۱۴۰۲ اردیبهشت ۴, دوشنبه

درنگی در اندیشه ای (۷۵۵)


میم حجری

سعدی


مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز به جز فکر توام کاری هست

به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس
که به هر حلقه موییت گرفتاری هست

گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست
در و دیوار گواهی بدهد کآری هست

هر که عیبم کند از عشق و ملامت گوید
تا ندیده‌ست تو را بر منش انکاری هست

صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم
همه دانند که در صحبت گل خاری هست

نه منِ خام طمع عشق تو می‌ورزم و بس
که چو منْ سوخته در خیلِ تو بسیاری هست

باد، خاکی ز مُقام تو بیاورد و ببرد
آب هر طیب که در کلبه عطاری هست

من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود
جان و سر را نتوان گفت که مقداری هست

من از این دلق مُرَقّع به درآیم روزی
تا همه خلق بدانند که زُنّاری هست

همه را هست همین داغ محبّت که مراست
که نه مستم من و در دور تو هشیاری هست

عشق سعدی نه حدیثیست که پنهان مانَد
داستانیست که بر هر سر بازاری هست

پایان


این غزل سعدی
مبتنی بر این ادعای باطل است
که
یا
معشوق و یا شاهد مورد نظر سعدی
بی هویت و بی شخصیت و جنده واره است
و
یا
سعدی و همه افراد دیگر
لاشخور و رند اند 

و همه بدون استثناء
دنبال چیز واحدی اند.

 
مثلا
همه از دم
عکس عنتری را در ماه می بینند.

فقط در این صورت
کسی مورد پسند همه افراد
از هر نوع
می تواند باشد
و 

گرنه علایق و سلایق خلایق
تفاوت عظیمی با هم دارند:
گروهی
آن
گروهی
این
پسندند.

 
محال است که همه افراد
چیز واحدی را بپسندند.

 

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر