۱۴۰۲ اردیبهشت ۱۶, شنبه

شعری از عدنان غریفی


 

 کتابِ نخل مشتعل
در اندوه دوست 

(به یاد سعید سلطانپور) 

 
ستوده باد شادمانی
ستوده باد آفتاب
ستوده باد پاییز و زمستان
بهار و تابستان

 
از میان ستون های رنج، آدمی برخاست
سخن گفتن 

نیک می‌دانست
و شعر می‌سرود

 
در شعر خویش
رنج رنجوران را
فریاد می‌کرد

 
راستی را 

که
چین از ابروانش نهان نمی‌شد
مگر آن‌گاه که میان رنجوران بود
در 

میان کارگران و کودکانی 

که
گرچه حسرت زندگی
هم‌سفر همیشگی‌شان بود
با این همه
در میان دارایی‌های خرد خویش
ـ نیرو و صفا ـ
می‌خندیدند.

 
تنها آن گاه بود

 که
چین از ابروانش نهان می‌شد
و 

قهقاه می‌زد.

 
ستوده باد بهاران
ستوده باد شادمانی.

 
آگاه بر زمانه و بر خویش
در دادگاه مردگان
با زبانی تاریخی، «نه» گفت
آگاه از خویش و منتظر
و 

در انتظار
چندان زیبا شد
که گویی مرگ زودرس را انتظار نمی‌کشید.

 
ستوده باد بهاران
ستوده باد شادمانی
ستوده باد آفتاب.

 
اما رفیقان
امروز را به خود رهایم کنید
تا گریه کنم
چرا که
رفیقم را اعدام کرده‌اند
رفیقم را اعدام کرده‌اند
رفیقم را اعدام کرده‌اند

 

پایان



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر