درنگی
از
شین میم شین
تو و هزار حرف بی جواب
کجا روی!؟
چراغ مرد خسته را
کسی نمی فروزد از حضور خویش
کس اش به نام و نامه و پیام نوازشی نمی دهد
اگرچه اشک نیم شب
گهی ثواب می کند:
نشسته ام به بزم دوستان و سرخوشم
بگو، بخند و شعر و نقل و آفرین و نوش
سخن به هر کلام و شیوه ای ز عهد و از یگانگی است
به دوستی،
امان،
چه ها که با من این، شکسته خواب می کند!
کسی نمی فروزد از حضور خویش
کس اش به نام و نامه و پیام نوازشی نمی دهد
گهی ثواب می کند:
بگو، بخند و شعر و نقل و آفرین و نوش
سخن به هر کلام و شیوه ای ز عهد و از یگانگی است
به دوستی،
امان،
چه ها که با من این، شکسته خواب می کند!
آخرین مانده آن جمع پریشانم، آه،
چه کسی خوابِ تو را خواهد دید؟
چه کسی از تو سخن خواهد گفت؟
یاد ما را زنده دارید ای رفیقان،
که ما در ظلمت شب،
زیر بال وحشی خفاش خون آشام،
نشاندیم این نگین صبح روشن را،
به روی پایه ی انگشتر فردا،
و خون ما:
به سرخی گل لاله
به گرمی لب تب دار عاشق،
به پاکی تن بی رنگ ژاله،
ریخت بر دیوار هر گوچه.
و رنگی زد به به خاک تشنه ی هر کوه.
و نقشی شد به فرش سنگی میدان هر شهری.
و این است آن پرند نرم شگرفی،
که می بافید.
و این است آن گل آتش فروز شمعدانی،
که در باغ بزرگ شهر می خندد
و این است آن لب لعل زنانی را،
که می خواهید
و پر پر می زند ارواح ما،
اندر سرود عشرت جاویدتان
و عشق ماست لای برگهای هر کتابی را
که می خوانید
شما،یاران!نمی دانید:
چه تب هایی تن رنجور ما را آب کرد.
چه لب هایی به جای نقش خنده داغ شد.
و چه امیدهایی در دل غرقاب خون،نابود می گردید.
ولی ما،دیده ایم اندر نهان دوره ی خود:
سر آزاد مردان را،فراز چوبه ی دار.
حصار ساکت زندان،
که در خود می فشارد نغمه های زندگانی را.
و رنجی کاندرون کوره ی خود می گدازد/
پایان
معلوم نیست که مخاطب زهری کیست.
چریک های فدایی فئودالی؟
مجاهدین خلق؟
سازمان دیمدام و لیملام؟
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر