابآباد؛
دریغا آن زن مردانهتر از هرچه مردانند؛
[آن آزاده، آن آزاد.
ا***ا
تسلی میدهم خود را
که اکنون آسمانها را ز چشم اختران دوردست شعر
بر او هرشب نثاری هست، روشن مثل شعرش، مثل نامش پاک.
ولی دردا، دریغا، او چرا خاموش؟
چرا در خاک...؟
مهدی اخوان ثالث(م - امید) تهران - بهمن ۱۳۴۵
•دریغ و درد• •عاشقانهها و کبود•
ناشناس
بر پرده هاي در هم اميال سر كشم
نقش عجيب چهره يك ناشناس بود
نقشي ز چهره يي كه چو مي جستمش به شوق
پيوسته ميرميد و به من رخ نمي نمود
يك شب نگاه خسته مردي بروي من
لغزيد و سست گشت و همانجا خموش ماند
تا خواستم كه بگسلم اين رشته نگاه
قلبم تپيد و باز مرا سوي او كشاند
نو ميد و خسته بودم از آن جستجوي خويش
با ناز خنده كردم و گفتم بيا بيا
راهي دراز بود و شب عشرتي به پيش
ناليد عقل و گفت كجا مي روي كجا؟
راهي دراز بود و دريغا ميان راه
آن مرد ناله كرد كه پايان ره كجاست
چون ديدگان خسته من خيره شد بر او
ديدم كه مي شتابد (؟) و زنجيرش (زنجیری اش) به پاست
زنجيرش (زنجیری اش) بپاست چرا اي خداي من ؟
دستي بكشتزار دلم تخم درد ريخت
اشكي دويد و زمزمه كردم ميان اشك
زنجيرش (زنجیری اش) بپاست كه نتوانمش گسيخت
شب بود و آن نگاه پر از درد مي زدود
از ديدگان خسته من نقش خواب را
لب بر لبش نهادم و ناليدم از غرور
كاي مرد ناشناس بنوش اين شراب را
آري بنوش و هيچ مگو كاندر اين ميان
در دل ز شور عشق تو سوزنده آذريست
ره بسته در قفاي من اما دريغ و درد
پاي تو نيز بسته زنجير ديگريست
لغزيد گرد پيكر من بازوان او
آشفته شد بشانه او گيسوان من
شب تيره بود و در طلب بوسه مي نشست
هر لحظه كام تشنه او بر لبان من
ناگه نگه (نگاه) كردم و ديدم به پرده ها
آن نقش ناشناس دگر ناشناس نيست
افشردمش به سينه و گفتم به خود كه واي
دانستم اي خداي من آن ناشناس كيست:
يك آشنا كه بسته زنجير ديگريست
فروغ فرخزاد
منظور از بیداری
بی خوابی که نیست.
ضمنا
قهوه
فقط به مدت کوتاهی بی خواب می سازد.
چای اما به مدت درازی.
دلیلش چیست؟
محتوای شیمیایی قهوه و چای
کافه ئین و ته ئین است
تفاوت آندو کجا ست؟
ننگ
بر هر که به دنبال دم است
طبری
ابولفضل اردوخانی
ـــــــــــــــــــــــ
پشیمانی!
میان واژه ها درمانده و سر گردانم. هر واژه برایم دنیایی است. دنیایی پر از شگفتی ها و رازها.
دل هر «واژه» (زره) را که بشکافی، «دنیایی» (آفتابیش) درمیان بینی. (هاتف اصفهانی)
دلم گرفته، وجودم را پشیمانی فرا گرفته. پشیمانی همراه با شرم.
پشیمانی از اندیشه های پلید، از کردار و گفتار های پلید، از به دنیا آمدن، از بیهوده بودن.
کسی هست که برای لحظه ای هم شده، احساس پشیمانی نکرده باشد؟
راستی چه کسی برای نخستین بار احساس پشیمانی کرد، و این واژه را گفت و نوشت. در کدام گِل یا سنگ نبشته از او به یادگار مانده؟ در کدام کتاب تاریخ این واژه برای نخستین بار به خامه آمده؟
آیا درک پشیمانی ویژه انسان ها است؟ آیا سایر جاندارن هم لحظه ای احساس پشیمانی از به دنیا آمدن نمی کنند؟ بچه آهویی در زیر دندان و چنگال درنده ای از اینکه به دنیا آمده احساس پشیمانی نمی کند؟ و مادرش اشک در دیده از اینکه او را زاییده احساس شرم و پشیمانی نمی کند؟ کبوتری زیر چنگال و منقار عقابی به خود نمی گوید، کاشکی آن زمان که در پوسته ای بودم، ماری مرا می بلعید؟ . . .
بیماری که درد می کشد، از به دنیا آمدنش پشیمان نیست آرزوی مرگ نمی کند؟ چه کهن سالانی را دیدم در خانه سالمندن که آرزوی مرگ می کنند و از به دنیا امدن پشیمان بودند.
مادری که تناب دار بر گردن فرزندش می بیند، آیا از زاییدن او پشیمان نیست.؟ . . .
آیا خدا از آفریدن بهشت و جهنم، آدم و حوا، شیطان، عزاییل و از اینکه شیطان میوه ممنوعه را به خورد حوا داد، و آنان را از بهشت راند، پشیمان نیست.؟
به روایتی حوا پانصد بار زایید، هربار یک پسر و یک دختر. آیا آدم و حوا اگر زنده بودند و می دیدند تا به امروز فرزندانشان همدیگر را می کشند، مال یک دیگر را به یغما می برند، خانه ها و مزرعه های یکدیگر را به آتش می کشند، زن و فرزندان همدیگر را اسیر و برده می کنند، نسل کشی می کنند، . . . از به دنیا آوردن فرزندان خود احساس پشیمانی و شرم نمی کردند.؟
تنها درندگان از دردیدن جاندار گیاه خوار پشیمان نیستند، و این انسان های پلید درنده خو این پادشاهان، حاکمان ، ملایان، . . . از شکنجه کردن و کشتن انسان نه تنها پشیمان نیستند، بلکه با تمام وجود احساس شادی و پیروزی می کنند.
دریغا درمانده ام از اینکه نمی توانم شگفتی ام را از پیچدگی و بزرگی این واژه «پشیمانی»، به بزرگی تاریخ بازگو کنم، اگر می توانستم این نوشتار صدها برگه می شد.
22 بهمن 1403 ــ 10 ژانویه 2025
دل هر «واژه» (زره) را که بشکافی، «دنیایی» (آفتابیش) درمیان بینی
حضرت ابوالفضل
ذره
اخوی
و نه
زره.
از هر کودک هر کودکستانی که بپرسی
تفاوت ذره با زره را می شنوی و می آموزی.
ضمنا
واژه نیست.
مفهوم است که مورد نظر بعضی از تبعیدی ها ست.
واژه چیست؟
تفاوت واژه با مفهوم چیست؟
نه
پول
چرک و کثافت است
و
نه
چرک و کثافت پول.
مفاهیم
منحصر به فردند:
چرک حتی با کثافت یکسان نیست
چه رسد به اینکه پول با چرک و کثافت یکسان باشد.
پول
در تحلیل نهایی
کالا ست.
۱۰ تومن می دهی و ده سیب می خری
می توانستی به عوض ۱۰ تومن
۵ پرتقال بدهی
اگر برای تولید ۵ پرتقال همان میزان کار مصرف شود که برای تولید ۱۰ سیب مصرف شده است.
پول
واسطه و میانجی برای معاوضه و مبادله کالاها ست
نه کمتر و نه بیشتر
تورم
یعنی گرانتر شدن قیمت کالاها
فقط سوبژکتیو نیست تا کسی اراده کند و تورم پدید آید.
تورم در دیالک تیک اوبژکتیو ـ سوبژکتیو پدید می آید.
و تعیین کننده در این دیالک تیک قطب اوبژکتیو است.
اگر عرضه کالا کمتر از تقاضای آن باشد
کالا گرانتر می شود و کسی نمی تواند جلودارش شود.
راه هایی برای تعدیل تورم هست:
مثلا تنزل مخارج تولید کالاها از طریق کاهش بهره وام بانگی
از طریق سوبسید (حمایت دولتی)
از طریق افزایش عرضه کالاها با واردات از خارج
هیچ درختی از قد کشیدن درختان دیگر
لذت نمی برد.
چرا و به چه دلیل؟
اضلا
قد کشیدن درختان به چه دلیل است؟
برای_رسیدن_به_ارامش
گاهی باید کرد بو
گاهی باید کور بود
وگاهی هم لال
حریف
قضیه
از قضا
درست برعکس ادعای حریف است:
منبع آرامش
دانایی فلسفی (مارکسیستی) است و نه نادانی
یعنی
حتی بینایی و شنوایی و گویایی (شناخت حسی) برای کسب آرامش کافی نیستند.
آرامش در کشف حقیقت است
و
کشف حقیقت
در گرو کسب شعور اصیل و عمیق مارکسیستی است
مبنای دیالک تیکی این حرف طنز گونه مارکس
دیالک تیک جبر و اختیار (ضرورت و آزادی) است
اختیار (آزادی)
به قول هگل
درک جبر (ضرورت) است.
بشر به میزان وقوفش به جبر مختار و یا آزاد است.
به قول انگلس:
نیاکان ما به هنگام خروج از عالم حیوانات
همانقدر مختار (آزاد) بودند که حیوانات آزادند.
یعنی
مختار نبودند
بلکه مجبور (تحت سلطه جبر ویا ضرورت) بودند.
عزیز نسین از سواد فلسفی نصیبی نبرده است:
انسان انتزاعی هتوز از مادر نزاده است تا احساس مسئولیت کند
فقط انسان مشخص و حی و حاضر وجود دارد
هم قربانی
انسان است
و
هم
چلاد
ساواکی هایی که سواد بخور و نمیری داشته اند، توده ای های تواب از قبیل عباش هشریاری بوده اند. مابقی بیسواد بوده اند. مثال برای پی بردن به سواد انگلیسی ساواکی ها: به خانه دانشجویی توده ای ریخته بودند کتاب های کلاسیک های مارکسیسم در گوشه اتاقش حی و حاضر بودند. حضرات اما فقط کاست های نوار ضبط شده از پیگ ایران را به عنوان مدرک برده بودند و چند شعر وقصه چاب شوروی را.
فقر و ثورت ربطی به اسلام ندارد.
ربط به چه چیزی دارد؟
حتى يک دولت دمکراتيک، ولو دمکراتيک ترين دولت ها هم، وجود ندارند که در قوانين اساسى آنها روزنه يا قيدى يافت نشود که امکان بکار بردن ارتش عليه کارگران و برقرارى حکومت نظامى و غيره را، "در صورت بر هم زدن نظم" و در واقع در صورتى که طبقه استثمار شونده وضع برده وار خود را "برهم زند" و بکوشد خود را از حالت بردگى خارج سازد، براى بورژوازى تأمين نکند.
لنین
آره.
دولت
در همه فرم هایش
از عناصر و اجزای روبنایی ـ ایده ئ.لوژیکی هر جامعه است
و
خواه و ناخواه
تاربع زیربنای اقتصادی (حاکمیت طبقاتی، مناسبات تولیدی) حاکم در ان جامعه است.
نقش تعیین کننده در دیالک تیک زیربنا و روبنا از ان زیربنا ست.
دولت در همه فرمهایش
چماق طبقات حاکمه
برای حفظ منافع آن و تکثیر و تحکیم آنها است
دلیل مخافت روحانیت با ااکتریستیه (برق)
وحشت از مدرنیته و لذا خصومت با مدرنیته (تجدد) بوده است.
یعنی قبل از اینکه علت و دلیل معرفتی داشته باشد،
دلیل و علت طبقاتی و فرماسیونی ـ اقتصادی داشته است.
بعدها با پرواز بشر به کاینات و پیاده شدن در ماه هم
به همین سان.
کارل مارکس در مقدمه کارش «سهم به نقد فلسفه حق هگل» (1843) می نویسد:
«دین آه مخلوق ستمدیده، قلب دنیای بی عاطفه و روح یک وضعیت بی روح است. همانطور که روح دستورات بی روح است، دین نیز افیون مردم است!»
یعنی دین از درد وجود اجتماعی در جامعه غیرانسانی می کاهد.
حریف
عجب ترجمه ای
بیچاره مارکس
من از دیار عروسکها میآیم
از زیر سایههای درختان کاغذی
در باغ یک کتاب مصور
از فصلهای خشک تجربههای عقیم دوستی و عشق ..
فروغ فرخزاد
شاهکار.
خب ساواکی ها حق داشتن. چون خودشون انگلیسی را با همین هدف یاد می گرفتند.
کافر همه را به کیش خود پندارد.
حق پرست
۹۹ در صد ساواکی ها سواد نداشتند.
فارسی حتی بلد نبودند
چه رسد به اینکه انگلیسی بیاموزند.
ساواک جی بوده است؟
تفاوت ساواک با سماما چیست؟
عطار
در این شعر
نسبت به انتقاد اجاماعی موضع ارتجاعی و خرافی می گیرد.
عطار میان انتقاد و عیب جویی علامت تساوی می گذارد.
البته او می داند که عیب فقط سوبژکتیو (مربوط به عیب جو) نیست.
عیب قبل از همه اوبژکتیو (َینی) است.
به همین دلیل از «زیبایی عیب» دم می زند
و
برای خر پروری به عشق غیب فرامی خواند.
آنچه که عطار نمی داند
این است که انتقاد اجتماعی (کشف و ابلاغ و افشای عیوب همنوع و جامعه) به تنهایی وجود ندارد
انتقاد اجتماعی در دیالک تیک انتقاد از خود و انتقاد اجتماعی وجود دارد
به همین دلیل
انتقاد اجتماعی با انتقاد از خود همراه است
و انتقاد از خود با انتقاد اجتماعی.
ضمنا
انتقاد نشانه مهر است و ناشی از مهر است.
سرسخت ترین منتقدین هرکس
مادر و پدر او ست.
این رهنمودهای حضرت علی
بیانگر جیاگاه زنان جامعه برده داری است.
بحث اکنون این است که تفاوت بردگان با زنان چیست؟
بردگان
بسان اشیاء خرید و فروش می شوند
زنان اما بسان آدم ها طی قراردادی عقد می شوند و طلاق داده می شوند.
جامعه برده داری مبتنی بر پدرسالاری است.
پدران رئیس خانواده محسوب می شوند و زنان و فرزندان مرئوس.
نهج البلاغه باید تحلیل مارکسیستی شود
پیش شرط تغییر خویشتن
تغییر پیشاپیش جامعه است.
در شوره زار
گل نمی روید
خار می روید.
نقش تعیین کننده در دیالک تیک فرد و جامعه
از آن جامعه است
فروغ فرخزاد
رفتم، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهی به جز گريز برايم نمانده بود
اين عشقِ آتشينِ پر از دردِ بی اميد
در وادی گناه و جنونم کشانده بود
رفتم، که داغ بوسه ی پر حسرت تو را
با اشک های ديده ز لب شستشو دهم
رفتم که نا تمام بمانم در اين سرود
رفتم که با نگفته به خود آبرو دهم
رفتم مگو، مگو، که چرا رفت، ننگ بود
عشق من و نياز تو و سوز و سازِ ما
از پرده ی خموشی و ظلمت، چو نورِ صبح
بيرون فتاده بود يکباره راز ما
رفتم، که گم شوم چو يکی قطره اشکِ گرم
در لابِلای دامن شبرنگ زندگی
رفتم که در سياهیِ يک گور بی نشان
فارغ شوم زکشمکش و جنگ زندگی
من از دو چشم روشن و گريان گريختم
از خنده های وحشی طوفان گريختم
از بستر وصال، به آغوش سرد هجر
آزرده از ملامت وجدان گريختم
ای سينه در حرارت سوزان خود بسوز
ديگر سراغ شعله ی آتش زمن مگير
می خواستم که شعله شوم سرکشی کنم
مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسير
روحی مُشوشم که شبی بی خبر ز خويش
در دامن سکوت به تلخی گريستم
نالان ز کرده ها و پشيمان ز گفته ها
ديدم که لايق تو و عشق تو نيستم
آمدی در خواب من دیشب ؛ چه کاری داشتی ؟
ای عجب از این طرف ها هم گذاری داشتی
راه را گم کرده بودی نیمه شب شاید عزیز
یا که شاید با دل تنگم قراری داشتی
مهربانی هم بلد بودی عجب نا مهربان
بعد عمری یادت افتاده که یاری داشتی
سر به زیر انداختی و گفتی آهسته سلام
لب فرو بستی نگاه شرمساری داشتی
خواستم چیزی بگویم گریه بغضم را شکست
نه نگفتم سال ها چشم انتظاری داشتی
وقت رفتن بغض کردی ، خیره ماندی سوی من
شاید از دیوانه ی خود انتظاری داشتی
صبح بوی گل تمام خانه را پر کرده بود
کاش می شد باز در خوابم گذاری داشتی
عشق یعنی بی گلایه لب فرو بستن ،سکوت
دلخوش از این که شبی با اوقراری داشتی
يك پنجره براي ديدن
يك پنجره براي شنيدن
يك پنجره كه مثل حلقهیِ چاهي
در انتهاي خود به قلب زمين میرسد
و باز میشود به سویِ وسعت اين مهربانیِ مكرّر آبیِ رنگ
يك پنجره كه دستهایِ كوچك تنهائی را
از بخشش شبانهیِ عطر ستارههایِ كريم
سرشار میكند
و میشود از آنجا
خورشيد را به غربت گلهایِ شمعدانی مهمان كرد
يك پنجره برایِ من كافیست...
من از ديار عروسكها میآيم
از زير سايههایِ درختان كاغذی
در باغ يك كتاب مصّور
از فصلهایِ خشكِ تجربههایِ عقيمِ دوستی و عشق
در كوچههایِ خاكیِ معصوميت
از سالهاي رشدِ حروف پريدهرنگ الفبا
در پشت ميزهایِ مدرسهیِ مسلول
از لحظهای كه بچهها توانستند
بر روي تخته حرف سنگ را بنويسند
و سارهایِ سراسيمه از درخت كهنسال پر زدند
من از ميان
ريشههای گياهان گوشتخوار میآيم
و مغز من هنوز
لبريز از صداي وحشت پروانهای است كه او را
دردفتري به سنجاقي
مصلوب كرده بودند
وقتي كه اعتماد من از ريسمان سُستِ عدالت آويزان بود
و در تمام شهر
قلب چراغهایِ مرا تكهتكه میكردند
وقتي كه چشمهایِ كودكانهیِ عشقِ مرا
با دستمال تيرهیِ قانون میبستند
و از شقيقههایِ مضطربِ آرزوي من
فوارههایِ خون به بيرون میپاشيد
وقتي كه زندهگیِ من ديگر
چيزي نبود هيچ چيز بجز تيكتاك ساعت ديواری
دريافتم بايد بايد بايد
ديوانهوار دوست بدارم
يك پنجره براي من كافیست ...
يك پنجره به لحظهیِ آگاهي و نگاه و سكوت
اكنون نهال گردو
آن قدر قد كشيده كه ديوار رابراي برگهایِ جواناش
معني كند
از آينه بپرس
نام نجات دهندهات را
آيا زمين كه زير پاي تو میلرزد
تنهاتر از تو نيست؟
پيغمبران رسالت ويرانی را
با خود به قرن ما آوردند ؟
اين انفجارهاي پياپی
و ابرهاي مسموم
آيا طنين آينههاي مقدس هستند؟
ای دوست ای برادر ای همخون!
وقتي به ماه رسيدي
تاريخِ قتلعام گلها را بنويس...
هميشه خوابها
از ارتفاع سادهلوحیِ خود پرت میشوند و میميرند
من شبدر چارپري را میبويم
كه روي گور مفاهيمِ كهنه روئيدهست
آيا زني كه در كفنِ انتظار و عصمتِ خود خاك شد جوانیِ من بود؟
آيا دوباره من از پلههاي كنجكاویِ خود بالا خواهم رفت ــ
ــ تا به خداي خوب كه در پشتِبام خانه قدم میزند سلام بگويم؟
حس میكنم كه وقت گذشتهست
حس میكنم كه لحظه، سهم من از برگهاي تاريخ است
حس میكنم كه ميز فاصلهیِ كاذبی است
در ميان گيسوان من و دستهاي اين غريبهیِ غمگين
حرفي به من بزن
آيا كسی كه مهرباني يك جسمِ زنده را به تو میبخشد
جز درك حسِ زنده بودن از تو چه میخواهد؟
حرفي بزن
من در پناهِ پنجرهام
با آفتاب رابطه دارم...
نامِ شعر: پنجره
شاعر: #فروغ_فرخزاد
سه قدرت بر جهان حکومت می کند
ترس، حرص و حماقت.
آلبرت انیشتین
این خرافه واقعا از اینشتین است؟
قدرت و حکومت و حاکمیت چیست
مشد اینشتین؟
اندیشیدن را جدی بگیریم، اندیشیدن!
آنچه ما کم داریم مردان و زنانی است که اندیشیدن را جدی گرفته باشند.
اندیشیدن باید به مثابهی یک کار مهم تلقی بشود. اندیشه ورزیدن؛
بند زبان را ببندیم و بال اندیشه را بگشاییم.
محمود دولت آبادی
از همین شعار محمود دولت ابادی معلوم می شود که خودش معنی انیدشیدن و اندیشه را نمیداند.
به همین دلیل میان اندیشه و سخن (زبان) دیوار نفوذ ناپذیری می کشد.
راستی اندیشه چیست و چگونه تشکیل می یابد؟
مثال:
سیب میوه ای قابل بوییدن و خوردن است
این اندیشه ای است
از کجا امده است؟
از آسمان نازل شده است؟
اگر مردم تقکر را جدی نمی گیرند
وس این اندیشه را فرشتگان ساخته اند؟
فرم این انیدشه
جمله است که بر زبان می اید و روی کاغذ می نشیند و شنیده و خوانده می شود.
جمله = غلاف مادی خنجر اندیشه
اندیشه «سیب میوه ای قابل بیویدن و خوردن است» به محض تشکیل در مغز
فرم جمله می پوشد و مادیت می یابد.
اندیشه ای که جمله ای نباشد
اندیشه نیست
حضرت چارلی
چنین چیزی محال است.
اصولا و اساسا
تکراری در بین نیست
حتی تکرار مکانیکی کردوکاری
به معنی تکرار آن کردوکار نیست.
برای اینکه هم بشر و نبات و جانور در تغییر مدام است و هم شرایط عینی کردوکار مربوطه
و در نهایت، من فکر می کنم ما نیازی به انجام کاری برای دوست داشته شدن نداریم.
ما زندگی خود را صرف تلاش می کنیم تا زیباتر و باهوش تر به نظر برسیم.
اما من به دو چیز توجه کردم:
کسانی که ما را دوست دارند با قلب خود ما را می بینند و ویژگی هایی فراتر از آنچه در واقع داریم به ما نسبت می دهند.
و کسانی که نمی خواهند ما را دوست داشته باشند، هرگز از تمام تلاش های ما راضی نخواهند شد.
بله، من واقعاً فکر می کنم مهم است که بگذاریم عیب هایمان برطرف شود.
آنها برای کسانی که ما را با قلب خود می بینند ارزشمند هستند.
- هنرمند نقاش :فریدا کالو
عشق و نفرت
ربطی به قلب و دنده و ریه ندارد.
عشق و نفرت
اصلا
دست خود افراد نیست.
عشق و نفرت
اختیاری و ارادی و عمدی و آگاهانه نیست.
عشق و نفرت به چیزی و کسی
علل بیشمار طبقاتی، ملی، غریزی، ژنه تیکی و غیره دارد.
کسی را می بینی و بی اختیار
دلت از دستت می رود
و
یا حالت به هم می خورد
اصیلترین عشق
عشق مولد به مولود (ننه و بابا به فرزند، مرغ و خروس به جوجه...) عشق شاعر به شعرش، نجاز به میز و صندلی اش، عطار به عطرش است
دیالک تیک داد و ستد
دیالک تیمی یونیورسال است و ربطی به روزگار ندارد.
مفاهیم عدل و داد و ظلم و ستم وبیداد
هم مبتنی بر این دیالک تیک اند:
بیداد = ستد بدون داد
برابری انسان ها به طور کلی
ربطی به اینجا و انجا ندارد.
انسان
مقوله ای نوعی است.
برابری انسانها هم برابری نوعی است.
حاص انسان ها هم نیست.
کلاغها هم با هم برابرند.
سپیدارها هم.
پرستوها هم
فروغ فرخزاد
به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...!
به جویبار که در من جاری بود
به ابرها که فکرهایِ طویلم بودند
به رشدِ دردناکِ سپیدارهایِ باغ که با من
از فصل هایِ خشک گذر می کردند
به دسته هایِ کلاغان
که عطرِ مزرعه هایِ شبانه را
برایِ من به هدیه می آوردند.
احترام انگیز برای فروغ در این بند از این شعر
آفتاب و ابر و سپیدارو جویبار و مزارع و دسته کلاغان است.
همه این چیزهای احترام انگیز
ناتورال (طبیعتی) اند.
فروغ
نه تنها شاعری سوسیایلست و هومانیست و فمینیست
بلکه
ضمنا
شاعری عمیقا ناتورالیست (طبیعتگرا) بوده است.
همه این چیزهای احترام انگیز ناتورال
هم رابطه حیاتی ـ مماتی با همدیگر دارند
و
هم رابطه استه تیکی ـ هنری ـ تصوری ـ تصویری:
سپیدار نمی تواند بدون برخورداری از انوار افتاب و آب جوییار رشد کند
سپیدار برای دستیابی بهتر به نور
سر به ابرها می ساید
و
کلاغها برای استراحت و بهتر دیدن محیط زیست
به سپیدارها می نشینند و برای شکار و تهیه میوه و دانه به مزارع سر می زنند
مزارعی که مملو از عطر گلها و میوه ها و دانه ها ست
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر