حسن حسام
ویرایشلزمیم حجری
شعرِ «سوار افتاده...»
را
به یارانِ سوختهٔ خود که تن و جانشان شکنجهٔ نامحدود را تاب نیاورد
و
ناخواسته به زانو درآمده اند،
هدیه می کنم تا ضمنا،
نفرت خود را از
سیاست نادم سازیِ نظام ِکشتار و شکنجه حاکم
صراحت داده باشم.
«سوار، افتاده و سبوی، شکسته» نیست.
بیگمان امشب
شعری خواهم سرود
به
چون هیمهای که در شعلهی خود میسوزد
به
به
چون دودی خاموش که از پس آتشسوزی بزرگ،
آواره است.
آواره است.
بیگمان امشب
شعری خواهم سرود
شعری خواهم سرود
از
چرایی چکمههایی که برای له کردن
برّاق میشوند
از
برّاق میشوند
از
چرایی شکستن و زانو زدن در مقَتل.
بیگمان امشب
شعری خواهم سرود
از
چرایی تکه تکه شده
تکه
تکه
شدن
در آواز تسمهٔ شلاقِ شبپایان.
تکه
تکه
شدن
در آواز تسمهٔ شلاقِ شبپایان.
بیگمان امشب
شعری خواهم سرود
تا حقیقتِ خاموش، فریاد شود که در برابر چشمانِ یخزدهات
رؤیایت را سر بریدهاند.
ای،
دوندهٔ خسته!
بیگمان امشب
شعری خواهم سرود
با آعوش ِ باز و دهانِ آواز
تا تو را که از سرما یخزدهای
به چون دلِ پرنده گرم کند.
برهٔ به یغما رفته،
ای؛
دوندهٔ خسته!
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر