سیاوش کسرایی
«مهاجرت»
«مهاجرت»
درنگی
از
یدالله سلطانپور
با عبور از خط ویرانه ی مرز تو، وطن
ما به جغرافی جان، وسعت دنیا دادیم
خیل دُرنا بودیم و به یک سیر بلند
تن آواره به تاریکی شب ها دادیم
نه همه وحشت جان بود، در این کوچ سیاه
بر پر و بال، بسی بار خطا می بردیم
داده «دیروز» ز کف، سوخته «آینده» و باز
هم نه معلوم که ره سوی کجا می بردیم
به همه جای جهان بال کشیدیم، ولی
دل شوریده در آن لانه ی دلتنگ تو ماند
غوطه خوردیم به صد بحر و به امواج زدیم
باز بر بال و پر سوخته مان، رنگ تو ماند
می گذشتیم به پرواز و از این غم، آگاه
که بود مقصد پایانی ما در پس پشت
که بود مقصد پایانی ما در پس پشت
آه از آن یار و دیاران دمادم شده دور
وای از این صبر گدازان به هر لحظه درشت
وای از این صبر گدازان به هر لحظه درشت
روز پر ریخت و شب ـ خسته تن ـ از راه بماند
ما ولی پا به سر قله هر سال زدیم
ما ولی پا به سر قله هر سال زدیم
هر چه کردیم ز بی تابی و هر جا که شدیم
در هوای تو، برای تو پر و بال زدیم
در هوای تو، برای تو پر و بال زدیم
یک دم از یاد تو غافل نگذشتیم و نشد
که نپرسیم به سرآمده ات را از باد
که نپرسیم به سرآمده ات را از باد
کوه ها سنگ صبورند، ولی می گویند
هر چه از هجر، کشیدیم در آنها فریاد
هر چه از هجر، کشیدیم در آنها فریاد
می سراییم سرودی که ز خون بال گرفت
می رسانیم پیام تو به عشاق جهان
می رسانیم پیام تو به عشاق جهان
تا به یک روز، یکی روز به زیبایی وصل
باز گردیم به سوی تو همه مژده فشان
باز گردیم به سوی تو همه مژده فشان
پایان
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر