درنگی
از
میم حجری
از تو با مصلحت خویش، نمیپردازم
همچو پروانه که میسوزم و در پروازم
گر توانی که بجویی دلم،
امروز بجوی
ور نه، بسیار بجویی و نیابی باز، ام
من خراباتی ام و عاشق و دیوانه و مست
بیشتر زین چه حکایت بکند، غمازم (سخن چین من)
ماجرای دل دیوانه، بگفتم به طبیب
که همه شب در چشم است به فکرت، باز ام
گفت:
« از این نوع شکایت که تو داری، سعدی
درد عشق است، ندانم که چه درمان سازم.»
پایان
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر