عزیز نسین
ترجمه :
صمد بهرنگی
(پاییز سال ۱۳۴۴ هجری شمسی، انتشارات شمس)
ویرایش:
میم حجری
آه، ما!
ما الاغ ها!
ما جماعتِ الاغ ها سابق بر اینْ درست مثل شما جماعتِ آدم ها حرف می زدیم.
ما هم برای خودمان زبان مخصوصی داشتیم.
موزون و شیرین و خوشایند صحبت می کردیم.
چه عالی حرف می زدیم و چه ترانه های دل انگیزی سَر می دادیم.
البته ما الاغ ها به زبان آدم ها حرف نمی زدیم، به زبان خودِ الاغ ها حرف می زدیم. زبان الاغ ها زبانی بود انعطاف پذیر، لطیف و غنی.
ما جماعت الاغ ها آنوقت ها “عرعر” نمی کردیم، بعدها عرعر کردن را پیشه ی خود کردیم.
الاغ به بیان چگونگیِ اِمحای زبانِ خود و نیاکانش می پردازد:
راستی عرعر کردن چیست؟
عرعر کردن عبارت است از صداهایی پشت سر هم با دو هجای کشیده به شکل “آ آ آ آ_ای ی ی ی” که یکی از تَه گلو و دیگری از جلو دهان خارج می شود.
عرعر کردن همین است.
زبان غنی ما یواش یواش تحلیل رفت تا اینکه آخرش محدود شد به همین صدای دو هجایی.
دلتان نمی خواهد بدانید چطور شد که آن زبان غنی و وسیع الاغ ها مُرد و بعدش ما الاغ ها شروع به عرعر کردیم؟!
اگر دلتان بخواهد مو به مو خواهم گفت.
ضمن واقعه ی وحشت آوری عقل از سرمان پرید، زبانمان به تِتِه پِتِه افتاد و زبانِ الاغ ها را یکسر فراموش کردیم.
از آن روز به بعد فقط می توانیم عرعر بکنیم و می کوشیم تمام احساساتمان را با همین صدای دو هجایی کشیده بفهمانیم! این واقعه که چطور زبانمان به تِتِه پِتِه افتاد، مربوط به زمان های قدیم است.
از “نسل های قدیم الأیام” الاغ پیر نَری بود.
روزی این الاغ پیرِ نسل قدیم تک و تنها توی صحرا می چرید.
می چرید و به زبان الاغ ها خوش خوش ترانه می خواند.
یکهو بویی به بینیَ اش خورد، اما بوی مطبوعی نبود.
بوی گرگ بود.
الاغ پیر بینی اش را بالا گرفت و هوا را خوب بویید.
بریده بریده بوی گرگ می آمد.
الاغ پیر پیش خودش گفت:
نه بابا، بوی گرگ نیست…
بعدش بی اعتنا به چریدن پرداخت.
بوی گرگ رفته رفته شدت یافت.
مثل روز روشن بود که گرگ دارد نزدیک می شود.
نزدیک شدن گرگ همان و سفره شدن شکم همان.
الاغ پیر پیش خودش گفت:
گرگ نیس بابا، گرگ نیس! …
باز خودش را به بی اعتنایی زد.
اما بوی گرگ یواش یواش همه جا می پیچید، الاغ پیر، هم می ترسید و هم گویی که به آن دُور و بَرها آشنایی ندارد، پیش خودش می گفت:
“إن شاالله” گرگ نیست!
گرگ از کجا میاد اینجا؟
چطور میتونه منو پیدا کنه؟ …
همینجوری که داشت به خودش می قبولاند، صداهای ناخوشایندی به گوشش خورد، صدای گرگ بود، گرگ…
از آنجا که اصلاً و ابداً دلش نمی خواست گرگ این طرفها پیداش بشود، پیش خودش گفت:
نه بابا، این که صدای گرگ نیست، به خیالم رسیده…
بعد باز شروع به چریدن کرد!
اما صدا رفته رفته نزدیک میشد.
الاغ پیر چندین بار سعی کرد به خودش بقبولاند که گرگ نیس آره که نیس.
این صدا نمیتونه صدای گرگ باشه…
صدای وحشت آور گرگ بازهم نزدیک تر شد.
الاغ پیش خود گفت:
نه…نه…کاشکی گرگ نباشه…
گرگ این طرفا میخواد چیکار؟
از طرف دیگر بس که می ترسید، چشمهاش تو حدقه اینور آنور می چرخید، یکهو چشمش افتاد به سر کوه های پیش روش.
گرگی میان مه دیده می شد.
آ…آه، اینی که میبینم گرگ نیس…
الاغ پیر سرش را توی بوته ها فرو کرد و افزود:
به خیالم رسیده، آره به خیالم رسیده.
البته که خواب و خیالی بیش نیس…
کمی بعد، از پشت بوته ها چشمش به گرگ افتاد که دوان دوان می آمد و ترسش دو چندان شد.
باز کوشید که به خودش بقبولاند که گرگ نیس، “إن شاالله” که نیس، مگه جای دیگه ای پیدا نمیشد که بیاد اینجا؟
چشمهام خوب نمیبینه…
سایه ی بوته ها رو گرگ خیال کردم!
گرگ نزدیک شد.
میانشان اندازه ی سیصد چهارصد قدم فاصله بود.
الاغ پیر التماس کُنان گفت:
وای خدا جونم، نکنه اینی که میاد راستی راستی گرگ باشه!
نه، ممکن نیست!
نمیتونه باشه…آه…
نه، نه، گرگ نیس…
وقتی میانشان فقط پنجاه قدم فاصله بود، باز شروع کرد خودش را گول بزند که: “إن شاالله” اینی که پیش روم میبینم گرگ نیس…
آخه بابا، چرا گرگ باشه؟
ممکنه شتر باشه، ممکنه فیل باشه، ممکنه یه چیز دیگه ای باشه، ممکنه هیچی نباشه.
منو باش که همه چی رو گرگ خیال می کنم.
گرگ نزدیکتر شد و وقتی که چند قدمی میانشان فاصله بود الاغ پیر گفت:
البته حتم میدونم که گرگ نیس، اما یه کمی از اینجا دور بشم بد نمیشه… ضرری نداره.
کمی که راه رفت به عقب نگریست و گرگ را دید که آب از دهانش جاری شده و به دنبالش می آید!
الاغ شروع به گریه و زاری کرد:
ای خدای بزرگ، اگر هم اینی که میاد گرگ باشه، تو چیز دیگه ای بکنش.
خواهش می کنم.
نه بابا، گرگ نیس، بیهوده خودمو می ترسونم…
بعد شروع به دویدن کرد.
الاغ پیر و پاتال می دوید و گرگ هم دنبالش می کرد.
الاغ پیر پیش خودش می گفت:
عجب ها، چه خُلم! گربه ی وحشی رو گرگ خیال کردم و فرار کردم، نخیر گرگ نیس…
تا آنجا که پاهاش توان داشت می دوید و و توی دلش می گفت:
گرگ هم باشه، گرگ نیس!!!
إن شاالله نیس…
آخه بابا، چرا گرگ باشه؟!…
یکدفعه سرش را برگرداند و نگاه کرد. چشم های گرگ برق میزدند.
الاغ چهار نعل می دوید و توی دلش می گفت:
ولله گرگ نیس…
بالله گرگ نیس…
خدا مرگم بده اگه گرگ باشه!!!
الاغ دوید و دوید و گرگ همه جا دنبالش کرد.
یکهو گرمی نفس نفس زدن گرگ را بیخ دمش حس کرد و توی دلش گفت:
به هزار و یک دلیل میتونم بگم این گرگ نیس!!!
کمی بعد بینی خیس گرگ به بدنش خورد و الاغ دیگر نتوانست خودش را نگه دارد. الاغ پیر دیگر نای دویدن نداشت.
نگاه های غضبناک گرگ او را بر جاش میخکوب کرد.
برای اینکه چشمش گرگ را نبیند، آن ها را بست و پیش خودش گفت:
ول کن بابا، این که گرگ نیس!!!
“إن شاالله” نیس!!!
از کجا معلوم که گرگه!!!
گرگ پنجه هایش را به کَفَل الاغ پیر فرو کرد.
الاغ بر زمین غلتید و پیشِ خودش گفت:
می دونم، آره می دونم که تو گرگ نیستی.
اینجوری ام نکن، قِلقِلَکَم میشه!!!
از شوخی با دست هیچ خوشم نمیاد!!!
گرگ وحشی دندان های تیزش را به گوشت الاغ فرو برد و یک تکّه از گوشت رانش را کَند.
الاغ که از شدت درد روی زمین پهن شده بود، یکهو زبانش بَند آمد.
زبان الاغ ها را که فوت آب بود فراموش کرد.
گرگ سر و گردنش را زیر چنگ و دندان گرفت.
خون از سراپای الاغ فواره زد.
الاغ به فریاد کشیدن شروع کرد و بلند بلند گفت:
آه، این دیگه گرگه…
آه، این دیگه گرگه…
آه، این دیگه………..
گرگ لت و پارش می کرد، اما زبان الاغ به تته پته افتاده بود و فقط صداهایی زورکی از دهنش در می آمد:
آه…
این دیگه…
آآآآ…
این…
آآآآ…
ای…
ای…
آآآآ…
ای ی ی…
آآآآ
ای ی ی ی…
الاغ ناله می کرد و داد می زد.
چنان سوزناک ناله می کرد که کوه و دشت را به گریه می انداخت.
آخرین سخن دردناک او را هیچ الاغی فراموش نخواهد کرد:
آآآآ ـ ای ی ی ی…!!!
از آن روز به بعد ما جماعت الاغ ها زبان و بیان مخصوص خودمان را فراموش کردیم و تمام احساسات و افکارمان را با عرعر بروز دادیم.
اگر آن الاغ پیر نسل قدیمی خودش را گول نزده بود
حتی تا لحظه ای که خطر بیخ گوشش رسیده بود
حالا ما الاغ ها هم برای خودمان زبانی داشتیم!!!
آه، ما الاغ ها!
آه، ما جماعت الاغ ها!…
آآآآای ی ی ی…آآآآای ی ی ی…آآآآای ی ی ی…
پایان
این قصه نسین باید تحلیل شود.
الاغ از دیرباز تحت استثمار دردناک کمرشکن بوده است.
استثمار فیزیکی ناگزیر به فقر فکری منجر می شود که استحمار نامیده می شود.
فقر فکری به هزار طریق به الاغ دیکته و تحمیل می شود.
یکی از دلایل خودفریبی مستمر الاغ
در این قصه نسین
خستگی عمیق جسمی او ست.
زندگی دشوار الاغ سبب می شود
که بهانه ای برای صرفه جویی نیرو و انرژی
بجوید و در نتیجه به خطر بیفتد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر