۱۴۰۳ آذر ۵, دوشنبه

درنگی در تفسیر حریفی از دعاوی مارتین هایدگر (۳)


  مارتین هایگر  

فیلسوف نازی از نازی آباد آلمان

(۱۸۸۹ – ۱۹۷۶)

درنگی

از 

شین میم شین

 

 مارتین هایدگر

ولی می دانست که با پایان هر دوره تاریخی
خدای آن دوره هم می میرد
و
 خدائی جدید ظهور می کند
که غبار از - خود - بیگانگی را از چهره انسان می زداید و او را دوباره با <هستی> پیوند می دهد.

حریف  از هایدگر و یا حداقل از خود نمی پرسد که منظور از دوره تاریخی چیست،

محتوای هر دوره تاریخی چیست و خدای کذایی از میان کدام طبقه اجتماعی «ظهور» می کند.

ضمنا

خدای کذایی چگونه به زدودن غبار بیگانگی از چهره انسان و پیوند مجددش با «هستی» کذایی نایل می آید؟

علاوه بر این، هستی (Dasein) چیست؟


حریف

یک دنیای جدید که در آن یک <معنویت> نو قوام بخش رابطه انسان با خودش، با همنوع خودش و با جهانِ پیرامون خودش باشد.

حریف

شاید هم هایدگر

با مفاهیم مبهم و کلی «می اندیشد»:

منظور از معنویت نو چیست که «رابطه انسان با خودش، با همنوع خودش و با جهانِ پیرامون خودش» را قوام می بخشد؟


طرز «تفکر» و طرز «استدلال» حریف، شبیه طرز «تفکر» و طرز «استدلال» مذهبی جماعت است.

با این تفاوت که حریف و هایدگر، رسولان خدا (حضرات موسی و عیسی و محمد و بودا و زرتشت و غیره) را با خدایان کذایی جایگزین می سازد.

معنویت نوین حریف و هایدگر هم شبیه مذهب نوین حضرات موسی و عیسی و محمد و بودا و زرتشت و غیره است.


 

رنه دکارت

 (۱۵۹۶ ـ ۱۶۵۰)  

فیلسوف، ریاضی دان و عالم علوم طبیعی

از مؤسسین راسیونالیسم مدرن عصر جدید آغازین

تفکر راسیونالیستی او را کارتزیانیسم نیز می نامند.

دکارت به وجود ایده های مادرزاد باور داشت.


حریف:

هایدگر در کل منتقد سوبجکتیویسم دکارتی و <تکنولوژی> به مثابه بستر سازان تمدن جدید و زندگی انسان ها بود.

 سوبژکتیویسم دکارت؟

حریف 

معنی سوبژکتیویسم را نمی داند.

 

مراجعه کنید

به

سوبژکتیویسم

 

http://mimhadgarie.blogfa.com/post/7219

 

http://mimhadgarie.blogfa.com/post/7218

 

منظورش از «سوبجکتیویسم دکارتی» احتمالا شعار معروف دکارت است:

«من می اندیشم، پس هستم.»

خود این ادعای دکارت باید تحلیل مارکسیستی شود.

وجود کسی، چیزی عینی (اوبژکتیو) است.

یعنی بی اعتنا به اندیشیدن و نیندیشیدن او ست.

حتی جنین و نوزاد که نمی توانند بیندیشند، وجود دارند.

در تحلیل این شعار دکارت، 

می توان گفت:

دکارت دیالک تیک وجود و شعور را به شکل دیالک تیک بودن و اندیشیدن بسط و تعمیم می دهد و وارونه می سازد.

یعنی

نقش تعیین کننده را در دیالک تیک وجود و شعور از آن شعور (اندیشیدن) جا می زند.

در حالیکه بودن مقدم بر اندیشیدن است.

افراد اول باید باشند تا بعدا فوت و فن تفکر را فراگیرند و بیندیشند.

جهان بینی دکارت بنابرین، ایدئالیستی است.


ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر