نادر نادرپور
(۱۳۰۸ ـ ۱۳۷۸)
«فالگیر»
نادر نادرپور
کندوی آفتاب به پهلو فتاده بود
زنبورهای نور ز گِردَش گریخته
در پشت سبزههای لگدکوب آسمان
گلبرگهای سرخ شفق، تازه ریخته
کفبین پیر باد، در آمد ز راه دور
پیچیده شال زرد خزان را به گردنش
آن روز، میهمان درختان کوچه بود
تا بشنوند راز خود از فال روشنش
در هر قدم که رفت، درختی سلام گفت
هر شاخه، دست خویش به سویش دراز کرد
او دستهای یک یکشان را کنار زد
چون کولیان، نوای غریبانه ساز کرد
آنقدر خواند و خواند که زاغان شامگاه
شب را ز لابلای درختان صدا زدند
از بیم آن صدا، به زمین ریخت برگها
گویی هزار چلچه را در هوا زدند.
شب همچو آبی از سر این برگها گذشت
هر برگ، همچو پنجه ی دستی بریده بود
هرچند نقشی از کف این دستها نخواند،
کفبین باد، طالع هر برگ دیده بود.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر