(۱۳۰۶ ـ ۱۳۸۶)
میم حجری
سخنی با خدا
کارو دردریان
خدایا!
کفر نمیگویم،
پریشانم،
چه میخواهی تو از جانم؟!
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی.
خداوندا!
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی
به زیر پای نامردان بیاندازی
و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!
خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایه ی دیوار بگشایی
لبت بر کاسه ی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرفتر
عمارتهای مرمرین بینی
و اعصابت برای سکه ای این سو و آن سو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!
خداوندا!
اگر روزی بشر گردی
ز حال بندگانت با خبر گردی
پشیمان میشوی از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.
خداوندا تو مسئولی.
خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است،
چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است …
پایان
کارو
به لحاظ جهان بینی فرقی با کشیشان ارمنی و آخوندان اسلامی ندارد.
کارو
خیال میکند که خدایی وجود دارد.
این هنوز چیزی نیست.
کارو
خیال میکند که انسان و جامعه
مخلوق خدا ست
و
خدای واهی
مسئول تضادهای جامعتی است.
کارو
از فرط خریت
منشاء الهی برای فقر و ثروت می تراشد.
این تئوری فقر و ثروت به قرون و سطی فئودالی
مثلا به سعدی و خواجه شیراز تعلق دارد و نه به قرن بیستم.
در ایران در قرن بیستم
روشنگری پرولتری ستایش انگیزی
توسط حزب بزرگ توده صورت گرفته است.
زنگ ناقوس روشنگری علمی و انقلابی مارکسیستی
به گوش کارو حتی نرسیده است.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر